سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

توپ بازی پر سرو صدا

          سلام و صد تا سلام به روی ماه گل دخترم نمیدونم الان کجایی چند سالته و در چه حالی هستی که داری دل نوشته امروز مامانی یعنی 1391/11/24 رو میخونی اما هروقت وهرجا باشی بهترین ها رو برات آرزو میکنم وامیدوارم تندرست و شاد باشی چون شادی نازنین دخترم زیباترین لحظات رو برای من رقم میزنه تصمیم گرفتم دونه به دونه وریز ریز خاطراتت رو اینجا برات بنویسم چون حیفم میاد بعدها خاطرات شیرین این روها رو نداشته باشم و از لذت مرورش محروم بشم خوب جونم برای سونیای عزیزم بگه که دیشب حدود ساعت هفت و نیم بود که برای یک کار کوچولو میخواستم برم حیاط وقتی رفتم بیرون ودر رو بستم صدام کردی و گفتی مامان در ...
24 بهمن 1391

پیشی میهمان ناخوانده

سلام نازگلکم  خوبی خوشی سرحالی امیدوارم که بهترین حال ممکن رو داشته باشی وشاد وسرحال باشی .دیگه کم کم داریم به پایان سال 1391 وهمچنین پایان سه سالگی عزیز دلم نزدیک میشیم . وچه زود دیر میشود. انگار همین دیروز بود موقعی که به دنیا اومدی خانم دکتری که به دنیا اوردت گفت توی خانواده اتون کسی رو دارید که بور باشه. گفتم بله. گفتند دخترتون بور. وقتی که دیدمت انقدر کوچولو بودی که نگو انقدر کوچولو که سه کیلو هم نبودی یک دخمل فینگیلی بورو ناناز وخیلی هم زبل و شیطون یادمه تا یک سال و نیم شبها من بیشتر از دو سه ساعت نمیتونستم بخوام وشما تا شش ماه که کلا روزها رو خواب بودی و شبها بیدار و بعد از اونم که شبی حداقل ده بار رو از خواب بیدار میشدی . یک...
18 بهمن 1391

شب میلاد رسول الله

  سلام و صد هزار سلام به روی ماه گل دخترم و همه دوستان عزیز نی نی وبلاگی ببخشید که بازم دیر اومدم اما بلاخره اومدم خوب مستقیم میرم سر اصل مطلب :جونم برای عسلکم بگه که یکی از همکاران مامانی تازگیها خونه دار شده ورفتند خونه خودشون به همین مناسبت جمعی از همکاران مدتی بود که  تصمیم داشتیم بریم منزل همکارمون برای عرض تبریک بلاخره بعد از همه هماهنگی های لازم (چون ما کتابدارها مثل بقیه کارمندان نیستیم که عصرهامون آزاد باشه و روزهایی که بعد شیفت بعد از ظهر هستیم تا ساعت هفت و نیم ساعت کاریمون ادامه داره و وقت آزاد دیگه ای هم نداریم قرار بر این شد که شب بریم منزل ایشون  شب میلاد حضرت محمد که شب سه شنبه بود ؛تا بتونیم با خیال ...
11 بهمن 1391

هنر نمایی با ماژیک وایت برد

  سلام سلام صدتا سلام هزار و سیصد تا سلام به جیگر مامان سلام خوبی خوشی سرحالی نازدار مامان بازممممم بببخشششششششیییدددددددددددددد که دیر اومدم تا برات پست جدید بگذارم خوب جونم برای نازگلکم بگه که این چند روز اتفاق خاصی نیافتاده  بلبل خونه ما روز به روز شیرین زوبون تر از قبلش میشه وگاهی انقدر خوشمزه و شیرین حرف میزنه که ادم هوس میکنه درسته قورتش بده این دخملی رو. مثلا پریروز صبح از خواب بیدار شدی اومدم موهات رو شونه کنم بعد بریم دست و صورتت رو بشورم تا با هام صبحونه بخوریم دست من رو گرفتی و میبوسی میگی مامان مهربونم الهی قربونت برم من مامان مهربون الهی دورت بگردم, وای که چه حسی داره این لحظات از عمق وجودم برات آرزوی خوشبختی...
4 بهمن 1391

نذری حلیم

  سلام وصد سلام به روی ماه دختر زیبای بهاری مامان خوبی خوش سرحالی انشاالله . جونم برای گل دخترم بگه از روز پنجشنبه 1391-10-21 و شب اون که مصادف بود با شب بیست و هشتم ماه صفر یعنی شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام .طبق معمول سالهای گذشته عزیزجون در شب بیست و هشتم حلیم پزون داشتند من روز پنجشنبه شیفت صبح سرکار بودم به همین خاطر شما ساعت یک ربع به هفت صبح با عمه رفتی خونه عزیزجون من هم رفتم سرکار ساعت دوونیم از سرکار اومدم خونه سریع کارهای عقب مونده خونه رو انجام دادم و لباس پوشیدم و اومدم خونه عزیز جون وقتی که اومدم کاری نبود که بخوام کمک بکنم آخه عمه جونها و عزیزجون از صبح کله سحر بلند شده بودند وخودشون همه کارهارو کرده بوند حلیم رو ه...
24 دی 1391

