سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

پیشی میهمان ناخوانده

1391/11/18 8:06
726 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازگلکم  خوبی خوشی سرحالی امیدوارم که بهترین حال ممکن رو داشته باشی وشاد وسرحال باشی .دیگه کم کم داریم به پایان سال 1391 وهمچنین پایان سه سالگی عزیز دلم نزدیک میشیم . وچه زود دیر میشود. انگار همین دیروز بود موقعی که به دنیا اومدی خانم دکتری که به دنیا اوردت گفت توی خانواده اتون کسی رو دارید که بور باشه. گفتم بله. گفتند دخترتون بور. وقتی که دیدمت انقدر کوچولو بودی که نگو انقدر کوچولو که سه کیلو هم نبودی یک دخمل فینگیلی بورو ناناز وخیلی هم زبل و شیطون یادمه تا یک سال و نیم شبها من بیشتر از دو سه ساعت نمیتونستم بخوام وشما تا شش ماه که کلا روزها رو خواب بودی و شبها بیدار و بعد از اونم که شبی حداقل ده بار رو از خواب بیدار میشدی . یکسال و نیم که از عمرت گذشت تازه من یک کم شبها رو خوابیدم وبه دوران گذشته برگشتم . وبعد از اون  شبها شما میخوابی و یکی دو بار بیشتر بیدار نمیشی .اولین بار که نشستی پنج ماهت بود روزهای گرم مرداد ماه سال 1389. بعد نوبت رسید به چهار دست و پا رفتن که حدود هشت ماهت بود وهمزمان شروع کردی به دندون درآوردن توی آبان ماه 1389.توی بهمن ماه دیگه شروع کردی به ایستادن وگرفتن کنار مبلها و دیوار به راه رفتن .اولین قدمهای کوچولو وقشنگت رو روز 25 اسفند برداشتی و راه رفتن رو به طور جدی شروع کردی و دیگه چهار دست و پا نرفتی. اولین کلمه که مفهوم و معنی داشت زدی با با بود یادم هست هرچی بهت میگفتم سونیا بگو مامان میخندیدی و میگفتی بابا.موقعی که یکسالت شد بابا؛مامان؛به به؛ددر؛آبه وچند تا کلمه دیگر رو قشنگ میگفتی وحالا که خیلی از اون روزها میگذره وشما برای خودت خانمی شدی حرفهایی میزنی که قند توی دلم آب  میشه  مثلا چند روز پیش با هم رفته بودیم حموم لیف و صابون رو برداشتی عروسکهات رو یکی یکی برمیداری و بهشون میگی نازگلکم عزیزم الان میشورمت تمیز میشی. الان حمومت میکنم. بعدشم یکی یکی شون رو لیف وصابون کشیدی و باحوصله شستیشون .ازبچگی عاشق شستن و تمیز کردنی حالا هرچی باشه فرقی نداره لباس باشه یا ظرف باشه .چند شب پیش یک سطل گذاشتی زیر پات و رفتی روی اون و شروع کردی به شستن ظرفها البته قاشق و چنگال و چیزای کوچولو رو برات گذاشتم تا بشوری و لذت ببری الهی فدای اون دستهای ناز کوچولوت بشه مامان  یک نیم ساعتی طول کشید هرچی بهت گفتم مامان جان بسه دیگه بیا بیرون ولی گوشت بدهکار نبود که نبود گفتی مامان مگه نمیبینی دارم ظرف میشورم خوب بزار بشورم تمیز بشن دیگه. بعد نیم ساعت که حسابی سیر شدی دیگه صدام زدی مامان بیا آب رو باز کن تا ظرفها رو آب بکشم خلاصه ظرفها رو من آب کشیدم و از آشپزخونه اومدیم بیرون. پریشب هم  که برای خودت حالی داشتی که نگو یک دونه گربه بزرگ و چاق و چله از بالای دیوارافتاده بود توی حیاط خلوت مون  و دائم میومیو میکرد و نمی تونست دیگه برگرده از دیوار بالابره و همونجا مونده بود شما هم رفته بودی و از پشت پنجره باهاش حرف میزدی و میگی پیشی قربونت برم, نازگلکم. بعدشم بهش گفتی ببین پیشی مامان قربونت میره و از اون طرف هم منو صدا زدی مامان قربون پیشی برو, بهش میگم مامان قربونت میره. قربون دل مهربونت برم من که از طرف مامان هم به پیشی قول میدی. همون شب خاله جون زنگ زده بود بهمون قضیه پیشی رو برای خاله با آب و تاب تعریف میکردی خاله هم بهت گفت پیشی رو بگیر ببر بگذار توی کوچه تا بره خونشون چون شب اونجا سرما میخوره گناه داره. شما هم به خاله گفتی نه من نمیبرمش توی حیاط اگر من برم حیاط سرما میخورم مریض میشم بعد مامان و بابا به من دارو میدن من نمیرم توی حیاط بعدشم به خاله میگی خاله نی نی داری آخه به سلامتی خاله جون باردار شده و قرار نی نی بیاره خاله بهت میگه دوست داری مامانت نی نی بیار میگی آره دوست دارم دوست دارم صداش بزنم نی نی جون علیرضا(اسم پسر خاله زهراست که الان سه ماهشه). (راستی پریشب اولین باری بود که با تلفن با خاله حرف زدی  چون همیشه به جز عمه ها و عزیزجون اینا تلفنی با کس دیگه ای حرف نمیزدی ولی پریشب غرق شکست هم با خاله منیر حرف زدی هم باخاله نرگس که زنگ زده بودیم تولد یکسالگی دختر کوچولوشون زهرا جون رو تبریک بگیم هم با عباس پسر خاله صدیقه صحبت کردی) چند روزی هم هست که دلت تنگ شده و همش از دایی علی ،خاله منیر؛ عباس و زهرا بچه های خاله صدیقه حرف میزنی و میگی دلت براشون مردشور شده(مرده شور شده :تنگ شده) خوب گل دخترم خیلی حرف زدم بقیه حرفها باشه برای بعد تا پست بعدی به دستان پرمهر پروردگار عالمیان میسپارمت.

18/11/1391


 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)