سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 23 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

سونیا جایزه لپتاپ میخواد

1391/5/23 18:18
731 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلامممممممممممممممممم و صدتا سلااااااااااااااامممممممممممم به دخملی خوبی مامانی ببخشید بازم دیر اومدم بنویسم برات خوب جونم برات بگه از این چند روز اخیر و کارها و حرفهای جدید شما نازگل خانم امروزمیخوام برات یک کم از حرف زدنت بگم که خیلی ناز و شیرینه و اما حکایت دو روز پیش شما در ادامه پروژه عظیم از پوشک گرفتن سر کار خانم چون شما عاشق کتابی قرار شد که هر وقت که یک روز کامل جیشت رو گفتی و فرشها رو نجس نکردی بهت یک دونه کتاب جایزه بدیم بابایی زحمتش رو کشیدن و چند تایی کتاب رفتن برات خریدن دادن به عزیز جون که هر وقت شما موفق شدی یک کتاب بهت جایزه بدن شما هم دوتا یا سه تا از کتاب ها رو گرفتی و خیلی خوش به حالت شده به همین خاطر اومدی پیش مامانی و میگی مامانی بیا کارت دارم و بعدشم مثل آدم بزرگها صدات رو میاری پائین و دم گوش مامان میگی مامان برای سونیا که جیشش رو گفته برو جایزه بخر کتاب بخر؛گوشی بخر؛لباس بخر؛کیف بخر؛ لپتاپ بخرمنم گفتم باشه چشم. بابایی بهت میگه میخوای لپتاپ خودم رو بهت بدم شما خوشحال و یک برقی هم از چشات پرید که نگو گفتی آره بده میخوام بابایی میگه خوب میخوای باهاش چیکار کنی شما هم گفتی میخوام بره ناقلا ببینم ؛پت و مت ببینم؛لولک و بولک ببینم. وجالب اینکه شما همه افعال رو سوم شخص استفاده میکنی مثلا میگی مامانش سونیا تشنه است براش آب بیار یا مامانش دخملی صبحونه میخواد براش صبحونه بیار و همه افعال رو اینطوری به کار میبری و کار جدید دیگه ات این هست که هر کتابی رو که برات میخونم و شما از شخصیت داستان خوشت میاد خودت رو جای قهرمان داستان میگذاری و داستان رو برای مامان تعریف میکنی مثلا کتاب کدوی قلقله زن رو تعریف میکنی و خودت رو میگذاری جای پیرزن قصه میگی یک روزی سونیا میخواست بره به ده دختر دو دامادش و به اونها سر بزنه سونیا توی جنگل داشت میرفت که میرسه به آقا گرگه و... و تا آخر قصه رو کامل توضیح میدی فقط قهرمانش خودتی وقتی به آخر داستان میرسی با کلی ذوق میگی شیر دستش توی پوست کدو گیر میکنه و سونیا بدو بدو صحیح و سالم میره به خونش میرسه .قصه بزبز قندی رو هم همینطور تعریف میکنی و خودت میشی بزبز قندی و با شاخهات شکم گرگ رو پاره میکنی و شنگول و منگول رو درمیاری . ویک مسئله دیگه نمیدونم چی شده که جدیدا همش ساز مخالف میزنی وقتی من میخوام برم سر کار و میگم برو خونه عزیز جون پات رو میکنی توی یک کفش که اصلا و ابدا نمیرم که نمیرم مثل دیروز ظهر که من میخواستم بیام سر کار و شما به هیچ وجه نمیخواستی بری خونه عزیز میگفتی که من خونه عزیز نمیرم و منم  به زور مجبورت کردم که بری و به زور دادمت بغل عمه جون که ببره شما رو و یا اینکه میری اونجا و میگی نمیام خونمون زنگ میزنم میگه سونیا مامان بیا خونه میگی سونیا نمیاد سونیا نمیخواد بیاد خونتون مامان سونیا خونت نمیاد خونه عزیزمیمونه بعدشم تلفن رو قطع میکنی من که معنی این کارها رو نمیفهمم و لی خوب به جز مدارا کردن هم چاره ای ندارم خوب خیلی برات حرف زدم تا بعد در پناه ایزد منان

23/5/1391

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مرتضی
19 خرداد 92 21:33
سلام .واقعا از این همه عشقی که به دخترتون دارین حسودیم میشه. کاش همه مادرای عزیزمون همین قدر به زندگیو بچه هاشون عشق می ورزیدند....اطمینان دارم دخترتون یه فرد موفق خواهد شد در آینده.....