سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

خرید برای سونیا خانم

خرید برای سونیا سلام به شکر پاره مامان خوب ببخشید بازم دیر اومدم مامانی خیلی کار دارم نمیرسم بیام دائم برات از خاطرات شیرینت بنویسم و پست جدید بگذارم گلم اما همینم خودش غنیمته خوب حالا جونم برات بگه که روز تولد امام حسین علیه السلام با هم رفتیم خرید برات سه دست شورت و تیشرت گرفتم که هوا گرم شده خونه بپوشی و راحت باشی یک دونم پیراهن برات خریدم یک تیشرت تک و یک سارافون صورتی خوشگل البته سارافون رو روز قبلش برات گرفته بودم چون خیلی کوتاه و کیپ تنت بود گفتم باهم بریم عوضش کنیم و یک سایز بزرگتر برات بگیرم بتونی چند باری بپوشیش با هم رفتیم مغازه وقتی سارافون رو از کیفم در آوردم تا به فروشنده بگم یک سایز بزرگتر میخوام این کوچیک هست براش شما که...
5 اسفند 1391

سونیا و دوستی در پارک

  سلام سلام صدتا سلام به دخملی ناز خودم ببخشید که دیر به دیر برات پست میگذارم میخوام برات از جمعه گذشته که رفتیم پارک بگم که سه تایی با بابایی رفتیم و شما خیلی بهت خوش گذشت شما صبح رفته بودی خونه عزیز جون منم همه کارام رو کردم وساعت چهار زنگ زدم گفتم بیا بریم باهم پارک شما مثل اینکه خوابت میومد گفتی نمیخوام نمیام پارک بعدم شروع کردی گریه کردن وگوشی رو قطع کردی همون موقع هم همونجا خوابیده بودی و خوابت برده بود منم مایوس رفتم دنبال کارهام تا اینکه ساعت هفت خانم خوشگلم زنگ زدی مامان من دارم میام من رو ببری پارک منم گفتم باشه اگر بابا بیاد باهم میریم و به بابایی گفتم بابا هم مخالفتی نکرد و تا شما بیایی ما هم آماده شدیم شما هفت و بیست دقی...
5 اسفند 1391

چه زیباست با تو بودن

  نسیم ملایم مهربانیت روح بی تابم را نوازش می دهد با تو پنهانی ترین عمق وجودم نورباران می شود باران رحمت بودنت ترس از با خود بودن را می شوید کویر هستی ام را آبیاری می کند و نغمه عشق را بر لبانم جاری می سازد چه زیباست با تو بودن چه زیباست زندگی را با تو پرواز کردن چه زیباست شوق هستی را با تو سر دادن و چون مرغ خوش آهنگی بر شاخه لرزان حیات آشیان ساختن چه زیباست هستی را از نگاه تو دیدن و چون نیایش از لبان تو جاری شدن در موسیقی آب با تو نواختن در چشمه با تو جوشیدن ترس ها را شستن در پی محو نقش ها و بی رنگی رنگ ها رفتن و زندگی را چون شعری نو دوباره سرودن دوس...
5 اسفند 1391

کهیر روی بدن سونیا

    سلام مامانی خوبی نازگل مامان امروز میخوام برات بدونه مقدمه بگم صبح که از خواب بیدار شدیم گفتی مامان صبحونه بیار بخورم منم برات ارده عسل اوردم که بخوری از اونجا که شما عاشق نان بربری هستی ارده عسل نخوردی و شروع کردی به خوردن نان بربری خالی در همین حین متوجه شدم داری بدنت رو میخارونی نگاه کردم دیدم روی مچ دست و بالای زانوی پات کهیر زده و تو داری میخارونیشون و خوشحال شدم از اینکه ارده وعسل رو نخوردی چون ارده و عسل گرمه واگر میخوردی کهیرت بد تر میشد بعد که سفره رو جمع کردم تمام بدنت رو چک کردم ببینم دیگه کجای بدنت از این کهیر ها داره که دیدم یک کمی هم روی دلت هست زودی به بابایی گفتم که سونیا کهیر زده بگو چیکارش کنم خوب بشه چو...
5 اسفند 1391

من مدیونم

  من مدیون کسانی هستم که بر من صبر کردند   مادرم که صبرکردو منتظر شد تا من که یک ذره ناچیز بودم از عدم پا به این جهان خاکی گذاشتم و باز مادرم صبرکرد تا رشد کردم وبزرگ شدم   معلمم که صبرکرد تا بتوانم با دستان کوچکم قلم به دست بگیرم وخواندن ونوشتن بیاموزم   وباز معلمینم که اشتباهاتم را با صبر وتحمل گوشزد کردندو   اساتیدم بر جهل من صبر کردند تا من در رشته تحصیلیم موفق شوم   مربیانم صبر کردندتا بتوانم مهارتهایی رابرای بهتر زیستنم کسب کنم و   دوستانم که بی مهریهایم را ندید گرفتند ومرا تنها نگذاشتند وهنوز صبر میکنند   فامیلم که دوری کردن از آنهارا پای گرفتاریهایم...
5 اسفند 1391

