بزرگوار
نمیدانم تو را به اندازه ی نفسم دوست دارم یا نفسم را به اندازه ی تو ؟
نمیدانم چون تو را دوست دارم نفس میکشم یا نفس میکشم که تو را دوست بدارم ؟
نمیدانم زندگیم تکرار دوست داشتن توست یا تکرار دوست داشتن تو زندگیَم ؟
تنها میدانم ، بسیار میخواهم تو را...
سلام و صد تا سلام گرم گرم به روی زیبا تر از ماه نازنین مه جبینم
امیدوارم در حال و هرجای و در هر موقعیتی هستی دلت شاد باشه و لبت خندون وقلبت پر از امید به حق تعالی.
خوب عزیزکم میرم سر اصل مطلب و برات از روزهای گذشته مون مینویسم .وای که چه شیرین هستند این روزهای قشنگ و سرشار از امید و زندگی اول از همه میریم سراغ کلاس زبان که خدا رو هزار مرتبه شکر از روز اول که دوشنبه هفته قبل باشه خیلی عالی شروع شد و شما از همون روز اول سرکلاس با مربیت حرف زدی وتبادل اطلاعات داشتی البته قبل از اینکه بریم کلاس توی راه رفتنی من خیلی بهت سفارش کردم که رفتیم کلاس با مربی و بچه های دیگه حرف بزن و دوستانه رفتار کن و شما انگار حرفهای من رو قبول کرده بودی و با مربیت حرف زده بودی و درسهای گذشته رو هرچی ازت پرسیده بود جواب داده بودی چون اخر کلاس مربیتون بهم گفت خیلی خوب بود و هرچی البته قبل از شروع کلاست من با مربیت هم حرف زدم و شرایط شما رو براش گفتم و توضیح دادم که ترم قبل به چه منوالی گذشته و شما اصلا با مربیت حرف نمیزدی واز ایشون درخواست کردم برای حرف زدن توی معذوریت قرارت نده و از طرفی هم ازشون درخواست کردم که تکلیف نوشتاری بهتون ندن که ایشون گفتند خودشون همچین کاری نمیکنند و اصلا با بچه ها نوشتاری کار نمیکنند و به جاش باید کاردستی ببرید و این ایده خیلی خوبه و هر بار با کلی ذوق و شوق با کمک من کاردستیت رو درست میکنی و میبری کلاس و هر بار هم مربیتون کاردستیهات رو میگیره و روی دیوار کلاس نصب میکنه و این مسئله خیلی اعتماد به نفست رو بالا برده و دائم راه میری و از کلاست و از مربیت تعریف میکنی و درحال تمرین اون چیزی که تاحالا یاد گرفتی هستی و خیلی علاقه نشون میدی برای یاد گرفتن بقیه مطالب مثلا اعداد رو تا پنج بهتون اموزش دادند اما شما تا ده رو بلدی حروف الفبا رو هم تا p حفظی و دائم داری شعرش رو میخونی و البته تا kرو نوشتنش رو هم بلدی دائم راه میری و میگی مامان کلاسم رو دوست دارم مربیم رو دوست دارم خیلی ممنونم که من رو میبری کلاس زبان و خلاصه خیلی شادی و منم از شادی و رضایت شما خوشحال هستم .و اما کارهات و حرفهای قشنگت که روز به روز بیشترو بیشتر جذاب میشه و دلبری طنازیت که دیگه حرف نداره و اما شیطونی و بریز و بپاش چاشنی همه کارهاته خانوم خانوما.وای که چقدر شیطون شدی و دائم در حال بریز و بپاش و متاسفانه حرف شنوی از من نداری و تازه برای من تعیین تکلیف هم میکنی .برای لباس پوشیدن که دیگه به هیچ وجه حرف من رو گوش نمیکنی و باید هرچی که خودت انتخاب کردی بپوشی و با غرو لند و گریه و زاری کارت رو از پیش میبری ولی در عوض توی بعضی کارها کمک مامان میکنی موقع سفره انداختن و جمع کردن و برای بردن و آوردن وسایل خیلی به من کمک میکنی .شبها خیلی دیر میخوابی و صبح هم نهایت تا هشت و نیم بخوابی و نه شب میگذاری من بخوابم و نه صبح تا بیدار میشی باید من رو بلند کنی وگر نه اموراتت نمیگذره فسقل خانم من.
ویک خاطره قشنگ: چند روزی هست که دائم میری و میای و من رو بوس میکنی مخصوصا دستهام رو و من اصلا دوست ندارم دستای من رو ببوسی چون برای من شئانت خیلی بالا تر از این هست که بخوای دست من رو ببوسی یکجورایی معذبم وقتی اینکار رو میکنی .
یک روز بهت گفتم مامان دستای من رو بوس نکن فقط صورتم رو ببوس
شما گفتی چرا دستهات رو نبوسم ؟
گفتم چون خجالت میکشم که نازنینم دست من رو ببوسه .
پرسیدی چرا خجالت میکشی ؟
گفتم چون شما بزرگواری و نباید دستهای من رو ببوسی چون در شانت نیست . تا من این جمله رو گفتم زدی زیر گریه حالا گریه نکن کی گریه کن .
اومدم پیشت و میگم مامان برای چی داری گریه میکنی ؟ مگه من حرف بدی زدم؟
شما گفتی بله حرف بد زدی .گفتم کدوم حرف بد ؟مامان من که حرف بدی نزدم .
گفتی چرا زدی به من گفتی بزرگوار.
گفتم مامان آخه بزرگوار که حرف بدی نیست .
گفتی چرا هست من کوچیکوارم نه بزرگوار من دوست دارم دستات رو بوس کنم به من نگو بزرگوار بگو کوچیکوار بعدشم دستم رو گرفتی و چند تایی بوس محکم کردی .
و اما باز پریروز از اون روزهای بوسه بارون بود که نزدیک هزارتا بوس بین من و شما رد و بدل شده انقدر بوسم کردی که خسته شدم گفتم مامان بسه دیگه بیا من رو ول کن آخه چقدر بوس میکینی
گفتی مامان بیا بازم همدیگر رو بوس کنیم و برای هم خاطره بسازیم .
از پریروز تا حالا هر یک ساعت یکبار که خونه هستیم و پیش هم میای و شروع میکنی به بوسیدن من و میگی مامان بیا با هم خاطره بسازیم بعدشم دستهات رو میاری تا من ببوسم و دستهای من رو بوس میکنی بعدشم میگی مامان من کوچیکوارم بزرگوار نیستم مامان به من بگو کوچیکوار.
خوب عزیز دلم دیگه زیاد حرف زدم بقیه حرفهام باشه برای پست بعدی خدانگهدارت باشه عزیز دلم .
پروردگارا
آرامش را همچون دانه های برف
آرام و بیصدا
به سرزمین قلب کسانیکه برایم عزیزند
بباران
19/5/1393