سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 27 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

خرابکاریهای سونیا جونی

دخملی مامان قربونت برم که روز به روز خانم تر و شیرین تر میشی و البته و صد البته که شیطونیها و خرابکاری هات هم بیشتر میشه دیشب یه دست گل به آب دادی و بابایی رو انداختی توی زحمت خوب حتما دوست داری بدونی این دست گلت چی بود نه خانم خانما خوب الان برات میگم جیگرم شما طبق معمول تشریف برده بودید بالای مبل البته همیشه جای مخصوص شما روی دسته های مبله اونجامیاستید و دستای خوشگلتوتن رو هم به هیچ کجا نمیگیرد وواسه مامانی و بابایی هنر نمایی میکنید دیشب هم همین کار رو میکردید که یک مرتبه چشم تون میافته به شیشه شربت بعد اون رو برمیدارید و بااون دستهای کوچولوتون درش رو باز میکنید و سرازیرش میکنید روی مبل بابایی هم از دست شما ناراحت شد و گفت چرا این کار رو...
12 آذر 1390

دختر با هوش

چند وقتی هست که دختر گلم همش یک کتاب میگیره دستش و میاره تامامان بخونه براش و با اون حرف زدن قشنگش میگه مامان بوتاب بوخونم(کتاب بخونم) من هر جا میرم اونم میاد دنبالم و کتاب رو میده بهم تا براش بخونم البته بیشتر تصاویرش رو نگاه میکنه و تا من میام بخونم نصفه صفحه رو نخونده ورق میزنه و میره صفحه بعد و میگه مامان بوخونم انقدر این کار رو تکرار کرده که عادت کرده بهش تا اینکه چند شب پیش ساعت سه نیمه شب بلند شده توی خواب و بیدار چشمهای خوشگلش رو میماله و میگه مامان بوتاب بو خونم منم گرفتمش توی بغلم و شیرش دادم تا خوابش برد صبح تا از خواب بیدار میشه سریع میره طرف کتاب دفتر و اونها رو میاره و یا میخواد نقاشی بکشه (البته فقط خط خطی میکنه)یا میخواد کت...
4 آذر 1390

نوزده ماهگی

امروز نهم هزارو سیصدو نود هست و سونیا گلی نوزده ماهش تموم میشه و وارد ماه بیستم زندگیش میشه سونیای عزیزم نوزده ماهگیت خجسته باد .کی میشه که از نوزده سالگیت بنویسم نازدونه .  
9 آبان 1390

واکسن هیجده ماهگی

بلاخره دخترکم هیجده ماهش تموم شد و مامان بردش درمانگاه واسه قد و وزن و زدن واکسنهای هیجده ماهگی دخترکم موقع زدن واکسنها کلی گریه کرد این دو روزه همش تب داشت و ناله می کرد شب اولی که نتونست بخوابه همش ناله میکرد وهذ یون می گفت اما شب دومی کمی بهتر شده بود اما هم دستش درد میکرد هم پاش فسقل مامان نمیتونست درست راه بره یا خم بشه زمین و چیزی برداره خیلی این دو روزه اذیت شد اما امروز خیلی حالش بهتر شده و قشنگ راه میره دستش هم که کمتر درد میکنه و دوباره برگشته به شیطونیهای گدشته قربونش برم من الهی دختر خوشگلم رو. ...
16 مهر 1390

بدون عنوان

امروز روز هفتم مهرماه سال 1390 روز دختر بود(تولد حضرت معصومه سلام الله علیها) سونیا و بابایی اومدند محل کار من بعد موقع برگشتن به خونه اول رفتیم شیرینی فروشی و واسه سونیا جون شیرینی خریدیم بعدش رفتیم اسباب بازی فروشی  وبابایی واسه دختر خوشگلش سه تا اسباب بازی خوشگل دخترونه خرید بعدشم رفتیم لباس فروشی و مامانی هم به مناسبت این روز قشنگ لباسهای خوشگل خوشگل واسه دخمل نانازیش خرید انشالله که مبارکش باشه وهمیشه مثل امروز به دختر خوشگلم خوش بگذره.
7 مهر 1390

اولین های دخترم

در روز نهم فروردین ماه یک هزار و سیصدو هشتاد ونه شمسی در ساعت شانزذه وبیست دقیقه بود که دوتا چشم کوچولوی یه دختر کوچولوی ناز به روی این دنیا بازشد و به زندگی ما یه رنگ وبوی جدید بخشید بله اون دوتا چشم قشنگ متعلق به دختر نازم سونیای کوچکم بود.   برای اولین بار روز های اواسط شهریور سونیا کوچولو بدون کمک من وباباش تنهایی تونست خودش بشینه واز کسی کمک نگیره.   روز نهم آبان ماه هزارو سیصدو هشتاد و نه بود که دختر کوچولوی مامان اولین مروارید کوچولوی سفید و درخشانش رو به مامان و بابا نشون داد ومامان جونش براش یدونه آش دندونیی خیلی خوشمزه درست کرد تا خانم کوچولوی من بقیه دندوناش رو هم به راحتی در بیاره.   روز 20 ا...
31 شهريور 1390