سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 29 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

سونیا از سفر بر میگرده

1391/6/1 19:17
538 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام به گل دخترزیبا تر از ماه خودم خوب زود میرم سر اصل مطلب از پنجشنبه عصر برات شروع میکنم به گفتن بعد از اینکه من از سر کار اومدم خونه زنگ زدم خونه عزیزجون که شما رو بیارند که حرکت کنیم و بریم اما وقتی زنگ زدم شما گفتی نمیام نمیخوام برم ددر عزیز جون هم گفت به باباش بگو بیاد دنبالش دخترتون خودش نمیاد منم گفتم باشه و خدا حافظی کردم تا من و بابایی نماز خوندیم وهمه کارمون رو کردیم و آماده شدیم که بیاییم دنبال شما که دیدیم خودت با عزیز جون اومدی خونه منم سریع لباسهات رو عوض کردم و رفتیم ترمینال و سوار ماشین شدیم توی راه اول خیلی خوشحال و شاد بودی و دائم با مامانی حرف میزدی و نمک میریختی تا اینکه کم کم حالت بد شد و کسل شدی ولی خدا رو شکر قبل ازاینکه بخوای بالا بیاری ومن و خودت رو کثیف کنی خوابت برد و تا کرج که پیاده شدیم سوار ماشین قم بشیم خوابیدی کرج که پیادم شدیم بابایی برات یک بستی گرفت بخوری تا یک کم خنک بشی که شما دو تا قاشق خوردی و بقیه رو گفتی نمیخوام انداختی دور بعد که سوار ماشین شدیم تا حرکت کنیم به سمت قم زودی خوابت گرفت و خوابیدی حدود نیم ساعت مونده به قم بیدار شدی و ساکت بودی و به این دلیل که از خانمی که کنارمون نشسته بود خجالت میکشیدی زیاد حرف نزدی تا اینکه رسیدیم  به پلیس راه قم شما هم کم نزاشتی و بالا آوردی روی لباسهای من و خودت و به همشون یک صفایی دادی بعدشم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم خونه مامان جون حدود ساعت نه و نیم بود که رسیدیم اونجا با استقبال گرم بچه های خاله ها و دایی روبرو شدی همش ازاین بغل به اون بغل (با اون لباسای تمیزت که روشون بالا آورده بودی)بلاخره همه که سرکار علیه رو زیارت فرمودند  بعدش بردمت لباست روعوض کردم و شام خوردیم و چون جمعمون جمع بود تا سحر نشستیم شما هم تا سحر بیدار بودی اما همین که سفره سحر رو پهن کردیم سحری نخورده خوابیدی و صبح سر ساعت نه بیدار شدی و من رو بیدار کردی و به خاطر سر و صدای ما همه بیدار شدند و شما با بچه ها بازی کردی تا عصر که دعوت افطار داشتیم خونه خاله زهرا نزدیکیهای افطار رفتیم اونجا و شما خیلی بهت خوش گذشت ودر کل خیلی خانم بودی البته از این بگذریم که به محض رسیدن به خونه خاله گفتی آب میخوام و ریختی همه لباسهات  رو خیس کردی و من عوضشون کردم و یکد ست دیگه تنت کردم و نشستیم سر سفره افطار و بعداز صرف افطار شام رو آوردند شام پلو با کباب کوبیده بود که شما دوست داشتی و حسابی خوردی بعد از شام بچه ها مشغول بازی شدند اما شما از پیش من تکون نخوردی در کل توی این چند روز زیاد قاطی بچه ها نمیشدی و دوست داشتی همش پیش من باشی چون وقتی جایی بریم که خیلی زیاد شلوغ باشه خیلی خوشت نمیاد بری با بچه ها بازی کنی و میایی پیش من میشینی و همش میگی مامان بیا مامان بیا و میای میشینی توی بغل من خلاصه این که ساعت ده شب با دایی محسن و خاله اینا برگشتیم خونه مامان جون و دوباره تا سحر بیداربودیم وشما واسه خودت مشغول بودی بعد از سحر خوابیدیم تا ساعت نه که شما من رو بیدار کردی و برات صبحانه آوردم بخوری برات نون پنیر آوردم میگی مامان گردو نداریم میگم نه مامانی شما میگی مامان خوب برو خیابون برام گردو بگیر بیار تا با پنیر بخورم(چون خونه خودمون هیچ وقت بهت نون و پنیر رو تنها و بدونه گردونمیدیم تا بخوری به این مساله عدت کردی) بعد صبحانه