یک شب بارونی بدون دخترم
سلام خوبی دخترم مامانی دلم برات تنگ شده هوارتا آخه دیروز من عصر سر کار بودم وشما بعد از ظهر رو خونه عزیز جون بودی موقع برگشتن من از سر کار بارون خیلی شدیدی میبارید بعد از اینکه من اومدم خونه بارش بارون تا ساعت نه و ده ادامه داشت و شما خونه نیومدی چون بارون میومد ساعت ده زنگ زدیم خونه عزیز جون و حالت رو پرسیدیم گفتند سونیا خانم خوب وخوش سرحال و داره از هر دری تعریف میکنه واسه عمه جونها و هیچ تمایلی نداره که بیاد خونه و شب رو میخواد خونه عزیز جون بمونه ما هم که تسلیم امر سرکار علیه گفتیم چشم خوشگل خانم منزل عزیز جون تشریف داشته باشند وشما تشریف مبارکتون رو نیاوردید منزل و من بینوا از دیروز ساعت یازده و نیم تا الان که ساعت یک و نیم هست شما رو ندیدم ودلم برات خیلی تنگ شده وای مامانی وقتی که نیستی خونه سوت و کورمیشه هیچ رنگ وبویی نداره دیشب انقدر دلم برات تنگ شده بود که نگو چند بار به بابایی گفتم برو دخملی رو بیار خونه گفت بچه باید دوباره صبح زود از خواب بیدار بشه وبره خونه عزیز حالا که دوست داره بمونه بزار بمونه چیکارش داری منم گفتم چشم اطاعت امر مامانی شما بگو من چیکار کنم از دست شما دوتا خوب من دلم برات تنگ شده بود خیلی خیلی زیاد الانم دیگه یواش یواش داره ساعت کارم تموم میشه و میام خونه تا ببینم سرکار خانم تشریف میارند بنده زیارتشون کنم یا اینکه در خواب ناز تشریف دارند و من تا عصر باید صبر کنم تا ببینمش الهی مامانی فدات بشه مامان بزرگ شدی بی وفا نشی ها من دوست دارم هرروز ببینمت قربون دخمل شیرین زبونم برم فرشته زیبای من هر کجا هستی حق یارت باشه .