سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 29 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

لوح تقدیر

1391/7/1 19:15
7,092 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صدتا سلام به گل دختر مامان بازم میگی ای مامان تنبل چرا دیراومدی تا خاطراتت من رو به روز کنی خوب چی بگم مامانی حق با شماست مامانی یک کم تنبل. اما  مشغله زیاد هم یکی از دلایلش نازگلکم. خوب بریم سر اصل مطلب راستش قضیه از اینجا شروع میشه که اداره ما به همون گفته بودند که هرچی لوح تقدیر طی سال 90 و 91 دریافت کردید و هر دوره آموزشی رو که تا به حال رفتید رو بیارید اسکن کنید و بفرستید اداره برای انتخاب کتابدار نمونه که هرساله برگزار میشه گفتند این مدارک نیاز هست خوب بنده هم گوش به فرمان اداره هفته پیش یک روز داشتم همه مدارکم رو آماده میکردم که اسکن بکنم و بفرستم به اداره که چشمم افتاد به لوح تقدیر دخملی خودم کدوم لوح تقدیر؟ خوب لوح تقدیر مربوط میشه به اون موقع که شما هنوز خیلی کوچولوموچولو بودی و هنوز هشت ماهت تموم نشده بود من بعد از اینکه مرخصی شش ماهه ام  تموم شد و برگشتم سر کار شما رو توی کتابخونه  محل خدمتم عضو کردم و برات همیشه از کتابخونه کتاب میاوردم و میخوندم و تصاویر اونها رو بهت نشون میدام و برات درموردشون صحبت میکردم از اونجایی که هر ساله توی کتابخونه ها به مناسبت هفته کتاب که 23الی 29 آبان ماه هست  هر سال جشن کتاب گرفته میشه و از بزرگترین ؛کوچکترین؛فعالترین اعضای کتابخونه و افرادی که دارای دستاورد علمی هستند رتبه برتر کنکور آورده اندو...تقدیر به عمل می آید و به رسم یاد بود یک لوح تقدیر و یک هدیه کوچک اهدا میشه. شما که توی سال 89 هنوز هشت ماهت تموم نشده بود و به عنوان کوچکترین عضو کتابخونه ازت تقدیر به عمل اومد و به شما یک لوح تقدیر و یک عدد چراغ مطالعه اهدا شد یادمه اون روز من شما رو بغل گرفته بودم و رفتم بالای سن شما توی بغلم بودی و لوح تقدیرو کادوت رو هم گرفتم دست دیگه ام شما هم اونموقع زمانی بود که هرچی پیدا میکردی میخواستی بکنی توی دهانت و ببینی چیه اون روز هم دائم میخواست اون لوح رو از دست من بکشی و بکنی توی دهانت و همش ورجه ورجه میکری منم خسته شده بودم از دستت نزدیک دوساعتی هم بود بغلت کرده بودم دستم خسته شده بود دیگه نمیتونستم نگهت دارم ازطرفی هم متولیان جشن گفتند صبر کنید و بالای سن بمونید میخواند عکس و فیلم بگیرند پائین نرید از روی سن. من از یک طرف خسته شده بودم ازیک طرفم بهت خندم گرفته بود که آخه کدوم آدم عاقلی تا حالا لوح تقدیرش رو خورده خوب دیگه وقتی به یه خانم فسقلی لوح تقدیر بدند همین میشه دیگه و اما بلاخره با هر سختی ای که بود اون بالا کنترلت کردم تا اومدیم پائین بعد از جشن من شما رو بردم گذاشتم خونه عزیز جون و خودم اومدم کتابخونه همون گزارشگری که صبح داشت گزارش میگرفت و برنامه ظبط میکرد عصر اومد کتابخونه تا با مسول کتابخونه یک مصاحبه داشته باشه اون جا من رو دیده میگه شما مامان همون خانم کوچولویی هستید که ازش تقدیر شد میگم بله میگه حالا راستی راستی دخترتون توی هشت ماهگی کتاب میخونه منم با لبخند گفتم نه به اون معنی که شما فکر میکنید اما اولین کتابی رو که بچه ها میخونند نقش صورت پدر و مادر و حتی نقش و نگار روی لباس اون هاست و در ضمن من برای دخترم میخونم تا علاقه مند بشه به مطالعه تا بعدها که باسواد شد اهل مطالعه بشه. خوب اینم یک یادی از ایامی که دخملی مامان فسقلی بود و حالا واسه خودش خانمی شده و علاقه خیلی زیادی به کتاب داره و دائم توی خونه یک کتاب دستشه یا خودت از حفظ میخونی یا میگی من و یا بابایی برات بخونیم امید وارم این عشق و علاقه ماندگار باشه وببینم زمانی رو که سواد داری و دائم داری مطالعه میکنی عزیز دلم خوب خیلی برات حرف زدم دختر گلم تصویر پائین تصویر همون لوح تقدیری هست که در آبان ماه 89 به شما اهدا شد مبارکت باشه عزیزم انشالله مقدمه ای باشه برای موفقیتها و پیروزیهای آینده عزیز دلم . به خدای بزرگ و مهربان میسپارمت تا  خاطره بعدی .

1/7/1391


 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)