سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 29 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

حواشی روزدختر 93

1393/6/8 18:44
880 بازدید
اشتراک گذاری

جز دعا کار دگر نیست مرا ,
شب روزت همه شاد ,
دلت از غم آزاد ,
همه ایام به کام ,
و تو پیوسته سرافراز و ز هر غصه برون ,
همچو گنجشک به هر بام و درخت ,
بنشینی خندان ....
وسبکبال تر از برگ درخت ,
در هوا رقص کنان ,
مشق پرواز کنی سوی سپیدار بلند ,
و ز تو نغمه مستی آید ...
لحظه هایت چون قند ,
روزگارت لبخند ,
هفته هایت پر مهر ,
هر کجایی که قدم بگذاری ,
همه از کینه تهی ,
همه از قهر و عداوت خالی ,
همه جا ، نام تو از مهر ، به لب ها جاری ...
و تو با یاد خداوند بزرگ ,
به سلامت ببری راه به پیش .....

سلام و صد تا سلام گرم به روری زیبا تر از ماه دختر نازنینم خوبی انشالله عسل مامان

خوب عزیزم یک راست میرم سر اصل مطلب از روزهای هفته قبل میخوام برات بنویسم دوسه تا روز خوب داشتیم از روز سه شنبه برات میگم که  بابایی بهت گفت که فردا شب مهمون داریم و چند تا از همکارای مامان میخوان بیان خونمون الهی فدای این دختر مهمون نواز بشه مامانی که دیگر از ذوق و شوق نمیدونستی چکار کنی انقدر خوشحال بودی که حد و اندازه نداره البته من تصمیم داشتم بهت نگم تا هم برات غیر منتظره باشه هم اینکه تا چهار شنبه شب سوال پیچم نکنی و خسته نشم از دست سوالای متعددت اما بابایی چون دوست داره این ذوق و شوقهات رو بیشتر و بیشتر ببین روز سه شنبه بهت گفت و تا چهار شنبه ساعت هشت و نیم که همکاران من اومدن خونمون چه خندهایی که نکردی و چه انتظاری که نکشیدی چهار شنبه صبح که من سر کار بودم و شما هم خونه عزیز جون بعد از ظهر هم کلاس زبان داشتی کلاست رو رفته بودی و بعد از کلاست ساعت شش بود که اومدی خونه و تا ساعت هشت و نیم بشه هر پنج دقیقه یکبار  پرسیدی مامان مهمونها کی میان .آفتاب که غروب کرد گفتی مامان دیگه شب شد همکارات نمیان .گفتم چرا مامان شب میان .پرسیدی برای شام میمونن ؟ گفتم نه عزیزم نیم ساعت میشینن و یک میوه شیرینی میخورند و میرن .پرسیدی یعنی براشون شام درست نکردی؟ گفتم نه عزیزم شام نمی مونند .شما گفتی چرا مامان حالا که میان اینجا شام نگهشون داریم من میگم پاش برو براشون سیب زمینی سرخ کن بخورن خوشمزه است.خلاصه تا ساعت هشت و نیم که مهمونها بیان هزارتا ایده دادی در مورد همه چی نظر دادی و چندین و چندتا سوال کردی ساعت هشت و نیم  مهمونها اومدند و شما مثل خانم نشستی و از خودت پذیرایی کردی و همه همکاران با هم گفتند چرا من موهای خوشگلت رو کوتاه کردم و موهات بلند بوده خیلی خوشگلتر بودی  اما دیگه کاراز کار گذشته و نمیشه برگشت به گذشته . مهمونها که رفتن بهت  روز دختر رو  تبریک گفتم .شما از یک هفته قبل منتظر روز دختر بودی و خواهش کرده بودی که برات شیرنی رنگارنگ و کادو بخرم منم شیرینی خریده بودم ولی وقت برای خرید کادو نداشتم به همین خاطر گفتم باشه بعدا و شما قبول کردی .پنجشنبه صبح بعد از بیدار شدن از خواب و تبریک روز دختر تصمیم گرفتم با هم بریم و هرچی خودت خواستی برات بخرم به همین خاطر با هم رفتیم و شما دو سه قلم اسباب بازی پسندیدی همراه یک پیراهن خریدیم کلی هم توی مرکز خریدی که رفتیم خرید اسیر شدیم و به خاطر شلوغی معطل شدیم و شما گفتی مامان .گفتم بله مامان ,شما گفتی مامان ببخشید من نمیخواستم اسیر بشی ببخشید که به خاطر من به دردسر افتادی الهی مامانی فدای این شیرین زبونیات بشه که بهم یک جون تازه میبخشی عزیزم. بعد از خرید اومدیم خونه و سریع وسایلمون رو گذاشتیم و من رفتم سرکار و شما رو هم گذاشتم خونه عزیز جون شب که از سرکار برگشتم دیدم شما هم اومدی خونه و با بابایی توی خونه ای و داری بازی میکنی البته ناگفته نماند که وقتی من اومدم خونه شما قایم شده بودی و من رو ترسوندی البته که موفق شدی و من به شدت ترسیدم خلاصه اون روز حسابی شاد و شارژ و سرحال بودی و کلی بابت خریدها تشکر کردی از مامان .قربون دختر با معرفتم بشم من .روز جمعه از راه رسید و شما گفتی مامان دیگه امروز نمیخواد منو ببری پارک میریم تو پارکینگ تاب بازی میکنیم نمیخواد بریم پارک تا عصر کلی تاب بازی کردی و کلی هم با اسباب بازیهای دیگه سرگرم شدی تا غروب که عزیز زنگ که بیاد دنبالمون با هم بریم عروسی شما اول گفتی نه و من نمیام و بعد چند دقیقه شروع کردی به شادی و خوشحالی و گفتی مامان بلند شو بریم عروسی خلاصه آماده شدیم عمه و عزیز جون اومدند دنبالمون و با هم رفتیم عروسی اونجا که رسیدیم از اول تا آخر از توی بغل من تکون نخوردی و نشستی توی بغلم و بلند نشدی هرچی گفتم مامان پاهام خسته شد بلند شو گوشت بدهکار نبود که نبود تا موقع شام که از بغلم بلند شدی و مثل یک خانم نشستی و خودت غذات رو خوردی خدا رو شکر که خوب غذا خوردی اما همین که شامت رو خوردی ساعت ده و نیم هنوز نشده بود که استارت بریم رو زدی و تا ساعت 12 که بیاییم خونه همش گفتی بریم بریم بریم من مونده بودم چکار کنم از دستت نمیتونستم تو رو ساکت کنم نه روم میشد که به عزیز بگم پاشو بریم اما باهمه غرو لند های شما شب خیلی خوبی بود و بهمون حسابی خوش گذشت و شما این دو سه روز لحظات قشنگی رو تجربه کردی امیدوارم همه لحظاتت شاد و قشنگ باشند. توی این چند روزه حرفهای  قشنگ زیاد زدی که توی یک پست مجزا برات مینویسم فعلا خدا نگهدارت باشه عزیز دلم.بای بای

