سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 21 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

مامان رو توی راه کتابخونه گرگ خورده

1391/9/23 19:07
662 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد سلام به روی ماهت دخترکم خوبی مامانی امروز اومدم یک چند کلمه ای از حرفاهاو کارهای این چند روزت برات بنویسم سه روز پیش من شیفت بعد از ظهر سرکار بودم و شما خونه عزیز جونت شب موقع برگشتن به خونه به عمه جون گفته بودی  عمه شب یلدا رو شما بیایید خونه ما به بابا میگم هندونه بگیره به مامان هم میگم انار بگیره دون بکنه تا شب یلدا همه با هم بخوریم ماشاالله به این دختر دسته گلم که آداب همه چی رو بلده و از مامان و بابا هم با معرفت تره .و اما ازدیشب که بازم من شیفت عصر بودم شب که از سر کار برگشتم خونه برعکس  همیشه ساعت یک ربع ده دقیقه به هشت که از راه که میرسم میام کنار تلفن و زنگ میزنم به عمه جونها که یکی شون شما رو بیارند خونه به خاطر یکی دوتا کار مونده واجبی که نمیتونسم برای بعد بگذارمشون مستقیم رفتم سراغ کارهام و بعدشم رفتم آشپزخونه که شام بپزم البته آشپز خونه که بودم دوسه باری به بابایی گفتم من دستم حالا حالا ها بنده شما زنگ بزن که سونیا خانم رو بیارند دلم براش یک ذره شده بابایی هم جوابی به من نداد منم فکر کردم زنگ زده  بابایی هم مشغول کار ای خودش بود در دنیای خودش غرق بود اصلا نفهمیده بود که من چی گفتم تا اینکه ساعت نه و نیم نزدیک ده بود که دیدم تلفن زنگ میخوره بابایی گوشی رو برداشته داره با یکی حرف میزنه و میخنده بعد از قطع تماس میگه سونیا خانم بودند میدونی چی میگه میگم نه گفتش میگه بابایی فکر کنم مامان رو توی راه کتابخونه گرگ خورده وگر نه تا حالا اومده بود خونه زنگ زده بود عمه من رو بیاره خونه ولی زنگ نزد فکر کنم گرگ خوردتش الهی فدات بشم که مثل مادرها که برای بچه ها شون نگران میشند فکر میکنن فکر میکنی و خدا رو شکر فکر نکردی که مامانی شما رو فراموش کرده وناراحت نشدی از دست مامانی که زنگ نزده بیارند خونه.خوب مامان من برم به کارای شام برسم تا پست بعدی به ایزد منان میسپارمت.

۲۳/۹/۱۳۹۱


 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)