تقدیم به ملوسکم

دوستت میدارم و برایت از دل با تمام گلها آیه سبز محبت خوانم و خدا میداند بی تو از سبز شدن بیزارم مثل فصل پائیز بی تو من زردم زرد بی تو دنیایم زرد درد دلهایم زرد خواب و رویایم زرد مثل فصل پائیز... سلام مامانی جونم خوشگل خودم امروز دم ظهری برام یک پیامک اومد که حاوی شعر بالا بود یک شعر تر و تمیز و کوچولو موچولو که فاطمه خانم دختر خاله نرگس اون رو سروده و برای من فرستاده بود منم این شعر رو از صمیم قلبم و با تمام عشقی که دارم به نازگلکم تقدیم میکنم انشاالله روی که واسه خودت خانمی شدی و این شعر رو خوندی ازش لذت ببری عسلکم فدای تو بشم فعلا در پناه یزدان پاک. ...
5 اسفند 1391

چهارمین سالگرد ازدواج

  سرور و عیش که در زندگانی من و توست زفیض یکدلی ومهربانی من و توست چنان به کام دل هم ، همیشه خوش هستیم که هستی تو و من ،‌کامرانی من و توست به یاری هم و نیروی هم تواناییم تو و مرا چه غم از ناتوانی من و توست به گفتگوی اگر می بریم از هم دل زجذبه ای است که درهمزبانی من و توست بسی زباغ محبت من و تو بهره بریم که خرم ازاثر باغبانی من و توست محبت است کزو کارما شود آسان گمان مدارکه از کاردانی من وتوست ز نور مهر بود این نه از بهار شباب اگر شکفته رخ ارغوانی من وتوست اگر همیشه دل خویش را جوان داریم تمام عمر بهارجوانی من و توست گران سری نکند روزگار با تو و من وگر کند همه ازسرگردانی ...
5 اسفند 1391

یک شب بارونی بدون دخترم

  سلام خوبی دخترم مامانی دلم برات تنگ شده هوارتا آخه دیروز من عصر سر کار بودم وشما بعد از ظهر رو خونه عزیز جون بودی موقع برگشتن من از سر کار بارون خیلی شدیدی میبارید بعد از اینکه من اومدم خونه بارش بارون تا ساعت نه و ده ادامه داشت و شما خونه نیومدی چون بارون میومد ساعت ده زنگ زدیم خونه عزیز جون و حالت رو پرسیدیم گفتند سونیا خانم خوب وخوش سرحال و داره از هر دری تعریف میکنه واسه عمه جونها و هیچ تمایلی نداره که بیاد خونه و شب رو میخواد خونه عزیز جون بمونه ما هم که تسلیم امر سرکار علیه گفتیم چشم خوشگل خانم منزل عزیز جون تشریف داشته باشند وشما تشریف مبارکتون رو نیاوردید منزل و من بینوا از دیروز ساعت یازده و نیم تا الان که ساعت یک و نیم هس...
5 اسفند 1391

روزهای اخیر با دردونه

    سلام عزیز دلم خوبی مامانی ببخشید اگر دیر به دیر خاطراتت رو مینویسم .حالا امروز میخوام برات از شیرین زبونیهات و شیطنتهات بگم عزیزم گاهی اوقات انقدر ناز حرف میزنی که میخوام خودمو فدات کنم عسل خانم مثلا چند روزی هست که سر سفره موقع غدا خوردن درفشانی میکنی و میگی مامان دستت درد نکنه مننون(ممنون) و بعدشم میگی خدایا شکرت. مامانی نمیدونی وقتی میگی خدایا شکرت همه دنیا رو بهم میدن وافتخار میکنم که که همچین دختری دارم واما کارهای دیگه اینکه یاد گرفتی دائم میری در یخچال رو باز میکنی و آب میاری و به جای خوردن میز و مبل و فرشهای بیچاره رو سیراب میکنی و غذا و میوه هم هرچی توی طبقات پائین باشه که دستت برسه برمیداری میاری یک کوچولو میخور...
5 اسفند 1391

عزیز دندون نداره هویج بخوره

  سلام به دختر زیبای بهاری من. خوبی خوشی مامان جون. فدای روی ماهت بشم که انقدر مهربون و دلسوز هستی و شیرین زبون. از دیروز و دیشب میخوام برات بگم دیروز صبح که من اومدم سرکار شما خونه موندی و خونه عزیز جون نرفتی . موندی خونه پیش بابایی البته صبح ساعت هفت که من از خونه رفتم بیرون شما هنوز خواب بودی. منم دلم نیومد بیدارت کنم .و ببرمت خونه عزیز جون. به بابایی گفتم هر وقت که بیداری شدی ببردت خونه عزیز جون. اما وقتی که بیدار شده بودی. و دیده بودی من خونه نیستم. توی ذوقت خورده بوده .وهرچی بابا خواسته بود شما رو خونه عزیز جون ببره. شما نرفته بودی. و توی خونه مونده بودی  وحسابی همه چی رو به هم ریخته بودی. ظهر که من اومدم خونه شده بود...
25 بهمن 1391