 

تجویز دکتر بود:
برای دردهایم
دیدن قرص روی تو
هر 24 ساعت
هزار بار.

 

 

1393/6/8


پ .ن

امروز نهم شهریور ماه سونیا خانم گل 53 ماهگیت رو تموم کردی و وارد ماه 54 از زندگیت شدی

امروز نهم شهریور مامان تولدشه و وارد سال جدیدی از زندگیش میشه انشالله که این ماه سرشار ازشادی و سلامت و موفقیت برای دختر نازنینم و سال خوبی برای مامان باشه

پسندها (5)

نظرات (7)

بابای سارا
10 شهریور 93 15:04
سلامممم تولدتون مبارک
فرزانه (مامان آرین)
11 شهریور 93 22:24
سلام روزت مبارک سونیای عزیزم.شاد باشی شیرین زبون همیشه مامان سونیا جون تولدتون مبارک.120ساله بشین انشاالله.
مامان عالمه
12 شهریور 93 10:29
سلام...چطوری؟؟؟ _______________¶¶¶¶¶¶ __________¶¶¶¶¶¶¶¶__¶¶ _____¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶ _¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ___ ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ [█]¶¶¶¶¶ ____¶¶¶¶¶ [█] ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _____¶¶¶¶¶¶¶`▼´¶¶¶¶¶¶ ______¶¶¶¶¶¶¶·♥·¶¶¶¶¶ __¤’¤’¤’¤’¤’¤’¤¶¶¶¶¶¶¤’¤’¤’¤’¤’¤’¤ __¶¶¶¶¶’¤’¤’¤’¤’¤I T.’¤’¤’¤’¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶¶¤’¤’¤’¤’¤’¤’¤’¤’¤¶¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶____ ¶¶¶¶¶’¤’¤’¤’¤’¶¶¶¶¶____ ¶¶ ¶¶_____ ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶____¶¶ _¶¶___¶¶¶¶¶________¶¶¶¶___¶¶ __¶¶¶¶¶¶¶¶___________¶¶¶¶¶¶ (♥)¤ª˜¨¨¨¨˜ª¤(♥)¤ª˜¨¨¨¨˜ª¤(♥) آپم...بدو بیا منتظرم نذاریاااااااااا
آیسان مامانی ماهان جون
12 شهریور 93 11:03
سلااااام دوست خوبم،سونیای نازنینم . .عجب شعر دلنشینیییییییییی
آیسان مامانی ماهان جون
12 شهریور 93 11:18
قربون دختر با سخاوت و مهمونوازم بشم..اگه اینجوریه سونیا من هر روز هر روز میام خونتون مهمونی
آیسان مامانی ماهان جون
12 شهریور 93 11:20
هدیه های روز دخملی مبارکت باشه شیرین زبون مهربوووون
آیسان مامانی ماهان جون
12 شهریور 93 11:23
سونیا جونم 54 ماهگیت مباررررررررررررررررررک،مامان خانومی مهربون تولد شمام مبارررررررک..یه جفت بوس و چند شاخه گلم هدیه من به شما