سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 22 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

روزهای پایان تابستان

1393/6/18 18:57
951 بازدید
اشتراک گذاری

آهاے همیشگے ترینم!
تمام فعل هاے ماضے ام را ببر..
چہ در گذر باشے
چہ نباشے
براے من استمــــــــــــــــــــــــــــــــــــرارے
خواهے بود..
من هر لحظه تو را صرف مے کنم!

سلام و صدتا سلام به روی زیباتر از ماه نازنین دخترم خوبی انشاالله قند عسلم
دختر نازنینم این روزها  خیلی سرمون شلوغه البته سر من شلوغه مخصوصا روزهایی که شما کلاس زبان داری از صبح ساعت شش و نیم که بیدار میشم بدو بدو دارم تا ده یازده شب که تازه باید برای شما کتاب بخونم و باهات خاله بازی کنم و به محض مخالفتم با چیزی که میخوای سریع با طعنه و کنایه ناراحتیت رو بهم میفهمونی و من گاهی مجبور میشم با دل کوچولوت راه بیام و کاری رو که دوست داری انجام بدم برات. خوب خلاصه کنم برات روزهایی که شما کلاس زبان داری صبح بعد از بیدار شدن و آماده کردن صبحونه و بیدار کردن شما که متاسفانه خیلی وقت هست که صبحونه نمیخوری البته میری خونه عزیز جون اونجا سر صبر و حوصله دوتا سه تا لقمه میخوری( کلا مدتی هست که خوارکت خیلی کم شده) مشکل  اینکه خونه صبحونه نمیخوری و برای بیدار شدن از خواب هم خیلی اذیت میکنی مثل اینکه روز به روز که بزرگتر میشی صبح ها بیشتر خواب صبح برات دلپذیر میشه و دل کندن از خواب صبح گاهی سخت تر میشه در حالی که یک سال یا دو سالت بود فقط با یک یا دو تا صدای من بیداری میشدی اما متاسفانه حالا من از ساعت شش و سی و پنج دقیقه صبح تا هفت و پنج دقیقه یا گاها ده دقیقه روی ردیال سونیا هستم و دارم دائم صدات میزنم ولی بی فایده است و شما اول که هیچی نمیفهمی و بعدشم که کمی  هوشیار میشی دلت نمیاد از رختخواب جدا بشی البته که حق با شماست و نیاز داری بخوابی چون شب محال ممکنه زودتر از ساعت یازده و نیم دوازده بخوابی مگر اینکه دیگه حسابی خسته باشی و خیلی کم پیش میاد که شما شب رو زود بخوابی و البته که اگر زودتر از نه بخوابی ساعت دوازده بیدار میشی و یکی دو ساعتی رو بیداری و تاشما خوابت بگیره و دوباره بخوابی من بیخواب میشم و دیگه خوابم نمیبره پس همون یازده و نیم دوازده بخوابی که تا صبح بخوابی رو ترجیح میدم به اینکه ساعت نه بخوابی دوازده منو بیداری کنی پاس شب بدم ونتونم   دیگه تا صبح  بخوابم و بیخواب بشم .بعد از اینکه با هزار نازوعشوه بیدار میشی با اجبار باید دست و صورتت رو بشوری و لباس بپوشونم بهت و راه بیافتی بریم  شمارو بگذارم خونه عزیز جون خودم برم سر کار تا ساعت سه که میام خونه و یک کوچولو  ناهار بخورم و جمع و جور کنم ساعت چهار نیم میشه و شما میای که بریم کلاس زبان که البته 90 درصد روزها رو چون ظهر دیر میخوابی دیر هم بیدار میشی تا میای خونه و میریم کلاس دیر میرسیم هرچی هم ازت  خواهش میکنم که روزهایی که کلاس داری رو ظهر زودتر بخوابی فایده است و به این ساعت عادت کردی .تا زمانی که شما سرکلاس هستی من هم باید حتما همون جا توی آموزشگاه بمونم تا شما هر با درکلاس بازشد منو ببینی برام دست تکون بدی و البته زبونم برام درمیاری فدات بشه مامان که انقدر شیرینی جوجه جونم .بعد از کلاس وقتی میخوایم بر گردیم خونه شما دوست داری جلوی ویترین همه مغازه ها بایستی و نگاه کنی  و بعد از اینک من راضیت کنم که مامان بریم شب میشه دیر میشه کار دارم میخوام شام بپزم و تا شما راضی بشی یا خونه بعد از اینکه رسیدم خونه لباس شما رو عوض کنم و  خودم برم توی آشپز خونه سراغ شادم درست کردن شام درست کردن و بعدش شام بیارم و جمع کنم این بدو بدو ها ادامه داره تا آخر شب که من دلم میخواد بخوابم و شما دوست داری بازی کنی و کتاب بخونم برات یک شب بهم گفتی مامان برام کتاب بخون گفتم خسته ام نمیتونم عزیزم .شما هم در جواب گفتی مامان من بزرگ شدم اندازه تو شدم بچه دار شدم بچه ام اندازه الان من بشه به من بگه برام کتاب بخون من براش یک عالمه کتاب میخرم مثل تو خسیس نیستم که بگم حوصله نذارم یا خسته ام براش یک عالمه کتاب میخونم .
یک روز داشتیم میرفتیم کلاس داشتیم از کنار یک میدان رد میشدیم که پرا از گل کاری هست شما گفتی مامان من گل رو تا وقتی روی شاخه است دوست دارم آخه خدا گلها رو که آفریده روی شاخه آفریده و دوست دار روی شاخه باشه تا قشنگ باشه ولی بعضی از این مامان باباها به بچه هاشون یاد نمیدن که گلها رو نکنن.انوقت بچه هاشون گلها رو از شاخه میکنن بعد زودی گلها خراب میشن و میمیرن.

