سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

خنده ات از ته دل گریه ات از سر شوق

1393/6/24 20:32
1,223 بازدید
اشتراک گذاری

مطمـئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد ؛
چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هرروز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند ..
به یاد داشته باش که پروردگار عالم با این که می تواند در هر جائی از دنیا باشد ،
قلــب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگوئی ، گوش می کند


سلام و صد هزار تا سلام به روی زیبا تر از ماه نازنین مه جبینم خوبی انشالله خوشگل مامان.
جونم برای دختر گلم بگه از چهار شنبه هفته گذشته که قرار بود شب بریم خونه یکی از همکارانم که به تازگی ازدواج کردند(انشالله که در کنار همسرشون زندگی شیرن همراه با سعات و خوشبختی رو تجربه کنند) از اونجایی که شما وقتی میفهمی قرار هست جایی بریم تا لحظه ای که از خونه میریم بیرون شما یک عدد موهم روی سر بند نمی گذاری از بس که سوال میکنی کی میریم ؟ با کی میریم؟ چجوری میریم؟و... منم میگذارم آخرین لحظات بهت میگم که قرار هست کجا بریم روز چهار شنبه من صبح سرکار بودم و شما هم خونه عزیز جون بودی عصری از خونه عزیز اومدی و رفتیم کلاس زبان وبعد کلاس چند تایی خرید کوچولو هم داشتیم انجام دادیم  و ساعت هفت ونیم بود که رسیدیم خونه و بنده از در که اومدم تو سریع لباسم رو عوض کردم و رفتم توی آشپزخونه و مشغول تهیه شام شدم و به شما هم گفتم که قرار هست که یک ساعت دیگه بریم بیرون خونه یکی از همکارانم شما هم دیگه از ذوق نمیدونستی چکار بکنی انقدر ذوق کردی و همراه اون سوال پیچم کردی که سر سام گرفتم خلاصه اش کنم تا ساعت نه بشه شما همینطور سوال کردی و رفتی و اومدی گفتی مامان کی ساعت نه میشه ؟ مامان کی میریم؟ بلاخره ساعت نه فرا رسید و رفتیم خونه همکارم یعنی شما نگذاشتی ما بنشینیم روی زمین و از راه نرسیده گفتی مامان پاشو بریم آشپزخونه به من آب بده بعدشم رفتی روی دسته مبل کنار من نشستی هرکاری کردم که بیایی پایین قبول نکردی که نکردی بعد از اینکه صاحبخونه زحمت کشید وآب رو آورد و شما خوردی شروع کردی به نطق مامان ببین چه تابلوی قشنگی دارند ،مامان ببین چه لاک پشت کوچولو هاشون نازه،مامان چقدر رنگ پردشون قشنگه،خلاصه بلند بلند هی حرف زدی و همه همکاران من نشسته بودند و سخنرانیهای شما رو گوش میکردند ،دو سه بار هم بلند شدی رفتی اونطرف سالن و تلوزیون و بقیه تزیینات رو هم تماشا کردی و در مورد همشون نظر دادی یعنی اون شب حسابی روح منو شاد کردی بعدشم که موقع پذیرایی همه میوه ها رو از من خواستی برات پوست بگیرم و هیچکدومشون رو هم نخوردی فقط هرکدوم رو محض چشیدن بردی به دهنت زدی و گذاشتی توی بشقاب  هنوز بیست دقیقه نگذشته بود که دوبار گفتی مامان پاشو بریم آشپزخونه بهم آب بده بعد ش همکاران خانم رفتند آشپزخونه و اتاق خواب عروس خانم رو هم ببینند که شما زود تر از من همراهیشون کردی و به محض ورود به اتاق خواب تشریف مبارکت رو بردی روی تخت و میخواستی مثل خونه خودمون بپر بپر راه بنداری که من جلوت رو گرفتم و شما هم رفتی بیرون بعدشم  نمیدونم چی برداشته بودی که از توی پذیرایی پرتش میکردی توی آشپزخونه بعد میرفتی از آشپزخونه پرتش میکردی بیرون خلاصه با تمامی شیطنت های شما شب خیلی خوبی رو داشتیم و به شما هم  خیلی خوش گذشته بودو بعد از اینکه اومدیم خونه تصمیم نداشتی بخوابی نزدیک ساعت یک بود که خوابیدی و موقع خواب گفتی مامان فردا منو با خودت ببر سرکار منم گفتم حالا بخواب تا فردا ببینیم چی میشه یعنی نه موافقت کردم و نه مخالفت و شما سکوت رو علامت رضایت قلمداد کرده بودی و به خود وعده کتابخونه رو داده بودی پنجشنبه تا ظهر حرفی از کتابخونه اومدنت نزدی و منم به خیال خودم خوشحال که یادت رفته خلاصه ظهر که  رفتیم شما رو بگذارم خونه عزیز و خودم برم کتابخونه زدی زیر گریه و گفتی منم میخوام باهات بیام دیشب هم بهت گفتم شما گفتی باشه منم  دیدم خیلی داری اشک میریزی دلم سوخت گفتم باشه بیا بریم رفتیم کتابخونه با هم و خدا رو شکر یکی از بچه های کتابخونه هم دخترش رو که یکسال از شما بزرگتر هست رو آورده بودو اون روز شما دوتا فسقلی سونیا و سوینا حسابی خوشگذرونید و انقدر اون روز شاد بودی و از ته دل خندیدی که منم سر ذوق اومده بودم و با شادیت شادی میکردم و خدا رو شکر میکردم که حرفت رو گوش کردم و با خودم بردمت کتابخونه تا ساعت  هفت و نیم که سوینا خانم اونجا بود حسابی بازی کردی و به محض اینکه سوینا جون رفت توی همون نیم ساعت انقدر غرزدی و سوال کردی کی میریم و اظهار خستگی کردی که اون شادی چند ساعته رو برای من زهر کردی بلاخره ساعت هشت شد و اومدیم خونه . روز جمعه و شنبه گدشت و روز یکشنبه من بعد از ظهر میرفتم سرکار و شما رو بردم سرکوچه عزیز جون گذاشتم و گفتم برو خودت منم برم سرکار شما گفتی نه من میخوام بیام کتابخونه از شما اصرار و از من انکار و من با خیال راحت گفتم نه نمیبرمت باید بری خونه عزیز جون و خودم راه افتادم و رفتم به سمت کتابخونه طبق عادت هر روزه برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم هنوز همونجا ایستادی و نرفتی توی کوچه دوباره یک کم رفتم اینبار وقتی برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم شما با لبهای پر از خنده و باصدای بلند پشت سر من داری میای منم بهت محل نگداشتم تا بلکه از رو بری و تا وقتی که نمیخواستیم از خیابون عبور کنیم نه بهت  نگاه  کردم نه محلی بهت گذاشتم فقط از خیابون که میخواستیم  عبور کنیم از ترسم و به اجبار البته اونم بدون اینکه با هات حرف بزنم و بهت نگاه کنم دستت رو گرفتم و رفتیم کتابخونه بر عکس کتابخونه خلوت هیچ بچه ای هم نبود از طرفی من اون روز کار زیاد داشتم وقت نداشتم ناهار درست کنم و خیالم راحت بود که شما میری خونه عزیز ناهار میخوری  اما حالا شما اومده بودی کتابخونه ناهار نخورده و گرسنه کتابخونه خلوت هی راه رفتی و غرزدی و بهانه گرفتی و اذیت کردی و هی رفتی و اومدی گفتی مامان من گرسنه ام غذا میخوام منم برای اینکه تنبیهت کنم گفتم میخواست نیای حالا که اومدی باید گرسنه بمونی تا ساعت نزدیک شش هم صبر کردم و چیزی بهت ندادم ساعت نزدیک شش بود که دیگه خودم طاقت نیاوردم و رفتیم مغازه برات خوارکی گرفتم و خوارکی ها رو خوردی و باز تا ساعت هشت که کار من تموم بشه غر زدی وگفتی چرا کسی نیست با من بازی کنه و هر خانمی اومد کتابخونه توقع داشتی بیاد باهات بازی کنه البته به خاطر دعوای حسابی که در بدو ورود به کتابخونه باهات کرده بودم یک کوچولو رعایت میکردی که خیلی غر نزنی اما به هر ترتیبی خسته بودی و نق و نوق میکردی ساعت هشت که شد گفتی مامان من پاهام درد میکنه و  نمیتونم پیاده تا خونه بیام بیا با آژانس بریم من دیدم شش ساعت اذیتت رو تحمل کردم دیگه حوصله ندارم چهل دقیقه نیم ساعت دیگه هم غر بشنوم قبول کردم و با ماشین اومدیم خونه .خوب دخترکم اینم  خاطرات به یاد ماندنی این چند روزه بود که برات نوشتم تا پست بعدی در پناه حق باشی .
1393/6/24

