سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

من مدیونم

  من مدیون کسانی هستم که بر من صبر کردند   مادرم که صبرکردو منتظر شد تا من که یک ذره ناچیز بودم از عدم پا به این جهان خاکی گذاشتم و باز مادرم صبرکرد تا رشد کردم وبزرگ شدم   معلمم که صبرکرد تا بتوانم با دستان کوچکم قلم به دست بگیرم وخواندن ونوشتن بیاموزم   وباز معلمینم که اشتباهاتم را با صبر وتحمل گوشزد کردندو   اساتیدم بر جهل من صبر کردند تا من در رشته تحصیلیم موفق شوم   مربیانم صبر کردندتا بتوانم مهارتهایی رابرای بهتر زیستنم کسب کنم و   دوستانم که بی مهریهایم را ندید گرفتند ومرا تنها نگذاشتند وهنوز صبر میکنند   فامیلم که دوری کردن از آنهارا پای گرفتاریهایم...
5 اسفند 1391

تقدیم به ملوسکم

دوستت میدارم و برایت از دل با تمام گلها آیه سبز محبت خوانم و خدا میداند بی تو از سبز شدن بیزارم مثل فصل پائیز بی تو من زردم زرد بی تو دنیایم زرد درد دلهایم زرد خواب و رویایم زرد مثل فصل پائیز... سلام مامانی جونم خوشگل خودم امروز دم ظهری برام یک پیامک اومد که حاوی شعر بالا بود یک شعر تر و تمیز و کوچولو موچولو که فاطمه خانم دختر خاله نرگس اون رو سروده و برای من فرستاده بود منم این شعر رو از صمیم قلبم و با تمام عشقی که دارم به نازگلکم تقدیم میکنم انشاالله روی که واسه خودت خانمی شدی و این شعر رو خوندی ازش لذت ببری عسلکم فدای تو بشم فعلا در پناه یزدان پاک. ...
5 اسفند 1391

چهارمین سالگرد ازدواج

  سرور و عیش که در زندگانی من و توست زفیض یکدلی ومهربانی من و توست چنان به کام دل هم ، همیشه خوش هستیم که هستی تو و من ،‌کامرانی من و توست به یاری هم و نیروی هم تواناییم تو و مرا چه غم از ناتوانی من و توست به گفتگوی اگر می بریم از هم دل زجذبه ای است که درهمزبانی من و توست بسی زباغ محبت من و تو بهره بریم که خرم ازاثر باغبانی من و توست محبت است کزو کارما شود آسان گمان مدارکه از کاردانی من وتوست ز نور مهر بود این نه از بهار شباب اگر شکفته رخ ارغوانی من وتوست اگر همیشه دل خویش را جوان داریم تمام عمر بهارجوانی من و توست گران سری نکند روزگار با تو و من وگر کند همه ازسرگردانی ...
5 اسفند 1391

یک شب بارونی بدون دخترم

  سلام خوبی دخترم مامانی دلم برات تنگ شده هوارتا آخه دیروز من عصر سر کار بودم وشما بعد از ظهر رو خونه عزیز جون بودی موقع برگشتن من از سر کار بارون خیلی شدیدی میبارید بعد از اینکه من اومدم خونه بارش بارون تا ساعت نه و ده ادامه داشت و شما خونه نیومدی چون بارون میومد ساعت ده زنگ زدیم خونه عزیز جون و حالت رو پرسیدیم گفتند سونیا خانم خوب وخوش سرحال و داره از هر دری تعریف میکنه واسه عمه جونها و هیچ تمایلی نداره که بیاد خونه و شب رو میخواد خونه عزیز جون بمونه ما هم که تسلیم امر سرکار علیه گفتیم چشم خوشگل خانم منزل عزیز جون تشریف داشته باشند وشما تشریف مبارکتون رو نیاوردید منزل و من بینوا از دیروز ساعت یازده و نیم تا الان که ساعت یک و نیم هس...
5 اسفند 1391

روزهای اخیر با دردونه

    سلام عزیز دلم خوبی مامانی ببخشید اگر دیر به دیر خاطراتت رو مینویسم .حالا امروز میخوام برات از شیرین زبونیهات و شیطنتهات بگم عزیزم گاهی اوقات انقدر ناز حرف میزنی که میخوام خودمو فدات کنم عسل خانم مثلا چند روزی هست که سر سفره موقع غدا خوردن درفشانی میکنی و میگی مامان دستت درد نکنه مننون(ممنون) و بعدشم میگی خدایا شکرت. مامانی نمیدونی وقتی میگی خدایا شکرت همه دنیا رو بهم میدن وافتخار میکنم که که همچین دختری دارم واما کارهای دیگه اینکه یاد گرفتی دائم میری در یخچال رو باز میکنی و آب میاری و به جای خوردن میز و مبل و فرشهای بیچاره رو سیراب میکنی و غذا و میوه هم هرچی توی طبقات پائین باشه که دستت برسه برمیداری میاری یک کوچولو میخور...
5 اسفند 1391

