سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

یک شب بارونی بدون دخترم

1391/12/5 7:08
617 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام خوبی دخترم مامانی دلم برات تنگ شده هوارتا آخه دیروز من عصر سر کار بودم وشما بعد از ظهر رو خونه عزیز جون بودی موقع برگشتن من از سر کار بارون خیلی شدیدی میبارید بعد از اینکه من اومدم خونه بارش بارون تا ساعت نه و ده ادامه داشت و شما خونه نیومدی چون بارون میومد ساعت ده زنگ زدیم خونه عزیز جون و حالت رو پرسیدیم گفتند سونیا خانم خوب وخوش سرحال و داره از هر دری تعریف میکنه واسه عمه جونها و هیچ تمایلی نداره که بیاد خونه و شب رو میخواد خونه عزیز جون بمونه ما هم که تسلیم امر سرکار علیه گفتیم چشم خوشگل خانم منزل عزیز جون تشریف داشته باشند وشما تشریف مبارکتون رو نیاوردید منزل و من بینوا از دیروز ساعت یازده و نیم تا الان که ساعت یک و نیم هست شما رو ندیدم ودلم برات خیلی تنگ شده وای مامانی وقتی که نیستی خونه سوت و کورمیشه هیچ رنگ وبویی نداره دیشب انقدر دلم برات تنگ شده بود که نگو چند بار به بابایی گفتم برو دخملی رو بیار خونه گفت بچه باید دوباره صبح زود از خواب بیدار بشه وبره خونه عزیز حالا که دوست داره بمونه بزار بمونه چیکارش داری منم گفتم چشم اطاعت امر مامانی شما بگو من چیکار کنم از دست شما دوتا خوب من دلم برات تنگ شده بود خیلی خیلی زیاد الانم دیگه یواش یواش داره ساعت کارم تموم میشه و میام خونه تا ببینم سرکار خانم تشریف میارند بنده زیارتشون کنم یا اینکه در خواب ناز تشریف دارند و من تا عصر باید صبر کنم تا ببینمش الهی مامانی فدات بشه مامان بزرگ شدی بی وفا نشی ها من دوست دارم هرروز ببینمت قربون دخمل شیرین زبونم برم فرشته زیبای من هر کجا هستی حق یارت باشه .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مادر آیاتای
4 اسفند 91 18:43
ای جانم سونیا جون. خوشم میاد از بچه هایی که خوش صحبت هستن. مامانی تاریخ پستها مشکل دارن یا واقعا اینقدر قدیمیه؟آخه من زیاد زمانی نگذشته که نیومدم وبلاگ شما.


ممنونم خاله بله خاله جون یک مدت نبودیم دوباره برگشتیم سر فرصت پست جدید میگذاریم