سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

سالگرد فوت مامان جون

1391/2/23 7:11
1,041 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام خدمت نازگل مامان و همه دوستای عزیز نی نی وبلاگیمون عذر خواهی می کنم هم ازخانم گل و هم از دوستان گل که دیر به دیر پست میگذارم و متاسفانه چند وقتی که بهشون سر نزدم خوب حالا بریم سراغ دفتر خاطرات عزیز مامانی خوب از هفته آخر اردیبهشت شروع میکنم برات میگم که یک سفر داشتیم به قم روز پنجشنبه صبح ساعت 9 از اینجا راه افتادیم و سوار اتوبوس شدیم (همونطور که قبلا هم گفته بودم شما خیلی بد ماشینی و توی ماشین که میشینی حالت بد میشه منم هم برای اینکه حالت بهم نخوره و زیاد بالا نیاری بهت صبحونه ندادم و گفتم معدات اگر خالی باشه بهتره و کمتر اذیت میشی )ماشین که راه افتاد شما یکی دوساعتی رو خوابیدی و اذیت نشدی و زیاد گریه و غرو لند نکردی اما دوساعت مونده به قم بیدار شده بودی و تشنه ات بود و همش میگفتی مامانی آب بده مامانی آب بده و منم که میدونستم آب خوردن هماناو کثیف کاری کردن خودت و ماشین و مامان همانا به همین خاطر همش طفره میرفتم اما انقدر بی تابی کردی که بابایی دلش سوخت و بهت آب داد اما یک کوچولووبیشتر نخوردی و خدا رو شکر حالت بهم نخورد اما به خاطر طولانی بودن مسیر خسته شده بودی و همش نق میزدی با همه این اوصاف ساعت 2بعد از ظهر رسیدم خونه مامان جون همه خاله ها و دایی ها اونجا بودن چون مراسم سالگرد فوت مامان جون بود (مامان خودم)و ما هم به موقع رسیدیم و بعد از نهار رفتیم مسجد و از اونجا هم رفتیم سر خاک و اونجا بهت خیلی خوش گذشت یک دست فروشم اونجا بادکنک میفروخت که دیدم رفتی و داری نگاهش میکنی همون موقع یکی از دوستان دوران دانشگاه مامانی که برای مراسم اومده بود ازمن پرسید سونیا چی میخواد رفت اونجا گفتم خوب معلومه دیگه بادکنک میخواد ببین دار چطوری بادکنکها رو نگاه میکنه خاله جون هم اومد و برات یک باد کنک گرفت وبهت داد بعدش اونجا با بچه های خاله ها و دایی ها حسابی بازی کردی و خوش گذروندی بعدشم که اومدیم خونه بازم خونه شلوغ بود و با بچه های خاله و دایی ها حسابی سر گرم بودی و اصلا سراغ مامانی رو نمیگرفتی تا ساعت یک بعد از نصف شب یک هم بیدار بودی تا این که یک به زور خوابیدی صبح هم زود بلند شدی بعدشم که همه با هم رفتیم بیرون و به شما بد نگذشت عصر هم اومدیم خونه مامان جون بقیه هم هر کدوم رفتند خونه خودشون دایی علی هم رفت مغازش سر زد و اومد برات بستنی گرفته بود و شما هم حسابی خوش به حالت شد شام هم که ماکارونی درست کردم شما خوشت اومد وبد نخوردی (چون ماکارونی رو راحت نمیتونی بخوری و نکته دیگه اینکه معمولا سیب زمینی سرخ کرده قبل از اضافه شدن به ماکارونی رو میخوری و زیاد اشتها برای خوردن ماکارونی برات باقی نمیمونه تا ماکارونی رو بخوری) بعد از شام ساعت دوازده بود که خوابیدی و صبح هم ساعت شش و نیم بلند شدیم و راه افتادیم ساعت هفت و نیم ماشین حرکت کرد شما تا ساعت 10 خوابیدی اما بعد از ساعت ده که بیدار شدی دیگه نخوابیدی و حالت بد بود و میخواستی بالا بیاری اما خوشبختانه فقط حالت تهوع داشتی و چون ناشتا بودی چیزی بالا نیاوردی بعدش هم بهت یک کم آلو جنگلی و لواشک دادیم بهت خوردی که ترش بود و باعث شده حالت بهتر بشه ساعت یک و نیم هم رسیدیم خونه که عمه جون اومد شما رو برد خونه عزیز جون و منم رفتم سر کار شب که از خونه عزیز اومدی میگی مامان رفتیم قم ولی من رو حرم نبردی (آخه این بار متاسفانه اصلا وقت نشد که بریم حرم) منم بهت قول دادم بار دیگه رفتیم قم حتما ببرمت حرم خوب مامانی پستت داره طولانی میشه بقیه خاطرات بمونه برای بعد ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)