شوق پرواز
شبها تو بتاب
من فدای تو ،به جای همه گل ها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو!
قصه ابر هوا را تو بخوان!
تو بمان با من،تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.
سلام وصد تا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دختر قندعسلم خوبی انشالله برگ گلم .
نمیدونم چی بگم از حرفهای قشنگت از آرزوهای زیبات از افکارت و تصورات جالبت البته چون طبق معمول به موقع هر چیزی رو که میگی برات ثبت نمی کنم خیلی از حرفهات رو یادم میره و برات یادداشت نمیکنم ببخش عزیزم اما هرچیزی رو که در خاطر دارم برات می نویسم تا یادگاری بمونه عسلکم.
چند روز پیش رفته بودیم بیرون سوار تاکسی بودیم و از یک منطقه پر درخت و مزرعه یک جای خیلی سر سبز و قشنگ داشتیم عبور میکردیم که شما یکدفعه گفتی مامان میدونی من چی دوست دارم؟
منم گفتم نه مامان چی دوست داری؟
گفتی من آرزو دارم که پرواز کنم .آرزو دارم که یک روز پرواز کنم توی آسمون و برم اون بالا توی آسمون .
و بعدش گفتی مامان دوست دارم یک کبوتر بشم و برم برای خودم روی درخت یک لونه بسازم بعدشم با تاکید گفتی با چوب و خاشاک نه هان با خاک و سنگ و گل( البته این فکرت تاثیر گرفته از قصه سه تا برادر خرس هست که خونه برادر سومی که با سنگ و خشت و گل هست سالم میمونه و مال دو تا برادر اولی که با چوب و خاشاک هست تحت تاثیر باد و طوفان ورعد و برق از بین میره)
دیشب میگی مامان من دوست دام بزرگ که شدم مثل تو برم توی کتابخونه کار بکنم اما میخوام کتابخونم خیلی دور باشه به خونه .
صبح بهت میگم دوست داری این ترم کلاس زبانت تموم شد باز م بری کلاس زبان؟
شما گفتی نه دوست ندارم
ازت پرسیدم چرا دوست نداری بری؟ مربیت رو دوست نداری یا کلاست رو؟
جواب دادی مربیم رو
پرسیدم چرا مگه مهربون و خوش اخلاق نیست؟
جواب دادی چرا مهربونه اما وقتی میاد کلاس خیلی ادکلن میزنه من سردرد میگیرم
داشتم برای افطار غذا درست میکردم شما هم داشتی تلوزیون تما شا میکردی
من داشتم با فلفل ساب کمی فلفل توی قابلمه میسابیدم
شما گفتی مامان صدای چیه ؟ داری چکار میکنی؟
جواب دادم که دارم فلفل میسابم
شما پرسیدی فلفل مسیابی که بریزی توی دهن من؟
گفتم نه مامان دارم میسابم توی قابلمه .آخه من تاحالا کی تود دهنت فلفل ریختم که این دفعه دومم باشه ؟
ولی این مسئله فکرم رو مشغول کرد که چرا این سوال رو ازم پرسیدی من توی خونه هیچ وقت از این حرفها نزدم هیچوقت به همچین چیزی هم تهدیدت نکردم نمیدونم شاید از تلوزیون یاد گرفتی.
چند وقتی هست که جلوی یکی از کتابخونه های شهرمون یک المان درست کردند که یک ستون ساخته شده از کتاب هست که در بالای اون ستون یک نفر نشسته یک کتاب در دستش هست که داره مطالعه میکنه عمه دو سه روز پیش اون المان رو دیده بود و برات تعریف کرده بود .
شما هم اومدی و برای من گفتی مامان عمه فاطمه میگفت نزدیک شهرک دیده که یک مجسمه هست که یک نفر نشسته روی کتابها داره کتاب میخونه .گفتم بله مامان یک المان هست تازگیها ساختن که یک ستونی از کتابها هست که یکنفر نشسته روی کتابها و داره کتاب میخونه .
شما یکدفعه گفتی چه بی ادبه
پرسیدم کی بی ادبه؟
گفتی همون آدمی که روی کتابها نشسته دار کتاب میخونه
سوال کردم خوب چرا بی ادبه؟
جواب دادی آخه آدم میشنه روی کتاب .بشینی روی کتاب که کتابها پاره میشن ،خراب میشن آخه نباید بشین روی کتابها کار بدی کرده.
گفتم مامان آخه اون مجسمه است .اون کتابها از سنگ و سیمان ساخته شدن کاغذی که نیستن که پاره بشن و ازبین برن چیزیشون نمیشه .
شما قانع نشدی و گفتی بازم نباید روی کتاب بشینه .اون بی ادبه کارش کار بدیه نباید این کار رو بکنه .
خوب عزیزم دیگه چیزی یادم نمیاد بقیه حرفهات باشه برای بعد
24/4/1393