عزیز دندون نداره هویج بخوره

  سلام به دختر زیبای بهاری من. خوبی خوشی مامان جون. فدای روی ماهت بشم که انقدر مهربون و دلسوز هستی و شیرین زبون. از دیروز و دیشب میخوام برات بگم دیروز صبح که من اومدم سرکار شما خونه موندی و خونه عزیز جون نرفتی . موندی خونه پیش بابایی البته صبح ساعت هفت که من از خونه رفتم بیرون شما هنوز خواب بودی. منم دلم نیومد بیدارت کنم .و ببرمت خونه عزیز جون. به بابایی گفتم هر وقت که بیداری شدی ببردت خونه عزیز جون. اما وقتی که بیدار شده بودی. و دیده بودی من خونه نیستم. توی ذوقت خورده بوده .وهرچی بابا خواسته بود شما رو خونه عزیز جون ببره. شما نرفته بودی. و توی خونه مونده بودی  وحسابی همه چی رو به هم ریخته بودی. ظهر که من اومدم خونه شده بود...
25 بهمن 1391

توپ بازی پر سرو صدا

          سلام و صد تا سلام به روی ماه گل دخترم نمیدونم الان کجایی چند سالته و در چه حالی هستی که داری دل نوشته امروز مامانی یعنی 1391/11/24 رو میخونی اما هروقت وهرجا باشی بهترین ها رو برات آرزو میکنم وامیدوارم تندرست و شاد باشی چون شادی نازنین دخترم زیباترین لحظات رو برای من رقم میزنه تصمیم گرفتم دونه به دونه وریز ریز خاطراتت رو اینجا برات بنویسم چون حیفم میاد بعدها خاطرات شیرین این روها رو نداشته باشم و از لذت مرورش محروم بشم خوب جونم برای سونیای عزیزم بگه که دیشب حدود ساعت هفت و نیم بود که برای یک کار کوچولو میخواستم برم حیاط وقتی رفتم بیرون ودر رو بستم صدام کردی و گفتی مامان در ...
24 بهمن 1391

پیشی میهمان ناخوانده

سلام نازگلکم  خوبی خوشی سرحالی امیدوارم که بهترین حال ممکن رو داشته باشی وشاد وسرحال باشی .دیگه کم کم داریم به پایان سال 1391 وهمچنین پایان سه سالگی عزیز دلم نزدیک میشیم . وچه زود دیر میشود. انگار همین دیروز بود موقعی که به دنیا اومدی خانم دکتری که به دنیا اوردت گفت توی خانواده اتون کسی رو دارید که بور باشه. گفتم بله. گفتند دخترتون بور. وقتی که دیدمت انقدر کوچولو بودی که نگو انقدر کوچولو که سه کیلو هم نبودی یک دخمل فینگیلی بورو ناناز وخیلی هم زبل و شیطون یادمه تا یک سال و نیم شبها من بیشتر از دو سه ساعت نمیتونستم بخوام وشما تا شش ماه که کلا روزها رو خواب بودی و شبها بیدار و بعد از اونم که شبی حداقل ده بار رو از خواب بیدار میشدی . یک...
18 بهمن 1391

شب میلاد رسول الله

  سلام و صد هزار سلام به روی ماه گل دخترم و همه دوستان عزیز نی نی وبلاگی ببخشید که بازم دیر اومدم اما بلاخره اومدم خوب مستقیم میرم سر اصل مطلب :جونم برای عسلکم بگه که یکی از همکاران مامانی تازگیها خونه دار شده ورفتند خونه خودشون به همین مناسبت جمعی از همکاران مدتی بود که  تصمیم داشتیم بریم منزل همکارمون برای عرض تبریک بلاخره بعد از همه هماهنگی های لازم (چون ما کتابدارها مثل بقیه کارمندان نیستیم که عصرهامون آزاد باشه و روزهایی که بعد شیفت بعد از ظهر هستیم تا ساعت هفت و نیم ساعت کاریمون ادامه داره و وقت آزاد دیگه ای هم نداریم قرار بر این شد که شب بریم منزل ایشون  شب میلاد حضرت محمد که شب سه شنبه بود ؛تا بتونیم با خیال ...
11 بهمن 1391

هنر نمایی با ماژیک وایت برد

  سلام سلام صدتا سلام هزار و سیصد تا سلام به جیگر مامان سلام خوبی خوشی سرحالی نازدار مامان بازممممم بببخشششششششیییدددددددددددددد که دیر اومدم تا برات پست جدید بگذارم خوب جونم برای نازگلکم بگه که این چند روز اتفاق خاصی نیافتاده  بلبل خونه ما روز به روز شیرین زوبون تر از قبلش میشه وگاهی انقدر خوشمزه و شیرین حرف میزنه که ادم هوس میکنه درسته قورتش بده این دخملی رو. مثلا پریروز صبح از خواب بیدار شدی اومدم موهات رو شونه کنم بعد بریم دست و صورتت رو بشورم تا با هام صبحونه بخوریم دست من رو گرفتی و میبوسی میگی مامان مهربونم الهی قربونت برم من مامان مهربون الهی دورت بگردم, وای که چه حسی داره این لحظات از عمق وجودم برات آرزوی خوشبختی...
4 بهمن 1391