بردمت حموم یک کم آب بازی کردی و سرحال اومدی بعدشم که اومدیم بیرون یک کم با بچه ها بازی کردی و ساعت چهار بهت گفتم بیا با هم بخوابیم گفتی خوابم نمیاد خلاصه تا ساعت پنج نگذاشتی من بخوام و هی دست توی چشم وچار من کردی واذیت کردی من که خواب از سرم پرید خودت یک و نیم ساعت خوابیدی و بعد دوباره بیدار شدی و رفتی بازی و شیطونی تا بعد از افطار و بعدشم که عید شد بابایی و با شوهر خاله ها قرار گذاشتند که برای روز عید صبح زود بزنیم از خونه بیرون و بریم به کوه و دشت شب ساعت حدود دو بود که خوابیدم ساعت پنج شوهر خاله زنگ زد بیدارمون کرد تا همه آماده بشند و گرفتن نان از نانوایی و تهیه بلیط برگشت ما ساعت هفت و نیم راه افتادیم و رفتیم توی دل طبیعت یک جای باصفا که پر بود از باغهای گردو و بادام و یک چشمه آب در کل جای خنک و باصفایی بود و به شما حسابی خوش گذشت شما توی جوی آب آب بازی کردی یک دونه گردو از درختهایی که خارج باغ بودند چیدی از درخت بالا رفتی البته با کمک دیگران و خیلی خانم بودی و اذیت نمیکردی و از این منظره و آب و هوا لذت بردی عصر موقع برگشتن هم رفتیم خونه خاله نرگس یک سر زدیم و شما با بابایی و بچه های دیگه و عمو رفتید رودخونه که اون طرفهاست اونجا هم آب بازی کرده بودی بعدشم رفتیم یک کوچولو هم خونه خاله زینت سر زدیم که شما توی ماشین خوابت برده بود و خونه خاله زینت هم کامل خواب بودی و از خواب بیدار نشدی تا رسیدم قم نزدیک خونه مامان جون بود که از خواب بیدار شدی بعدش رفتیم خونه و بعد شام شما چون توی روز توی ماشین خیلی خوابیده بودی خیال خوابیدن نداشتی بلاخره ساعت حدود دو بود که به زور خوابیدی صبح بابایی من رو ساعت هشت از خواب بیدار کرد منم میخواستم شما رو بیدار کنم تا با هم بریم حرم اما هر کاری کردم بلند نشدی که نشدی گفتی خوابم میاد میخوام بخوابم و از جات تکون نخوردی و توفیق حرم رفتن هم ازمون صلب شد منم که دیدم حریف شما نمیشم رفتم آشپز خونه برای کمک به خاله که ناهار رو آماده کنیم چون ما برای ظهر بلیط داشتیم خواستم ناهار زود آماده بشه که متاسفانه نشد و چون دیدیم دیرمون میشه نصفه و نیمه ناهار خوردیم و راه افتادیم شوهر خاله منیره لطف کرد و تا ترمینال ما رو رسوند و توی ترمینال خیلی اسیر شدیم چون بیلیط مون برای ساعت سه بود و متاسفانه ساعت سه و بیست دقیقه تازه اتوبوس اومد و کلی هم طول کشید تا راه بیفته شما هم که از همون خونه مامان جون که نشتیم توی ماشین شوهر خاله خوابت برد و توی ترمینال هم همش خواب بودی و تا عصری ساعت هفت خوابیدی ساعت هفت بیدار شدی و تا به خونه برسیم خیلی خانم و بی سر وصدا بودی و اصلا اذیت نکردی و خدا رو شکر که حالت هم بد نشد ساعت نه و نیم رسیدیم خونه شام رو خوردیم و شما مشغول ویرانگری شدی ساعت یازده میگی مامان زنگ بزن خونه عزیز عمه بیاد من رو ببره منم گفتم باشه صبح زنگ میزنم ساعت یازده و نیم دوازده بود که افتخار دادید و خوابیدید صبح ساعت هشت بود که بیدار شدیم و شما بعد صبحانه گفتی مامان زنگ بزن عمه بیاد من رو ببره خونه عزیز بابایی گفت خودم میبرمت خونه عزیز جون شما هم گفتی نه عمه بیاد دنبالم بابایی هم گفت نه عمه نمیدونه که ما اومدیم خودم میبرمت منم لباسهات رو تنت کردم ساعت نه ونیم  بود که با بابایی رفتی خونه عزیزجون بابایی میگفت اول که رفتی بودی قهر کرده بودی باهاشون که چرا نیومده بودند خونمون دنبال شما ولی یواش یواش آشتی کرده بودی خوب اینم از خاطرات روزهای اخیر خانم خانم تا خاطره بعدی میسپارمت به خدای بزرگ و مهربون .

1/6/1391


 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)