سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 29 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

دوست دارم یه عالمه

1390/11/27 9:18
614 بازدید
اشتراک گذاری

 

.سلام مامانی نمیدونم الان چند سالته و کجاییسوال که داری این خاطرات رو میخونی نمیدونم من زنده هستم و کنارتم یا توی این دنیا و کنار شما نیستم اما این رو بدون که شما هر اندازه و هر زمان و هر جایی که باشی در قلبقلب من جاداری و برای مامان تک تکی عزیز دلم قربونت بشم من الهی این و بدون که عشقمی خیلی دوست دارم خودمم نمیدونم چرا اما گاهی اوقات دلم میخواد گازت بزنم و بخورمت وقتی حرف میزنی یک جور عزیز و نازی وقتی شیطونی میکنی یک مدل هستی و وقتی مثل یک فرشته معصوم میخوابیخواب یک نوع دیگه عزیز دلم و من شما که خواب هستی گاهی بالای سرت میشینم و نگاهت می کنم و گاهی دائم بوست میکنم اما سیر نمیشم که نمیشم اما چون میترسم بیدار بشی دست از سرت بر میدارم و میرم کنار و فقط نگاهت میکنم یا وقتی میرم سر کار گاهی انقدر دلم برات تنگ میشه که میزنم زیر گریه و برات گریه.گریهمیکنم وقتی از سر کار میام خوونه و شما رو میبینم جون تازه میگیرم و خستگیم از تنم بیرون میاد و شما هم از سر و کول من بالا میری مثل الان که داری مدام شیطونی میکنی البته الان خوابت گرفته و داری میگی مامان بیا بخوابیم مامان لالا منم دارم تند و تند مینویسم تا این پست رو نصفه و نیمه نگذارم وبیام پیشت تا با هم بخوابیم دختر نازم میخواستم برات از قهرو آشتی هات و نازک دلیهات بنویسم اما مثل اینکه الان وقت ندارم خوب منم یک دونه کوتاهش رو برات مینویسم نازگلکم دوروز پیش خونه عزیز جون بودی که عزیز و بابا بزرگ میخواستند برند ختم یکی از اقوام به یک شهر دیگه وقتی که میرند و شما میبینی که شما رو باخودشون نبردند قهرقهر میکنی و میری پیش عمه جون و با اخم میگی عمه کاپشن بپوش برم خونه (کاپشنم رو تنم کن و من رو ببر خونه خودمون) عمه میپرسه چرا عمه سونیاخانم هنوز که مامان از سر کار برنگشته که خیلی زوده میخوای الان بری خونتون شما هم میگی عزیز و بابا بزرگ دردر منو نبردن (چرا عزیز و بابا بزرگ رفتن بیرون و من رو باخودشون نبردن منم میخوام برم خونه خودمون) خلاصه عمه جون شما رو مشغول میکنه و باهات بازی میکنه تا شما یادت بره که چی شده .البته شما از این قهر و آشتی ها زیاد داشتی مثل اردیبهشت ماه که مامان بزرگ (مامان خودم) فوت کرد و ما رفتیم قم و یک هفته ای قم بودیم برای مراسم ایشون عزیز جون و بابا بزرگ وقتی برای مراسم شب هفت اومدند شما از یک طرف دلت براشون تنگ شده بود و از طرفی باهشون قهر کرده بودی و بغلشون نمیرفتی که چرا چنذ روز ما اونجا تنها مونده بودیم و عزیز جون و بابا بزرگ پیشمون نمونده بودند وقتی که از راه اومدند همش گریه میکردی بغل بابا بزرگ نمیرفتی روت رو بر میگردوندی تا اینکه یکی دو ساعتی که گذشت یواش یواش آشتی کردی و رفتی بغل بابا بزرگ عروسک من خوب دیگه الان وقت نداریم بقیه خاطرات باشه برای بعد عزیز دلم.

 

 

27/11/1390

 


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)