سونیا سونیا 14 سالگیت مبارک

همه زندگی من سونیا

سومین یلدا با سونیا

1391/10/3 19:06
986 بازدید
اشتراک گذاری
 

سلام و صد تا سلام به روی ماهت عزیزم دلم خوبی نازگلکم .جونم برات بگه از حواشی وخاطرات شب یلدا. از اونجایی که شما هنوز هشت ،نه روزی به شب یلدا مونده بود که به عمه جون گفته بودی عمه برای شب یلدا شما بیاید خونه ما به بابا میگم هندونه بخره به مامان هم میگم انار بگیره دون بکنه تا با هم بخوریم ماهم تصمیم گرفتیم این شب رو برات خاطره ساز بکنیم تا حسابی به شما خوش بگذره وتصمیم گرفتیم این شب رو دورهم باشیم و به کمک همدیگر برات شاد ش کنیم به همین خاطرهم قرار گذاشتیم یک چیزایی رو ما تهیه کنیم یکسری رو هم عزیز جون(به خاطر گرونی و بی سر و سامون گفتیم زیاد به عزیزجون اینها فشار نیاد) و شب رو هم بریم خونه عزیز جون ( به رسم سنت دیرینه که کوچکترها میرند خونه بزرگترها) و با هم باشیم به همین خاطر سه شنبه عصر من میخواستم برم برای خرید آجیل و تخمه که شمارو هم با خودم بردم که شما میگفتی نمیام و پات رو کردی بودی توی یک کفش الا و للا میخوام خونه بمونم و باهات نمیام بیرون از من که دیگه از صبح خونه عزیز بودی من دیگه روم نمیشهببرمت خونه عزیز وقت هم تنگه نمیتونم ببرمت باید بیایی بریم ازشما که نه من نمیایم خلاصه من زورم بیشتر بود و من برنده شدم لباسهات رو به زور تنت کردم و از ترسی که در نیاری لباسهات رو (چون اگر زمین بودی این کار رومیکردی چون خیلی وروجکی)گرفتمت بغلم و آوردمت بیرون شما هم که دید بغلی خوش به حالت شد و دیگه هیچی نگفتی و گریه نکردی رفتیم تا رسیدیم به آجیل فروشی که روبروش اون طرف خیابون شهر کتاب هست مسیر ما هم از جلوی شهر کتاب بود و برای خرید آجیل باید می رفتیم اون ور همین که رسیدی جلوی مغازه دیدم حالا که شما هم هستی یک سری به اینجا بزنیم و باهم رفتیم داخل این بار مغازه تغییر دکور داده بود و از درب ورودی که رفتیم داخل یک قسمت پر بود از بازیهای فکری و آموزشی و شما سریع رفتی سراغشون و یک بازی هوش چین برداشتی که مناسب 3تا 5 سال بود منم دیدم مناسب هست برات ،واست برداشتمش بازیهای دیگه هم بود هرکدوم رو پشنهاد دادم شما همون رو خواستی و گفتی فقط همین رو میخوام و هیچکدوم از بازیهای دیگه رو نخواستی البته اکثرشون بازیهای جمع و جور بود ولی نمیدونم چرا شما همیشه برای خرید بزرگترین و لوکس ترین و بهترین چیزها رو برمیداری خلاصه هوش چین رو برات خریدم موقع بیرون اومدن از مغازه بهت گفتم سونیا جون مامان اینم کادوی شب یلدات باشه خوب .شما هم گفتی خوب ،بعد هم رفتیم آجیل و تخمه ویکسری هم میوه خریدیم وامدیم خونه به محض رسیدن به خونه  گفتی مامان کادوی من رو باز کن گفتم اون کادوی شب یلداست بگذار اون شب بهت میدم بازشکن شما هم سر گریه و زاری و داد و بیداد رو گذاشتی خلاصه برات آوردم و بازش کردم و هزار ماشالله بهت باشه بدون یک کلمه حرف من یا راهنمایی خودت یکی یکی گفتی چیه و همه رو چیدی سرجای خودش و یکی از قطعه ها رو که مربوط به میمون هست رو همون شب داشتی خراب میکردی که سر رسیدم و از جلوت برداشتم تا پاره اش نکنی بازم یک خورده گریه کردی ولی من دیگه زیر بار نرفتم و بهت ندادمش گفتم این کادو شب یلداست شما هم با تاکید گفتی باشه بگذار کنار ولی یادت نره شب یلدا بیاری خونه عزیز بدیش به من .