سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

نذری حلیم

1391/10/24 9:59
518 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام وصد سلام به روی ماه دختر زیبای بهاری مامان خوبی خوش سرحالی انشاالله . جونم برای گل دخترم بگه از روز پنجشنبه 1391-10-21 و شب اون که مصادف بود با شب بیست و هشتم ماه صفر یعنی شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام .طبق معمول سالهای گذشته عزیزجون در شب بیست و هشتم حلیم پزون داشتند من روز پنجشنبه شیفت صبح سرکار بودم به همین خاطر شما ساعت یک ربع به هفت صبح با عمه رفتی خونه عزیزجون من هم رفتم سرکار ساعت دوونیم از سرکار اومدم خونه سریع کارهای عقب مونده خونه رو انجام دادم و لباس پوشیدم و اومدم خونه عزیز جون وقتی که اومدم کاری نبود که بخوام کمک بکنم آخه عمه جونها و عزیزجون از صبح کله سحر بلند شده بودند وخودشون همه کارهارو کرده بوند حلیم رو هم بار گداشته بودند وبابایی و عمو سر دیگها بودند و حلیم رو هم میزدند منم اول رفتم پیششون و یک کم حلیم هم زدم و حاجاتم رو خواستم وبرای عاقبت به خیری و خوشبختی خوشگل خانم خودم وهمه نی نی های دیگه دعا کردم بعدش اومدم توی اتاق دیدم که شما تازه از حموم اومدی بیرون عمه جونت برده بود شما رو حموم .من که دیدم از حموم در اومدی به خیال خودم گفتم الان حتما میخوابی به همین خاطر بهت گفتم بیا باهم بخوابیم باهم رفتیم زیر پتو که بخوابیم یکدفعه من چشمام رو باز کردم دیدم ساعت پنج  عصر و به جای اینکه من شما رو بخوابونم شما من رو خوابونده بودی ورفته بودی دنبال بازیت من که از خواب بیدار شدم دیدم نیستی از عمه سراغت رو گرفتم گفت که همین الان رفته توی اتاق که بخوابه تازه داره خوابش میبره خلاصه اینکه خوابیدی تا ساعت شش و نیم که به زور از خواب بیدارت کردم اول بهت گفتم بیا شام بخوریم که بد قلقی کردی وگفتی نمیام با کلی قربون صدقه و لی لی به لالات گذاشتن بلاخره رضایت دادی منم بردمت آشپزخونه و شامت رو دادم خوردی بعدشم دست و صورتت رو شستم و لباست رو عوض کردم و موهات رو مرتب کردم بعدش میخواستم ازت چندتا عکس و فیلم بگیرم که به هیچ وجه حاضر به همکاری نشدی و هرکاری کردم حریفت نشدم منم بی خیال شدم.( دوست داشتم یک یادگاری از نذری پزون داشته باشیم که شما نخواستی در کل از وقتی راه رفتن رو یاد گرفتی دیگه نگذاشتی من یکدونه عکس خوشگل ازت بگیرم مگر بی خبر باشی و گرنه همکاری نمیکنی و مثل وروجک از این ور به اون ور میری و نمیگذاری مامان یا بابا ازت عکس بگیرند) خلاصه مهمونها کم کم اومدند وما خوشحال از اینکه دیگه میری دنبال بازی بهت گفتیم نی نی اومده برو باهاش بازی کن اول رفتی و عروسکهات رو آوردی و دادی بهش اما خودت زیاد باهاش قاطی نشدی وفقط دورا دورا هوای نی نی و اسباب بازیهات رو داشت دوتا دوقلو هم اومدند که گل پسرشون خجالتی بود و از اولی که اومدند گریه و جیغ و ویله کرد تا وقتی که رفتند و شما همش حواست دنبال این بچه بود و یک جوری نگاهش میکردی که نگو کاملا مشخص بود که داری باهاش احساس همدردی میکنی و ودلت حسابی براش سوخته بود و بغض کرده بودی حسابی، تا اینکه اونها رفتند و بقیه بچه ها بهت گفتند بیا بازی کنیم که رفتی چند تا از کتابهات و دفتر وایت بردت و یک جورچین که چها رروز قبل برات گرفتیم رو آوردی و بهشون دادی و شروع کردی کتابهات رو ورق زدن و صفحه به صفحه براشون توضیح دادن  .یواش یواش همه مهمونها رفتند و شما ابدا خیال خوابیدن نداشتی تا اینکه بلاخره موفق شدم که ساعت یک و نیم بخوابونمت البته دیرخوابیدی و دیر هم بیدار شدی به طوریکه ساعت ده صبح به زور بیدارت کردم و شما اصلا خیال بیدار شدن نداشتی بعداز بیدار شدن دست و صورتت رو شستم و موهات رو مرتب کردم و بردمت آشپزخونه که صبحانه بهت بدم که هیچی نخوردی حلیم هم نخوردی .من ساعت دوازده برگشتم خونه که به کارهام برسم و شما گفتی که نمیایی و میخوای خونه عزیزجون بمونی و با من نیومدی خونه تا ساعت شش عصر که خودم زنگ زدم خونه عزیزجون و به عمه گفتم بیاردت خونه عمه جون میگفت قبل از اینکه بیایی از عزیزجون وبابابزرگ وعمه ها و عمو ها همه تشکر کردی و گفتی دستتتون درد نکنه حلیم پختید نذرتون قبول باشه اجرتون با اما م حسین. الهی که فدات بشم که حواست به همه چی هست ودیدی بقیه مهمونها موقع خدا حافظی چی گفتند شما هم همه رو گفتی و تشکر کردی عزیز دلم .چیز دیگه ای یادم نمیاد عزیزم تا پست در پنا حق عسلکم.

24/10/1391

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)