سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 1 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

وروجک خانم

1391/10/10 19:06
880 بازدید
اشتراک گذاری
 

سلام و صد تا سلام به روی ماه گل دختر خودم خوبی خوشی مامانی امرو میخوام برات یک کوچولو از شیطونیهات رو بگم نازگلکم خوب جونم برات بگه که  پریروز بابایی اومده بود خونه عزیز جون شما هم اونجا بودی از اونجایی که عمه جون  با میل و قلاب  بافتنی میبافه شما هم رفتی به عمه گفتی به من میل بده با کاموا میخوام برای بابام کلاه ببافم بعدشم اومدی به بابایی گفتی بیا سرت رو اندازه بگیرم میخوام برات کلاه ببافم . و اما دیشب یعنی جمعه مورخ 1391/10/8 دعوت داشتیم برای حلیم پزون خونه پسر عموی بابایی نمیخواستم زودتر بگم تا برات سورپرایز باشه اما با این وجود دیروز صبح تصمیم گرفتم بهت بگم تا ذوق و شوقت رو ببینم .دیروز صبح ساعت حدود ده بود که بهت گفتم سونیا خانم شب قرار بریم حلیم پزون خونه عمو شما هم با خوشحالی گفتی کجا بریم گفتم حلیم پزون خونه عمو شما هم گفتی مامان گفتم بله گفتی شب شده الان پاشو بریم میگم کجا میگی خوب حلیم پزون خونه عمو مهربون دیگه به این پسر عموی بابایی چند وقتی هست که میگی عمو مهربون چون ایشون خیلی خوش اخلاق هستند و با بچه ها خیلی صمیمی هستند و هروقت شما رو میبینند احوال پرسی گرم و طولانی باهات دارند وکلی هم سربه سرت میذارند و باهات بازی میکنند شما هم بهشون میگی عمو مهربون خلاصه اینکه ساعت یازده بود که عمه جون اومد دنبالت و رفتی خونه عزیز تا ساعت پنج عصر خونه عزیزجون بودی و اونجا هم انقدر بریم بریم کرده بودی که همه رو خسته کرده بود ی عصر که عمه جون آوردت خونه گفت که از صبح که رفتی اونجا یکسره گفتی بریم حلیم پزون بریم حلیم پزون .به محض اینکه اومدی خونه گفتی مامان شب شده لباسهای من رو بپوشون تا بریم حلیم پزون منم سریع لباسهات رو تنت کردم و خودم و بابایی هم آماده شدیم وحدود ساعت شش و نیم بود که عمه اومد و باهم رفتیم سرکوچه و از اونجا با عزیز جون و بابا بزرگ و عمه جون رفتیم منزل پسرعمو اونجا تا یک ساعتی نشسته بود پیش من و از جات تکون نمیخوردی و خجالت میکشدی تا اینکه من وعمه بهت گفتیم پاشو برو با بچه ها بازی کن برو پیش بابا بزرگ بشین یک جا پیش مانشین حوصه له ات سر میره  شما هم با اکراه بلند شدی رفتی پیش بابا بزرگ و زود اومدی بعد یک چند دقیقه بلند شدی رفتی و با خواهر زاده صاحب خونه که یک پسر فوق العاد شیطونه دوسه ساله ای بود به بازی و شیطونی بعد از دوسه دقیقه رفتن اومدی میگی مامان نی نی تلوزیون رو خراب کرد اگر قول بده دیگه دست به تلوزیون نزنه پسرخوبی بشه براش جایزه کفش میخرم براش هزارتا کتاب میخرم تا بخونه و یاد بگیره. دوباره بلند شدی رفتی و دیگه تا موقع برگشتن به خونه نیومدی و عمه اومده از توی آشپزخونه آوردت بیرون و شما شروع کردی به گریه و زاری که من نمیام خونه یا اینکه نی نی هم باید لباس هاش رو بپوش با ما بیاد بریم خونه بازی کنیم با هم. ما هم گفتیم باشه شما لباسهات رو بپوش نی نی هم الان لباس میپوشه میاد شما هم دیگه خیلی نق نزدی و لباسهات رو پوشیدی و اومدیم بیرون وسوار ماشین که شدیم بریم خونه میگی دیگه حلیم پزون تموم شد داریم برمیگردیم خونه خودمون تا به خونه هم برسم کلی برای بابا بزرگ سخنرانی کردی. تااینکه رسیدم به خونه و از هم جدا شدیم ما رفتیم خونه خودمون و عزیز جون اینها هم رفتندسمت خونه خودشون اول گفتی من میخوام برم خونه عزیز ونمیام خونه ولی من گفتم نه نمیشه باید بریم خونه خودمون فردا عمه جون میاد دنبالت و میبردت خونه عزیز جون شب نمیشه بری خونه عزیز شما هم اومدی خونه و چندتا از کتابهات رو اوردی و گفتی مامان برام کتاب بخون بعداز اینکه سه چهارتایی کتاب برات خوندم گفتم دیگه بریم بخوابیم گفتی باشه من توی بغلت میخوابم شما برام کتاب بخون منم گفتم باشه چند دقیقه ای توی بغل من بودی داشتم برات کتاب میخوندم که گفتی مامان من رو بگذار روی پاهات بخوابم  گفتم باشه گذاشتمت روی پاهام و شروع کردم به خوندن دوباره بعد از دوسه دقیقیه گفتی مامان من رو بگذار زمین بخوام  برام کتاب بخون گفتم چشم گذاشتمت روی زمین و دوباره شروع کردم به خوندن که دیدم در کمتر از ده دقیقه خوابیدی وتا صبح ساعت نه هم از جات بلند نشدی فقط شب رو همش خواب میدی توی خواب داشتی میخندیدی فکر کنم خوابهای خوبی میدیدی خوب اینم از یک شب پر خاطره از شونیا خانم تا پست بعدی در پناه حق

 

 1391/10/10


 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)