سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 1 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

سونیا در تعطیلات

1391/3/16 7:10
918 بازدید
اشتراک گذاری

سونیا در تعطیلات

سلام سلام صد تا سلام مژده مژده به سونیا گلی مامان وهمه دوستان نی نی وبلاگی بلاخره اینترنتمون درست شد و بیشتر پست میگذارم و به دوستان گلمون سعی میکنم بیشتر سر بزنم و محبت های این چند وقت دوستان عزیز مون رو جبران بکنم خوب حالا بریم سر خاطرات روزهای گذشته عزیز دل مامان از تعطیلات اول هفته گذشته برات میخوام بگم که روزهای خیلی خوبی رو داشتی چون خاله زهرا و خاله منیر اومدند خونمون وشما حسابی خوشگذروندی جمعه آخر شب بود که خاله اینا اومدن البته وقتی اومدن آخر شب بود وشما خواب بودی اما بعد از اومدن خاله ها بعد از شام که خونه شلوغ شد و همه شروع کردند به صحبت کردن و پسرهای خاله زهرا (محمد مهدی وامیر حسین)شروع کردند به بازی و شیطونی شما با سروصدا از خواب بیدار شدی اول که خجالت میکشیدی و از تختخوابت بیرون نمیومدی اما بلاخره انقدر محمد مهدی اومد سر به سرت گذاشت که یواش یواش یخت باز شدو از تخت خوابت اومدی بیرون اول اومدی بغل مامان و بعدشم بلند شدی و شروع کردی به شعر خوندن و زبون ریختن و بازی کردن با پسر خاله ها و تا ساعت چهار صبح بیدار بودی و ساعت چهار آروم آروم خوابیدی صبح من ساعت 6ونیم بیدار شدم و رفتم سر کار شما هم تا ساعت نه خوابیده بودی و ساعت نه و نیم بعد از خوردن صبحانه با خاله ها اومدید به کتابخونه پیش مامانی اونجا هم مثل دفعه قبل با دختر ها کلی بازی کردی و خوشگذروندی وزبون ریختی و دلبری کردی و عمو هام با بابایی رفتن بیرون و یک کم گشتند و ظهر اومدند دنبال شما با هم رفتید خونه منم ساعت دونیم که ساعت کارم تموم شد اومدم خونه بعد از صرف ناهار و یک استراحت کوچولو شام درست کردیم و شب رو رفتیم پارک اما چون خیلی شلوغ بود شما زیاد خوشت نیومد و بازی نکردی اما در کل به خاطر وجود پسر خاله ها خیلی بهت خوش گذشت آخر شب از پار ک بر گشتیم خونه و شما ساعت یک بود که خوابیدی و صبح ساعت 9 بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحونه رفتیم به دل طبیعت اون روز هوا عالی بود و باد میومد و حسابی خنک بود نازگل مامان حسابی به شوق اومده بود و همش میگفتی وای وای مامان هوا میاد مامان هوا میاد منظورت وزش باد بود اون روز خیلی بازی کردی گشتی آب بازی کردی شعر خوندی بدو بدو کردی به خاطر وزش شدید باد وقتی میدویدی باد میبردت و شما خیلی خوشت میومد بابایی هم میدود تا بگیردت اما بهت نمیرسید تا اینکه خوردی زمین و باباییی بهت رسید و شما رو گرفت .اون روز حسابی ناهار خوردی و میوه خوردی شعر خوندی و دلبری کردی خلاصه اون روز بهت خیلی خوش گذشت تا عصر که اومدیم خونه و خاله اینا میخواستند برگردند به قم و بروند خونشون که شما سر ناسازگاری رو برداشتی و همش میگفتی مامان کفشای منو بپوشون بابا ساک مامان رو بیار سوار ماشین بشیم بریم ددر کلی هم گریه کردی بعد از رفتن خاله ها زنگ زدیم به عمه جون بیاد ببردت خونه عزیز جون تا شاید یادت بره و حال و هوات عوض بشه اما هر کاری کردیم نرفتی گفتی نمیخوام نمیرم میخوام با ماشین با خاله برم ددر عمه جون هم دست خالی برگشت خونشون از اون رو تا حالا همش میگی ماما بریم بیرون پیش خاله بریم هندونه بخوریم بریم باد بیاد سونیا رو با خودش ببره بریم با محمد مهدی و امیر حسین بازی کنیم خلاصه که همش حرف از ددرو خاله و بازی و باد وطبیعت میزنی ولباسهای خودتو من رو میاری میگی مامان سونیا رو ببر ددر خوب دیگه خیلی برات حرف زدم مامانی بقیش باشه برای پست بعدی تا اون موقع در پناه ایزد منان ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)