سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

سونیا و دوستی در پارک

1391/12/5 7:10
907 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام سلام صدتا سلام به دخملی ناز خودم ببخشید که دیر به دیر برات پست میگذارم میخوام برات از جمعه گذشته که رفتیم پارک بگم که سه تایی با بابایی رفتیم و شما خیلی بهت خوش گذشت شما صبح رفته بودی خونه عزیز جون منم همه کارام رو کردم وساعت چهار زنگ زدم گفتم بیا بریم باهم پارک شما مثل اینکه خوابت میومد گفتی نمیخوام نمیام پارک بعدم شروع کردی گریه کردن وگوشی رو قطع کردی همون موقع هم همونجا خوابیده بودی و خوابت برده بود منم مایوس رفتم دنبال کارهام تا اینکه ساعت هفت خانم خوشگلم زنگ زدی مامان من دارم میام من رو ببری پارک منم گفتم باشه اگر بابا بیاد باهم میریم و به بابایی گفتم بابا هم مخالفتی نکرد و تا شما بیایی ما هم آماده شدیم شما هفت و بیست دقیقه اینها اومدی خونه لباست رو عوض کردیم و رفتیم پارک اول یک کم سرسره بازی کردی البته نمیدونم چرا انقدر خجالتی هستی وقتی میریم جایی و دیگران رو میبینی همش یک گوشه می ایستی و دیگران رو نگاه میکنی سرت رو هم میندازی پائین مثلا میری بالای سرسره وایمیستی و من همش میگم مامانی بیا پائین خجالت نکش و شما کلی صبر میکنی تا انقدر من بگم خجالت نکش بیا تا بیایی پائین وقتی که میاییی پائین انقدر لذت میبری و میخندی که اون موقع انگار همه خوشحالیهای عالم رو به من میدن و وقتی از ته دل با صدای بلند میخندی و من میگرمت بغلم زیباترین حس دنیا رودارم اما باید بگذارمت پائین تا دوباره بری بالا و از اون بالا سر بخوری و بیایی پائین یک کم که بگذره یواش یواش یخت باز میشه و با بچه ها دوست میشی جمعه هم با یک دختر خانم حدود هفت هشت ساله دوست شدی به اسم هانیه که خیلی باهات بازی کرد خودش از پله ها میبردت بالا و دوباره هم توی بغل خودش میگذاشتت و می آوردت پائین .بعد از سرسره بازی هم رفتیم یک کم تاب بازی کردی هوا که روبه تاریکی رفت یواش یواش بابایی گفت بریم خونه شما هم مثل هر بار دیگه که میری پارک شروع کردی به غرولند کردن من نمیام من نمیام بلاخره انقدر باهات حرف زدیم ونازت رو کشیدیم که تا راضی شدی و اومدیم خونه من خوشحال بودم گفتم رفتیم پارک خسته شدی حالا زود میخوابی اما متاسفانه خوشحالی بنده بعد از ساعت یازده و نیم دوازده شب تبدیل به یاس و نامیدی از جانب سرکار خانم شدی چون قصد خوابیدن نداشتی و میخواستی کارتن بره ناقلا ویا پت ومت رو ببینی خلاصه ساعت دوازده و نیم خوابیدی منم با خیال راحت خوابیدم خوب مامانی دیگه بسه به خدای مهربون میسپارمت علی یارت حق نگهدارت .

خدای مهربون و بزرگ هزاران بارشکرت که این نعمت بی بدیل رو نصیبم کردی خدایا عزیزدلم رو به خودت میسپارم نگهدارش باشه .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)