سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 29 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

سونیا و مسابقه نقاشی

1391/5/19 18:17
912 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام و صد تا سلام به دختر عزیزو نانازی خودم جونم برات بگه که دیروز یعنی در تاریخ 18/5/1391 توی کتابخونه (محل کار مامان) یک مسابقه نقاشی برگزار شد با موضوعات :

1-اوقات فراغت با کتاب

2-کودک؛کتاب؛ماه رمضان

3-حمایت از تولید ملی(شعار سال)

4- بهترین خاطره من از کتاب و کتابخانه

خوب من هم تصمیم گرفتم شما رو ببرم برای مسابقه چون شرایط سنی شرکت کنندگان در مسابقه از بین افراد 2تا 16 سال بود خوب خوشگل خانم مامان هم این شرایط رو داشت که بتونه در این مسابقه شرکت بکنه هرچند که کودک در سنین زیر 5/2سال نمیتونه نقاشی خاصی بکشه و فقط خطوط در هم و برهمی رو کاغذ میکشه اما همین خطوط هم تفسیر داره و به جز اون ارزش این کار در نفس اون هست که شما از الان با مسابقه و رقابت و بچه های دیگه آشنا بشی به همین علت من شما رو بردم تا نقاشی بکشی و در این مسابقه شرکت بکنی خلاصه کنم مسابقه ساعت 11 شروع میشد و شیفت کاری مامان بعد از ظهر بود اما به خاطر شرکت شما توی مسابقه مجبور شدیم دیروز ساعت 5/10 از خونه راه افتادیم و رفتیم کتابخونه وقتی رسیدیم کتابخونه همه بچه ها و همکارای مامان مسابقه رو بیخیال شده بودند اومده بودن سراغ خوشگل خانم و ازاین بغل به اون بغل حسابی واسه خودت گشتی و دلبری کردی فقط بدیش به این بود که خیلی خجالت می کشیدی و همش دستت رو میبردی توی دهانت و یا گوشه چشمت رو میخا روندی . بلاخره مسابقه شروع شده و بچه ها نشستند تا نقاشی بکشند و هرکدوم میگفتند خانم بگذار سونیا بیاد سر میز ما بنشینه من گفتم باشه هرجا دوست داشت بنشینه من حرفی ندارم دو سه تا از بچه اومدند صندلی گذاشتند برات و نشوندت روی صندلی که شما ننشستی و خجالت کشیدی و بلند شدی منم که دیدم اینطوری نمیشینی درضمن میزها هم بلند بود و شما قدت نمیرسید بردمت روی یک میز خالی نشوندمت و برگه و مداد رنگی برات آوردم که شما نقاشی بکشی اما بازم زیاد خوشت نیومد منم دیدم اینطوری نمیشه آوردمت پائین بردمت قسمت مرجع رومیز مطالعه نشوندمت و مداد رنگی و کاغذ بهت دادم دو تا از بچه ها هم اومدند پیشت اینطوری دیگه یواش یواش یخت باز شد و شروع کردی به بلبل زبونی و حرف زدن و تند و تند هم نقاشی کشیدن(خط خطی کردن) خلاصه نقاشیت رو کشیدی وقت مسابقه تموم شد و همکارم برگه ها رو جمع کرد و برد اداره و شما هم تا ساعت سه کتابخونه بودی و حسابی بازی کردی یک کم با همکارای مامن توپ بازی کردی انقدر شیطونی کردی که نگو همش توپ رو میانداختی توی قفسه بین کتابا خاله هم میاورد بیرون و بهت میداد کلی هم واسه خاله ها زبون ریختی هر کس دیروز میددت میگفت وای این دختره یا عروسک ماشاالله عین عروسک میمونه .خلاصه اینکه ساعت سه شد و منم دیدم شما نه نهار خوردی و نه صبحانه( آخه سحر بلند شدی و حسابی سحری خوردی به همین دلیل برای صبحانه اشتها نداشتی)زنگ زدم به بابایی و گفتم بیا دختری رو ببر ناهار بخوره گرسنه است بابایی هم به بابا بزرگ گفته بود با عمه جون اومدند دنبال شما شما هم که حسابی سر گرم بازی بودی دلت نمیخواست بری خونه اما به هر ترتیبی بود شما رو راهی کردم که بری خونه عزیز جون اما شما رفته بودی خونه عزیز جون انقدر گریه کرده بودی و اذیت کرده بودی که نگو و نپرس در حد تیم ملی عزیز جون اینها هم دیده بودند حریف شما نمیشن که ساکت بشی و ناها ربخوری زنگ زده بودند به بابایی که بیاداونجا و شما رو ساکت کنه اما متاسفانه بابایی هم حریف سر کار خانم نشده بود و شما انقدر گریه کرده بودی تا خوابت برده بود اما خوشبختانه از خواب که بیدار شده بودی دیگه خوش اخلاق و خانم شده بودی و اذیت نکرده بودی شب هم که من از سر کار برگشتم اومدی خونه خدا رو شکر خندان و خوشحال بودی و برای بابایی تعریف میکردی که رفتم کتابخونه نقاشی کشیدم با خاله توپ بازی کردم کتاب خوندم و... وقتی که کتابخونه بودی خاله بهت گفت سونیا من مامانی رو با خودم میبرم مال من بشه باشه شما هم یک نگاه خیلی بد بهش کردی و دست منو کشیدی و گفتی مامان مال خودم و این توی ذهنت مونده بود شب که از خونه عزیز اومدی میگی مامان من دوست دارم مامان تو مال من من خیلی دوست دارم و من رو بوسیدی وای که چه لحظه قشنگی بود مامانی. بعد به بابایی هم میگفتی مامان مال منه من دوستش دارم. الهی فدای شما بشم مامانی قربون اون دل کوچولت بره مامان عزیز دلم به خدای مهربون میسپارمت در پناه یزدان پاک.

19/5/1391

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)