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامانی ماهان جون
26 شهریور 93 10:41
سلااااااااااااااااام سونیای عزیز و مامان خوبشششششششششششش
مامانی ماهان جون
26 شهریور 93 10:42
ایشالله همه دختر ،پسرای جوون و تازه ازدواج کرده خوشبخت و عاقبت بخیر بشن همکار شمام همینطور
مامانی ماهان جون
26 شهریور 93 10:43
وای عزیزم داشتم فک میکردم چرا مهمونیهای همکاراتونو نگه میدارین برا آخر شب ،،پستتو تا آخر خوندم دیدم که عصر کارین مجبورین..خسته نباشین و دمتون گرم
مامانی ماهان جون
26 شهریور 93 10:46
ای قربونش بشم سونیا جونم که چقد ظریف بینه و وسایل و دکور خونه تازه عروس هم واقعا دیدنیه دیگه ،دوست داشته به بهونه آب بره آشپزخونه رو هم ببینهعزیز دلم ایشالله بیام خونه خودت جهاز تماشا
مامانی ماهان جون
26 شهریور 93 10:48
مامان سونیا جونی ماهانم همینجوریه تو خونه بهم قول میده بیاد اداره شیطنت نکنه پاش که میرسه اداره یه بلایی میشه یه انرژی از من میگیره بیا و ببین..بچن دیگه ما مامانا باید صبرمونو بیشتر کنیم
مامانی ماهان جون
26 شهریور 93 10:49
مامان تارا و باربد
31 شهریور 93 13:40
امان از دست این شیطون بلای وروجک حرف حرف خودشونه ها قلدر شدن حسابی طفلی مامانا