سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

هنر نمایی با ماژیک وایت برد

1391/11/4 8:02
1,131 بازدید
اشتراک گذاری
 

سلام سلام صدتا سلام هزار و سیصد تا سلام به جیگر مامان سلام خوبی خوشی سرحالی نازدار مامان بازممممم بببخشششششششیییدددددددددددددد که دیر اومدم تا برات پست جدید بگذارم خوب جونم برای نازگلکم بگه که این چند روز اتفاق خاصی نیافتاده  بلبل خونه ما روز به روز شیرین زوبون تر از قبلش میشه وگاهی انقدر خوشمزه و شیرین حرف میزنه که ادم هوس میکنه درسته قورتش بده این دخملی رو. مثلا پریروز صبح از خواب بیدار شدی اومدم موهات رو شونه کنم بعد بریم دست و صورتت رو بشورم تا با هام صبحونه بخوریم دست من رو گرفتی و میبوسی میگی مامان مهربونم الهی قربونت برم من مامان مهربون الهی دورت بگردم, وای که چه حسی داره این لحظات از عمق وجودم برات آرزوی خوشبختی و عاقبت به خیری می کنم . و من میگم نه مامان فدای دختر خوشگلش بشه الهی مامان دور شما بگرده قربونت برم عزیز دلم خلاصه شما راهش رو خوب بلدی و هروقت هم که بخوای سر مامان و بابا رو شیره بمالی و یک چیزی ازمون بگیری میای یو پشت سرم چند تا بوسه آبدار و چندتا قربونت برم فدات بشم چه مهربونی هم میکنی چاشنیش و بعد اون چیزی رو که دلت میخواد رو میگی خیلی زیرک هستی از منی که مامانتم بهتر بلدی به اون چیزی که میخوای برسی هروقت هم که برات کاری بکنیم, چیزی بخریم ,مخصوصا کتاب و یا بیرون بریم که بهت خوش بگذره خونه که اومدیم میایی و حسابی بازار بوسه و زبون ریختن رو گرم میکنی . انشاالله که همیشه دل کوچولوت شاد و خوش حال باشه . دیروز من صبح سرکار بودم و ظهر که برگشتم خونه چون عصرش میخواستم برم بیرون دیگه زنگ نزدم خونه عزیز جون که شما رو بیارند خونه ساعت چهار کارام رو کردم که برم از خونه بیرون که دیدم بله سرکار علییه تشریف آوردید بهت گفتم من دارم میرم بیرون شما نمیایی بریم گفتی نه من نمیایم و عمه گفت چرا اتفاقا چند روزه خونه ما همش اذیت میکنه و میگه بریم ددر ببرش با خودت من که دیدم اینطوری دوباره گفتم من دارم میرم بیرون بیا با هم بریم ددر که شما موافقت کردی و من لباس بهت پوشوندم و با هم رفتیم بیرون طبق معمول همیشه رفتیم  یک پاساژی که چند تا کتاب فروشی داره شما هم به کتاب فروشی که برسی دیگه اختیارت دست خودت نیست میری سراغ کتابها وشروع میکنی به انتخاب کردن منم که دلم نمیاد بهت بگم نه  میام کمکت برات یکی یکی کتابها رو میارم و نشونت میدم تا ببینم خوشت میاد از تصاویرش یا نه خودم هم متن و گروه سنی و نوع متن رو یک نگاهی میکنم ببینم به دردت میخوره یا نه هرکدوم مورد تائید خودم بود میدم تا شما هم یک نگاهی بکنی البته شما که اشتهات خیلی خوبه و اکثر کتابهایی رو که ببینی میخوای  اما خدائیش خیلی خانمی همین که بهت بگم اینها واسه امروز بسه بقیه اش باشه دفعه بعد میاییم میخرم دیگه زیاد گیری نمیدی و قانع میشی .