سرگروه فسقلی

سلام و صد تا سلام گرم به روی زیباتر از ماه گل دخترم خوبی خوشی سر حالی مامانی الهی قربونت برم عزیزم که شیرینی این روزهات انقدر زیاد هست که دیگه هیچ نوع شیرینی دیگه ای نمیتونه جاش رو بگیره برامون .خوب جونم برات بگه از احوالات فسقل خانم خودم توی این روزها. خوب از شب اربعین برات میگم که بازهم یک حلیم پزون دیگه دعوت داشتیم خونه پسر عموی بابایی چهارشنبه من شیفت بعد از ظهر سر کاربودم و شما خونه عزیزجون بودی همین که من از سر کار رسیدم خونه که حدود ساعت هشت بود عزیزجون اینها زنگ زدند خونمون و گفتند زود شاممون رو بخوریم و آماده رفتن بشیم ما هم زود یک شام کوچولو خوردیم و آماده شدیم البته شما خونه عزیزجون بودی من سریع آماده شدم  ولباسهای شما رو ...
16 دی 1391

وروجک خانم

  سلام و صد تا سلام به روی ماه گل دختر خودم خوبی خوشی مامانی امرو میخوام برات یک کوچولو از شیطونیهات رو بگم نازگلکم خوب جونم برات بگه که  پریروز بابایی اومده بود خونه عزیز جون شما هم اونجا بودی از اونجایی که عمه جون  با میل و قلاب  بافتنی میبافه شما هم رفتی به عمه گفتی به من میل بده با کاموا میخوام برای بابام کلاه ببافم بعدشم اومدی به بابایی گفتی بیا سرت رو اندازه بگیرم میخوام برات کلاه ببافم . و اما دیشب یعنی جمعه مورخ 1391/10/8 دعوت داشتیم برای حلیم پزون خونه پسر عموی بابایی نمیخواستم زودتر بگم تا برات سورپرایز باشه اما با این وجود دیروز صبح تصمیم گرفتم بهت بگم تا ذوق و شوقت رو ببینم .دیروز صبح ساعت حدود ده بو...
10 دی 1391

سومین یلدا با سونیا

  سلام و صد تا سلام به روی ماهت عزیزم دلم خوبی نازگلکم .جونم برات بگه از حواشی وخاطرات شب یلدا. از اونجایی که شما هنوز هشت ،نه روزی به شب یلدا مونده بود که به عمه جون گفته بودی عمه برای شب یلدا شما بیاید خونه ما به بابا میگم هندونه بخره به مامان هم میگم انار بگیره دون بکنه تا با هم بخوریم ماهم تصمیم گرفتیم این شب رو برات خاطره ساز بکنیم تا حسابی به شما خوش بگذره وتصمیم گرفتیم این شب رو دورهم باشیم و به کمک همدیگر برات شاد ش کنیم به همین خاطرهم قرار گذاشتیم یک چیزایی رو ما تهیه کنیم یکسری رو هم عزیز جون(به خاطر گرونی و بی سر و سامون گفتیم زیاد به عزیزجون اینها فشار نیاد) و شب رو هم بریم خونه عزیز جون ( به رسم سنت دیرینه که کوچک...
3 دی 1391

مامان رو توی راه کتابخونه گرگ خورده

سلام و صد سلام به روی ماهت دخترکم خوبی مامانی امروز اومدم یک چند کلمه ای از حرفاهاو کارهای این چند روزت برات بنویسم سه روز پیش من شیفت بعد از ظهر سرکار بودم و شما خونه عزیز جونت شب موقع برگشتن به خونه به عمه جون گفته بودی  عمه شب یلدا رو شما بیایید خونه ما به بابا میگم هندونه بگیره به مامان هم میگم انار بگیره دون بکنه تا شب یلدا همه با هم بخوریم ماشاالله به این دختر دسته گلم که آداب همه چی رو بلده و از مامان و بابا هم با معرفت تره .و اما ازدیشب که بازم من شیفت عصر بودم شب که از سر کار برگشتم خونه برعکس  همیشه ساعت یک ربع ده دقیقه به هشت که از راه که میرسم میام کنار تلفن و زنگ میزنم به عمه جونها که یکی شون شما رو بیارند خونه به خ...
23 آذر 1391

تن تب دار دخترکم

سلام و صد هزار سلام به روی ماهتاب گونه ات نازنینم خوبی مامانی بازم دیر اومدم اما اینبار دلیلم برای دیراومدن خودت بودی و خودم چرا؟خوب میگم چرا چون بعد از برگشتن از سفر هردومون مریض شدیم والبته شما شب قبل از اینکه برگردیم یک کوچولو سرما خورده بودی و آبریزش بینی داشتی ولی خیلی خیلی کم بود و من فکر نمیکردم کار به اینجاها بکشه تا اینکه پنجشنبه  ظهر اومدیم خونه ومشکلی نداشتیم تا شنبه شب که دیدم تب شدیدی داری وحالت خیلی بد شده و اون شب تا صبح نه خودت پلک روی هم گذاشتی و نگذاشتی من بخوابم تا صبح همش گریه کردی و هذیون گفتی  توی تب سوختی من و بابایی پاشویه ات کردیم و یک کم هم بهت شربت خاکشیر دادیم تا کمی آروم گرفتی شب دوم وسوم بهت تب بر د...
19 آذر 1391