سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 23 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

زخمی شدن پیشونی دخترکم

1391/6/26 19:15
773 بازدید
اشتراک گذاری
 

سلام و هزار سلا م به دختر از گل بهتر و همه دوستان گل نی نی وبلاگیمون  خوب ببخشید بازم بدقولی کردم ودیر اومدم از خاطرات بنویسم خوب الان شروع میکنم و هرچی که یادم بیاد مینویسم برات عزیز دل مامان از جمعه برات بگم که با هم رفتیم پارک از در که رفتیم تو یک دختر کوچولو هم با بابا بزرگش اومده بود پارک با هم رفتیم سراغ سرسره بازی پارک خلوت بود و شما دوتایی مشغول سرسره بازی شدید و شما حسابی داشتی ذوق میکردی و لذت میبردی که چند تا بچه دیگه هم اومدند شما وقتی که جایی میری که بچه خیلی زیادند خیلی ذوق میکنی و دائم حواست پیش بچه هاست اونروز هم از سرسره اومده بوی پائین و قصد داشتی دوباره بری بالا ولی اصلا حواست به کارهای خودت نبود و دنبال بچه ها بود که یکدفعه از لب جدول که ایستاده بود به پشت افتادی پائین وسرت خورد روی زمین و توی پیشونیت ورم کرد اومد بالاو سیاه شد وشما شروع کردی به گریه کردن خلاصه که انقدر قربون صدقه ات رفتم و نازت رو کشیدم تا یواش یواش آروم شدی بهت گفتم برگردیم بریم خونه فکر نمیکردم دیگه بخوای بازی کنی اما شما دوباره رفتی سراغ سرسره و شروع کردی به بازی کردن تازگیها رنگها رو بعضیهاشون رو بلد شدی و میشناسی اون روزهم همش میگی ببین مامان من این سرسره بنفش رو دوست دارم همش از این بنفشه سر میخورم و میام پایین یواش یواش زمین خوردن رو یادت رفت انگاری. بعد رفتیم سراغ چیزای دیگه البته شما فقط عاشق سرسره هستی و تاب بازی بعدش رفتیم تاب سورا شدی هر وقت هم سوار تاب میشی دیگه پائین بیا نیستی که نیستی وقتی نی نی ها ی دیگه میان باید با کلی التماس من شما رو بیارم پائین اونها یک کوچولو سوار بشند وبعدش که اومدند پائین شما دوباره سوار میشی اونروز هم همینطور یک پسر کوچولو اومده بودکه اسمش بنیامین بود و تقریبا همسن شما  بعد از شما اون سوار تاب شد اما اونم مثل شما بود و از تاب پائین نمیومد که نمی اومد بلاخره اونم مامانش با هزار خواهش و تمنا و قربون صدقه اوردش پائین و دوباره شما سوار تاب شدی و شروع کردی به شعر خوندن حسابی سرحال بودی که من یکدفعه دیدم ساکتی و صدات در نمیاد نگاه کردم دیدم داری چرت میزنی انگاری خوابت میومد بهت گفتم خوابت میاد بیا بریم خونه شما هم گفتی نه خوابم نمیاد من میخوام برم سرسره سوار بشم  منم گفتم خوراکی میخوری گفتی آره اول یک کم خوراکی خوردی مثل اینکه خواب از سرت پرید بعدشم رفتیم سراغ سرسره که زود شلوغ شد و بچه ها همه بزرگ بودند دیدم شما کوچولویی وجلوی دست و پاشون رو میگیری گفتم مامان بیا بریم خونه گفتی نه من باید برم تاب سوار  بشم خلاصه دوباره رفتیم سراغ تاب یک کم تاب سوار شدی بعدشم تشنه ات شده بود گفتی مامانی آب میخوام که متاسفانه من نیاورده بودم نه آب نه لیوان بردمت پیش آب سرد کن دستم رو گرفتم گفتم آب بخور شما هم که حساس (البته حساسس که نه وسواس داری) بدت اومد و گفتی نمیخوام من توی دست مامان آب نمیخورم خودتم که بلد نبودی دستت رو بگیری زیر آب و آب بخوری منم بهانه پیدا کردم وگفتم حالا که تشنه ات لیوانم که نیاوردیم بیا بریم خونه اون جا بهت آب بدم بخوری دیگه قانع شدی راه افتادی اومدیم تا به خونه برسیم دائم گفتی مامان آب میخوام من تشنه ام گفتم باشه الان میرسیم بهت آب میدم البته خوابت هم میومد بیشتر بهانه گیری میکردی همینطور که دست من رو گرفته بودی و داشتیم میرفتیم یکدفعه دیدم داری کج و معوج راه میری و سرتم زیره دیدم داری چرت میزنی مجبور شدم بقیه راه رو بغلت کردم تا خونه حالا که اومدی بغلم خوشحال و خنده بر لب میگی مامان منو بغل کردی من اومدم بغلت میگم اره مامان خواب آلودی میخوری زمین باید بغل باشی میگی باشه مامان من بغلت میمونم  خلاصه با همه نق و نوق و غرلند رسیدیم خونه و من بهت آب دادم خوردی و همین که رسیدیم خونه خواب از سرت پرید رفتی اسباب بازیهات رو آوردی میگی مامان بیا باهم بازی کنیم منم میخواستم شام بپزم مگر شما مهلت میدادی خلاصه هم باهم بازی کردیم و هم من شام پختم و ساعت نه شام خوردیم من گفتم حتما دیگه الان میخوابی دیدم نه شما من رو هم خواب میکنی ولی خودت خیال خواب نداری تا اینکه ساعت یازده و نیم افتخار دادید و گفتید مامان من خوابم میاد میخوام بیام توی بغلت بخوابم منم که از خدا خواسته گفتم بفرمائید و یک ربع بیست دقیقه شد که شما خوابیدی و صبح ساعت شش و نیم بلند شدی و رفتی خونه عزیز جون و منم رفتم سر کار خوب این از یک خاطره کوچلوی دیگه از نازگلکم خوب مامان میسپارمت به یزادن پاک تا با یک خاطره دیگه برگردم و وبلاگت رو به روز کنم در پناه حق .

26/6/1391


 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مانلی
31 مرداد 92 20:57
سلام عزیزم با افتخار لینک شدید