دفعه قبل که برات خرید کرده بودم برات یک دفتر وایت برد گرفته بودم و ماژیک وایت برد هم چندتایی از قبل توی خونه داشتیم که بجز یکیش بقیه رو اصلا نمیدونم کجا گذاشتمش و نتونستم برات پیدا کنم اون یکدونه رو هم شما دوروزه تمومش کردی. دیروز یک ماژیک وایت برد مشکی هم برات گرفتم و یک تخته پاک کن که هرچی دستمال کاغذی توی خونه هست روبرای پاک کردن وایت برد تموم نکنی, همه خریدهامون رو که کردیم میخوایم از مغازه بیاییم بیرون گفتی مامان، گفتم بله، گفتی شما خسته میشی دستت درد میگیره نایلون خریدها رو بده به من تا من بیارم منم گفتم چشم البته این عادت همیشگی شماست  وقتی میریم خرید برای شما هرچی میخرم میگی بده به من بیارم، منم میدم دست خودت تا وقتی که خودت خسته بشی و بگی مامان من خسته شدم خودت بیار دیروز هم کتابها رو برداشتی و راه افتادیم بیاییم که گفتی مامان دیگه بریم خونه ,باهم به سوی خونه راه افتادیم  از تاکسی که پیاده شدیم دیگه موقع اذان مغرب بود و هوا رو به تاریکی کامل دستت رو گرفتی به طرف ماه و میگی مامان ماه رو بببین, دیگه شب شده ماه اومده توی آسمون بعدشم داد میزنی آهای ستارها آهای ماه شب شده تاریک شده برید خونتون مامانتون شام پخته  ,شام بخورید بعد لالا کنید .بعد از اینکه اومدیدم خونه بعد از تعویض لباس بردمت دستشویی از دست شویی که اومدیم شلوارت رو دادم دستت که بپوشی( چون همیشه خودت شلوارت رو میپوش و خودت هم بیرون میاری) و خودم رفتم توی آشپزخونه سراغ شام بعد از ده دقیقه دیدم بابایی داره باهات حرف میزنه و میخنده و شما هم بی سرو صدا مشغول کارهای خودتی  اونم چه کاری ماژیک وایت برد رو برداشته بودی و شلوارتم نپوشیده بودی پاهات رو از اون بالا تا پائین نقاشی کرده بودی و میخندیدی و به بابایی میگفتی ببین گردی کشیدم ,بعد بابا بهت گفت لباست رو بپوش برای چی لخت نشستی داری نقاشی میکنی رو پاهات شما هم بهت برخورد اومدی توی آشپزخون پیش من یک کم غرو لند کردی دوباره رفتی بیرون مشغول بازی شدی تا ساعت هفت و نیم که دوباره شروع کردی به نق زدن وگریه کردن بعدشم گفتی مامان من خوابم میاد (آخه ره رفته بودی و خسته شده بودی) منم اومدم بیرون بغلت کردم در عرض ده دقیقه شام نخورده گرفتی خوابیدی ,ماشاالله که خوبم خوابیدی تا ساعت هشت و نیم صبح خوابیدی ,هشت و نیم بود که بیدار شدی و من رو هم بیدار کردی و گفتی ململن بلند شو بعد از اینکه من بیدار شدم میگی مامان دیدی من دیشب زود اومدم توی بغلت خوابیدم ببین من خیلی خوابیدم دیگه روز شده هوا روشن شده دیگه  شب نیست که ما بیدار شدیم .بعد ازانجام کارهای معمول روزانه ساعت ده گفتی مامان زنگ بزن عمه بیاد اینجا پرسیدم برای چی, میگی برای اینکه خانم میخواد بره خونه عزیز زنگ بزن عمه بیاد ببردش خلاصه تا ساعت یازده و نیم سرگرمت کردم تا اینکه یازده و نیم عمه جون اومد وبردت خونه عزیز جون . خوب دیگه خیلی حرف زدم خسته میشی بخونیش به خداوند منان میسپارمت تا پست بعد.

 1391-11-4


 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مهساجون ومحمدمعین جون
20 اسفند 91 9:07
مامانی عکس نی نی خشملت رو ندیدم پس ادرس عکسش رو بده بزاریم توی البوم نی نی ها نترس قول میدم چشش نزنم www.mahsa80.niniweblog.com