یک روز من معد درد داشتم شدید و از درد داشتم گریه میکردم اومدی نشستی کنارم و با اون دستهای کوچولوت شروع کردی اشکامو پاک کردن و گفتی مامان چرا گریه میکنی گریه نکن گریه کنی من ناراحت میشم. منم گفتم معدم درد میکنه سریع رفتی سر یخچال و یک بطری آب با یک قرص رانیتیدن و یک لیوان برداشتی و  برگشتی و گفتی مامان بیا قرص بخور معدت خوب بشه دیگه گریه نکن باشه .بعدش گفتی مامان تو ماه شب چهاره منی ولی وقتی گریه میکنی دیگه ماه نیستی میشی یک ابر که ازش بارون میباره دیگه گریه نکن ماه شب چهارده من باش ابر نباش.

یک روز داشتی بدو بدو میکری و شدید در حال ورجه وروجه بودی که خوردی زمین و پات بد جوری درد گرفت و چنان اشک میریختی  که دل سنگم برات کباب میشد من مادر که دیگه هیچی اومدم بغلت کردم و بوسیدمت و گفتم عیبی نداره عزیزم الهی مامانی بیمره برات الهی من نباشم این روز رو ببینم خدا مرگم بده الهی که مواظبت نبودم اینطوری شدی یکدفعه وسط اون گریه های جگر خراشت گفتی نه مامان خدا نکنه تو بمیری اگر تو بمیری من دیگه مامان ندارم خدا کنه تو همیشه زنده باشی مامان من باشی وای الهی من قربون این دختر مهربون بشم الهی مامانی فدات شیرین زبون من .

این روزها حرفهای قشنگ زیاد میزنی اما متاسفانه من یاداشت نکردم و به علت مشغله ذهنی همه رو فراموش کردم امید وارم این مامانی تنبل رو ببخشی خانم گل بوسخوب دختر نازم من دیگه باید برم تا پست بعدی در پناه حق باشی عزیز دلم بای بای.


 

همین که صدایم می‌کنی
همه چیز این جهان یادم می‌رود
یادم می‌رود که جهان روی شانه‌ی من قرار دارد
یادم می‌رود سر جایم بایستم
پابه‌پا می‌شوم
زمین می‌لرزد…


            1393/6/18

پسندها (1)

نظرات (2)

مامانی
19 شهریور 93 13:50
سلامممممممممممم خوبید؟ جیگر تو دختر مهربون برم که اینهمه قشنگ توصیف میکنی و مهربونی و اینهمه مامان جونت رو دوست داری خانوم گلم ، خو عزیزم یه نمه زودتر بخواب که صبحها اذیت نشی ، خدا تو و مامان جونت رو برات حفظ کنه و معده مامان خانومت دیگه هیچوقت هیچوقت درد نگیره
مامان تارا و باربد
31 شهریور 93 13:43
سلام مامانی گل خسته نباشی ای شیطونک یه کمی زودتر بخواب روز ها و لحظه هاتون به شادی و شیرینی انشالا مراقب خودتون باشید