سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

یک شب خوب

  شب اربعین یکی از اقوام مراسم حلیم پزون داشتند طبق معمول هر سال. ما هم دعوت داشتیم مثل سالهای گذشته ما همراه بابا بزرگ و عزیزجون وعموجون و عمه جون رفتیم اونجا و شما با نوه ها حاجی که رفته بودیم خونشون حلیم پزون دوست شده بودی و حسابی بازی کردی وزبون ریختی خیلی بهت خوش گذشت حلیم هم همزدی منم حلیم هم زدم ونیت کردم که خدا به شما سلامتی بده و همیشه شاد و خوشحال باشی و سرحال باشی اونقدر اونجا بازی و ورجه ورجه کردی که وقتی اومدیم خونه به محض اینکه گذاشتمت توی رختخوابت خوابیدی و تا صبح هم یکبار بیشتر بلند نشدی عزیزم قربونت برم دختر گلم زیاد وقت نوشتن ندارم تاپست بعدی خدانگهدارت باشه    27/10/1390 ...
27 دی 1390

از شیر گرفتن سونیا

دختر خوشگل مامان یک سال و نه ماهگیت که تموم شد چون شما خیلی وابسته به شیر مامان هستی و غذا نمیخوری و دائم میخوای شیر بخوری مامانی به خطر اینکه شما غذا بخوری و لاغر ضعیف نشی تصمیم گرفت که شما خانم گل رو از شیر بگیره تا مجبور بشی غذا بخوری و برای از شیر گرفتن شما همه با مامانی همکاری کردند تا اینکه داریم موفق میشیم که شما شیر نخوری برای این کار دو روز شما رو گذاشتیم خونه عزیز موندی و خونه نیومدی وای مامانی توی اون دو روزچه حالی داشتم داشتم میمردم واسه اینکه یک لحظه ببینمت داشتم از دوری شما دق میکردم به همین خاطر بعد دوروز عمه جون شما رو آورد یک ساعت خونه شما که با مامانی قهرکرده بودی و به مامان اولش محل نمی گذاشتی و یک عروسک داری که بهش میگی...
9 دی 1390

حرف زدن سونیای من

دختر گلم دیگه داری کم کم جمله ساختن با کلمات رو هم یاد میگیری و همه حرفات رو سعی میکنی به صورت جمله کامل بیان کنی و منطورت رو کامل برسونی خیلی هم کلمات رو سفت وسخت به زبون میاری البته بعضی از کلمات رو خیلی با نمک ادا میکنی مثلا کارتون پت و مت رو میگی( پدونت ) دائم هم که یا میخوای کارتون بره ناقلا رو ببینی یا اینکه مامان کتاب بخونه برات البته همه شعرهای کتاب هات رو ر و هم به اسم یاد گرفتی و میاری میگی مامان بخون برام مثلا میگی مامان زنبور طلایی بخونم یعنی شعر زنبور طلایی رو بخون برام منم برات میخونم یا بابایی برات میخونه .یکی از شعر هایی رو کی خیلی دوست داری شعر روز های هفته است البته شما این شعر رو به اسم آبی میشناسی و کتابت رو میاری و میگ...
9 دی 1390

سونیای خوشگلم عشق مامانی

دختر گلم در تاریخ 1389/1/9 در ساعت 4:20 عصرروز دوشنبه چشمهای قشنگش رو به این دنیا باز کرد و با اومدنش شادی و گرما و حرارت رو به همراه آورداز این تاریخ مامانی تصمیم گرفت خاطرات دخترگلش رو اینجا ثبت کنه تا وقتی بزرگ شد اونها رو بهش تقدیم کنه تا دخمل مامان روزهایی رو که به خاطر نمیاره بدونه که چیکارا میکرده و چه اتفاقاتی براش افتاده .تقدیم به سونیای عزیزم .مامان و بابا عاشقت هستند و خیلی دوست دارند بهترینها رو برات ارزو میکنم عزیز دلم . شروع  کاروبلاگت در تاریخ 8/10/1390 ...
8 دی 1390

سالگرد یک پیوندآسمونی

امروز سیزدهم آذر ششمین سالگرد عقد مامان و باباست الان شماکوچولویی و نمیتونی اما چند سال دیگه که بزرگ بشی به مامان و بابا این روز رو تبرک میگی همینطور که من الان این روز قشنگ رو که از زیبا ترین روزهای زندگیم بوده رو  به بابایی تبریک میگم و از صمیم قلب بهش میگم که دوستش دارم. انشالله که هر سال این روز یکی از زیبا ترین روزهای عمرمون باشه و بتونیم این عشق و علاقه رو که با وجود شما چندین برابر شد حفظش کنیم و حاصل این عشق که سونیای خوشگله مامانی هست   رو به بهترین نحو بزرگ کنیم و بتونیم مهربونترین و بهترین مامان و بابای دنیا برات باشیم عشق من نفس مامان قربونت بشم الهی . ...
13 آذر 1390

خرابکاریهای سونیا جونی

دخملی مامان قربونت برم که روز به روز خانم تر و شیرین تر میشی و البته و صد البته که شیطونیها و خرابکاری هات هم بیشتر میشه دیشب یه دست گل به آب دادی و بابایی رو انداختی توی زحمت خوب حتما دوست داری بدونی این دست گلت چی بود نه خانم خانما خوب الان برات میگم جیگرم شما طبق معمول تشریف برده بودید بالای مبل البته همیشه جای مخصوص شما روی دسته های مبله اونجامیاستید و دستای خوشگلتوتن رو هم به هیچ کجا نمیگیرد وواسه مامانی و بابایی هنر نمایی میکنید دیشب هم همین کار رو میکردید که یک مرتبه چشم تون میافته به شیشه شربت بعد اون رو برمیدارید و بااون دستهای کوچولوتون درش رو باز میکنید و سرازیرش میکنید روی مبل بابایی هم از دست شما ناراحت شد و گفت چرا این کار رو...
12 آذر 1390

دختر با هوش

چند وقتی هست که دختر گلم همش یک کتاب میگیره دستش و میاره تامامان بخونه براش و با اون حرف زدن قشنگش میگه مامان بوتاب بوخونم(کتاب بخونم) من هر جا میرم اونم میاد دنبالم و کتاب رو میده بهم تا براش بخونم البته بیشتر تصاویرش رو نگاه میکنه و تا من میام بخونم نصفه صفحه رو نخونده ورق میزنه و میره صفحه بعد و میگه مامان بوخونم انقدر این کار رو تکرار کرده که عادت کرده بهش تا اینکه چند شب پیش ساعت سه نیمه شب بلند شده توی خواب و بیدار چشمهای خوشگلش رو میماله و میگه مامان بوتاب بو خونم منم گرفتمش توی بغلم و شیرش دادم تا خوابش برد صبح تا از خواب بیدار میشه سریع میره طرف کتاب دفتر و اونها رو میاره و یا میخواد نقاشی بکشه (البته فقط خط خطی میکنه)یا میخواد کت...
4 آذر 1390

نوزده ماهگی

امروز نهم هزارو سیصدو نود هست و سونیا گلی نوزده ماهش تموم میشه و وارد ماه بیستم زندگیش میشه سونیای عزیزم نوزده ماهگیت خجسته باد .کی میشه که از نوزده سالگیت بنویسم نازدونه .  
9 آبان 1390