منم گفتم باشه .خلاصه روز پنجشنبه من صبح رفتم سر کار و شما هم رفتی خونه عزیز جون و دیگه ظهر زنگ نزدم که بیارندت خونه و تاشب اونجا بودی تا منم کارهام رو کردم و عصری با بابایی چیزهایی که تهیه کرده بودیم برداشتیم اومدیم خونه عزیز جون اومدیم اونجا شما از ذوق انقدر بالا و پائین پریدی و ذوق کردی که نگو کادوت رو هم گرفتی عمه ها بهت گفتند بیار بازی کن ببینیم بلدی شما هم اومدی و از عمد یک چند تایش رو اشتباه گذاشتی که عمه ها بهت دیگه نگن بازی کن اونها هم دیدند داری الکی این کارها رو میکنی بی خیال شدند و شما رفتی دنبال ورجه ورجه خودت .عزیز جون میگفت عصری بهش گفتی عزیز پاشو شام بگذار الان مامان بابام میان .ساعت هفت بود که عموجونت اومد شما با عمو خیلی جوری بازیت رو برداشتی و رفتی توی اتاق پیش عمو و اونجا نشسته بودی و همه رو برای عموجون درست میچیدی. تااینکه موقع شام شد و شما انقدر انواع و اقسام میوه ها رو خورده بودی ( مخصوصا هندونه دو سه باری اومدی و گفتی عزیز هندونه شب یلدا میخوام هندونه بده )که دیگه جایی برای شام نداشتی و درست حسابی شام نخوردی و بعداز شام هم دوباره انارو هندونه وخیار خوردی یک کوچولو آجیل خوردی وحسابی بازی کردی و نمک ریختی و معرکه گرفته بودی و میگفتی امشب شب یلداست حالا یه دست وهورای بلند ،هورا ،هورا خلاصه که حسابی بهت خوش گذشت و تا آخر شب لذت بردی. ساعت دوازده گذشته بود که میخواستیم برگردیم خونه که شما شروع کردی به نق زدن و گریه زاری که شب رو بمونیم خلاصه شب رو هم مونیدم خونه عزیز جون و صبح حدود هشت بود که بابایی صدات کرد و خواب ازسرت پرید و دیگه نتونستی بخوابی وباهم رفتیم حیاط یک برف خیلی قشنگ میبارید و همه جا سفید سفید شده بود . بعداز صبحانه من برگشتم خونه بابایی هم رفت دنبال کارهاش شما هم موندی خونه عزیز تا عصری که اومدی خونه بهت میگم سونیا دوباره شب یلدا بگیریم بریم خونه عزیز جون میگی نه دیگه رفت یکسال دیگه شب یلدا فقط سالی یکبار شب یلدا هست باید تا سال دیگه صبر کنیم .خدایا ممنونم ازت اصلا باورم نمیشه که سه تا یلدا رو باهم گذروندیم ولی امسال بهم خیلی خوش گذشت چون دخترکم بسیار شاد و خوشحال بود توی اون شب وحسابی بهش خوش گذشت خدایا بابت لحظه لحظه شادی گل دخترم ازت ممنونم هزاران بار شکرت که این هدیه زیبا رونصیبم کردی الهی از درگاهت عاقبت بخیری رو برای ذوریه ام میخوام وازت میخوام کمکم کنی تا دخترکم رو اونطوری پرورش بدم که باعث رضایت تو و سرافرازی من باشه خدای مهربون همه عزیزانم رو به دستها پراز عطوفت خودت میسپارم . گل دخترم فعلا خدا نگهدار تا پست بعدی.

1391-10-3


 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)