سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

شب میلاد رسول الله

1391/11/11 8:04
796 بازدید
اشتراک گذاری
 

سلام و صد هزار سلام به روی ماه گل دخترم و همه دوستان عزیز نی نی وبلاگی ببخشید که بازم دیر اومدم اما بلاخره اومدم خوب مستقیم میرم سر اصل مطلب :جونم برای عسلکم بگه که یکی از همکاران مامانی تازگیها خونه دار شده ورفتند خونه خودشون به همین مناسبت جمعی از همکاران مدتی بود که  تصمیم داشتیم بریم منزل همکارمون برای عرض تبریک بلاخره بعد از همه هماهنگی های لازم (چون ما کتابدارها مثل بقیه کارمندان نیستیم که عصرهامون آزاد باشه و روزهایی که بعد شیفت بعد از ظهر هستیم تا ساعت هفت و نیم ساعت کاریمون ادامه داره و وقت آزاد دیگه ای هم نداریم قرار بر این شد که شب بریم منزل ایشون  شب میلاد حضرت محمد که شب سه شنبه بود ؛تا بتونیم با خیال راحت یک ساعتی رو کنار هم بگذرونیم ) روز دوشنبه من شیفت بعد از ظهر سرکاربودم و شما هم ساعت یازده و نیم بود که رفتی خونه عزیز جون من هم بعد از ظهر اومدم سرکارم شب که از سر کار برگشتم ساعت حدود هشت بود. به محض اینکه رسیدم خونه زنگ زدم خونه عزیزجون که زودی شما بیایی خونه و شام بخوریم و آماه بشیم که بریم خونه همکار مامانی زنگ که زدم خونه عزیزجون  گفتم بیا خونه میخوایم بریم ددر شما هم در عرض یک ربع خونه بودی یک شام کوچولو خوردیم و بعداز شام اول شما رو آماده کردم بعدشم خودم لباس پوشیدم ساعت نه قراربود یکی از همکاران بیاد دم خونه ما تا با هم بریم ساعت نه و پنج دقیقه بود که خاله اینا اومدن دم درخونه ما و با هم رفتیم بعد از ورود و سلام و احوال پرسی همکارم که رفته بودیم خونشون یک دختر کوچولوی ناز دارند که شش ماه از شما بزرگتره به اسم نرگس خانم من و همکارم به شما گفتیم سونیا خانم برو با نرگس خانم بازی کن شما هم سریع بلند شدی و رفتی پیش نرگس جون اما متاسفانه نرگس خانم خیلی خجالتی بود و زیاد نیومد سراغت تا با هم بازی کنید اما با هم رفتید اتاقش و هرچی عروسک داشت داد به شما؛ شما هم از خدا خواسته همه رو بغل کردی و برداشتی آوردی و باهاشون بازی کردی یکی از خاله ها هم که نی نی شون  خوابیده. بود یکی دیگه از خاله هاهم که پسرش ده ماهشه آورده بود شما یک کم رفتی سراغش ولی نمیدونم چرا یک حس بزرگتری و قدرتمندی نسبت بهش داشتی مثلا وقتی رفتی توی اتاق مهبد کوچولو هم داشت میومد به طرف شما و اتاق که شما گفتی مگه نمیبینی من اینجام من گرگم میخورمت اگر بیایی توی اتاق نیا اینجا؛بعدشم  رفتی توی اتاق و در رو بستی ولی یک کم که گذشت دوباره خودت رفتی سراغ مهبد کوچولو وبوسیدیش و دست به سرش کشیدی و نازش کردی ودلت میخواست بغلش کنی که بهت گفتم این کار رو نکن از بغلت میفته نی نی. شما هم به حرفم گوش دادی و رفتی سراغ بازی خودت حسابی اونشب خوشگذروندی و بازی کردی وبدو بدو کردی هرچی هم من خواستم یکجا بشونمت همه اعتراض کردند و گفتند کاری به کارش نداشته باش بگذار بازی کنه  چیکارش داری بچه رو برای خودت ده دوازده تا مدافع داشتی و من حق نداشتم بهت بگم بیا یا بنشین شما هم خوشحال و ذوق زده بودی وحسابی شاد تا ساعت یازده و نیم اونجا بودیم شما انقدر بازی کردی و بدو بدو کردی که حسابی خسته شدی  موقع برگشتن از خونه که بیرون اومدیم دیدم بارون میاد اونم چه بارونی که تا صبح هم ادامه داشت ؛به محض اینکه نشستیم توی ماشین که بیاییم خونه پلکهات رفت روی هم که من نگذاشتم بخوابی گفتم صبر کن بریم خونه بعد بخواب البته مسیر مون خیلی دور نبود حدودده دقیقه؛ یک  ربع بود بعد از اینکه رسیدیم خونه سریع لباسهات رو عوض کردم ورفتیم که بخوابیم شما اومدی توی بغل مامانی وهنوز ده دقیقه نشده بود که خوابت برد و صبح ساعت نه بود که بیدار شدی و من رو هم بیدار کردی بعد از خوردن صبحونه وتماشای برنامه تلوزیون یک کم از شب قبل برام حرف زدی که دیشب چیکارکردم و چیکار نکردم تا ساعت یازده و نیم که عمه جون اومد و بردت خونه عزیز جون و باران رحمت الهی همچنان میبارید تا شب. شب هم خونه نیومدی و خونه عزیزجون موندی یعنی تا نیمه راه اومده بودی و دوباره از نیمه راه برگشته بودی و گفته بودی الان چه موقع خونه رفتنه مامان بابام دیگه خوابن برگردیم خونه و عزیزجون هم برت گردونده بود خونه خودشون و امروز هم که من شیفت بعد از ظهر سرکارم تا شب که بیام خونه وزنگ بزنم عزیزجون اینها شما رو بیارند خونه خوب اینم از این پست که به پایان رسید تا پست بعدی در پناه ایزد منان عروسک خوشگلم.

                                                          11/11/1391


 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)