سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 29 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

سرگروه فسقلی

1391/10/16 22:23
652 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد تا سلام گرم به روی زیباتر از ماه گل دخترم خوبی خوشی سر حالی مامانی الهی قربونت برم عزیزم که شیرینی این روزهات انقدر زیاد هست که دیگه هیچ نوع شیرینی دیگه ای نمیتونه جاش رو بگیره برامون .خوب جونم برات بگه از احوالات فسقل خانم خودم توی این روزها. خوب از شب اربعین برات میگم که بازهم یک حلیم پزون دیگه دعوت داشتیم خونه پسر عموی بابایی چهارشنبه من شیفت بعد از ظهر سر کاربودم و شما خونه عزیزجون بودی همین که من از سر کار رسیدم خونه که حدود ساعت هشت بود عزیزجون اینها زنگ زدند خونمون و گفتند زود شاممون رو بخوریم و آماده رفتن بشیم ما هم زود یک شام کوچولو خوردیم و آماده شدیم البته شما خونه عزیزجون بودی من سریع آماده شدم  ولباسهای شما رو هم آماده کردم که به محض رسیدن به خونه لباسهات رو بپوشونم وبریم ساعت بیست دقیقه به نه بود که شما با عمه وعزیزجون اومدید خونه ما من سریع لباسهای شما رو عوض کردم و موهات رو مرتب کردم و و ساعت ده دقیقه  به نه بود که راه افتادیم و رفتیم خونه عمو به اونجا که رسیدیم نوه های صاحب خونه همه بودند و به محض رسیدن شما رو بردن توی اتاقی که داشتند با هم بازی میکردند پیش خودشون بعد از یک نیم ساعتی از اتاق اومدید بیرون و شما اومدی پیش من نشستی و دیگه نرفتی پیش بچه ها تا یک نیم ساعتی پیش من نشستی و از جات تکون نخوردی تا این که خودم بهت گفتم مامان پاشو برو با بچه ها بازی کن اینجا پیش من نشین برو توی اون اتاق پیش بابا بزرگ اینها یا برو پیش بچه ها باهاشون بازی کن شما هم بلند شدی رفتی اون اتاق پیش آقایون بعد هم یکی یکی بچه ها رو صدا زدی بردی اون اتاق و یک سرو صدای راه انداختی که نگو و نپرس همه بچه ها رو به صف کرده بودی میگفتی بدوید بچه ها بدوید انقدر بدو بدو کردید که همتون سرخ سرخ شده بودید مثل لبو ونفس نفس میزدید تا هم یکی از بچه ها میومد بنشینه میگفتی بچه ها بیایید بدو بدو کنیم حالا وقت نشستن نیست که، وقت بدوبدو کردنه، انقدر بدو بدو کردید که نگو یکی از آقایون خسته بود دراز کشیده بود یک گوشه رفتی بهش میگی حالا چه وقت خواب، وقت بدو بدوکردنه پاشو بدوبدو کنیم انقدر شیرین و با نمک حرف میزدی که هیچ کس دلش نمیومد حرفت رو گوش نکنه خلاصه ایشون هم پاشدند و با شمایک کم بدو بدو کردند منم یکی دوبار اومدم بیارمت بنشونمت که همه گفتند بگذار بازیشو بکنه تو رو خدا ببین چه مدیریتی داره مدیر موفقی میشه در آینده. همه بچه ها رو داره سرپرستی میکنه جالب اینجا بود که همه بچه ها ازت بزرگتر بودند از اول ابتدایی بگیر تا دوم راهنمایی اما همشون افتاده بودند دنبالت و هرکاری میگفتی انجام میداند اونشب حسابی بهت خوش گذشت موقع اومدن بهت میگم بیا بریم میخواهیم بریم خونه میگی نه مامان بمونیم من میخواهم با بچه ها بازی کنم. میخواهم بدوبدو کنم. ناراحت بودی و بغض کرده بودی که گفتم مامان همه میخواهند بروند خونه هاشون. ببین همه دارند لباس میپوشند. خوبی مسئله هم همین جا بود که همه با هم بلند شدند و لباس پوشیدن ومهیای رفتن شدند. شما وقتی دیدی همه پوشیدند و دارند میروند خونه هاشون دیگه زیاد نق نزدی  فقط یکی از دختر کوچولو ها یک کیف کوچولوی صورتی داشت که روش عکس کیتی بود نگاهت به اون کیف بود و نگاه ازش برنمیداشتی به من گفتی مامان ببین نفیسه چه کیف قشنگی داره کیفش خیلی خوشگله منم قول دادم یک دونه خوشگلش رو برات بخرم با اینکه دوسه تا کیف داری و به محض اینکه خریدیم و آوردیم خونه دیگه نگاهم بهشون نمیکنی فقط وقتی پشت ویترین مغازه میبینی یا وقتی که دست کسی ببینی خوشت میاد ولی وقتی خریدیم آوردیم و مال خودت شددیگه از داشتنش زیاد لذت نمیبری.  خلاصه اینکه حدود ساعت دوازده بود که اومدیم خونه انقدر بدو بدو کرده بودی که خسته بودی به نیم ساعت نکشید که خوابیدی و تا ساعت نه صبح که بابایی از خواب بیدارمون کردخواب بودیم. بعد از خوردن صبحونه و انجام کارهای روزمره ساعت حدود ده و نیم یازده عمه جون اومد دنبالت ببردت خونه عزیز جون که شما گفتی نمیام عمه جون گفت میخواهیم گندم پاک کنیم بیا زود بریم کار داریم(آخه عزیز جون شب بییست و هشتم صفرحلیم پزون دارند)شما گفتی نمیام ونرفتی بعد از رفتن عمه منم هرچی بهت گفتم بیا بریم خونه عزیز منم دارم میرم اونجا شما پات رو کردی توی یک کفش و گفتی نمیام که نمیام شما موندی خونه با بابایی و من تنها رفتم خونه عزیز جون بعد از رفتن دوسه بار به بابایی زنگ زدم که شما رو برداره بیاره خونه عزیز اما بابایی گفت که شما نمیایی تا اینکه ساعت سه و نیم بود که بابایی زنگ زد که پاشو بیا خانم خانما خوابیده بوده الان از خواب پریده و خونه رو گذاشته روی سرش هرکاری میکنم ساکت نمیشه وفقط مامان مامان میکنه منم که دیدم اینطوری شده به عزیزجون گفتم چی شده و اومدم خونه، که دیدم خونه نگو بازار شام بگو وشما هم که فقط گریه میکنی و مامان مامان میکنی و میگی مامان کجاست  (خدا هیچ بچه ای رو بی مادر نکنه واقعا وحشتناک دیدن این مناظر)میخواستم ساکتت کنم و با هم برگردیم خونه عزیز اما وقتی اومدم دیدم نه اوضاعت خرابتر از این حرفهاست نزدیک نیم ساعتی طول کشید تا ساکتت کردم و خوابوندمت شما رو که خوابوندم خودمم خوابم گرفت و با هم خوابیدیم تا ساعت پنج ونیم.و دیگه نتونستیم بریم خونه عزیز جون و کمکشون بکنیم. خوب اینم چند کلامی بود از عسلکم تا پست بعدی در پناه یزدان پاک.

           

        16/10/۱۳۹۱

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مهربان فاطمه
6 اسفند 91 1:32
سلام عزيز برو خصوصي