روز ها میگذرند لحظه ها از پی هم میتازند
سلام و صد تا سلام گرم به روی زیبا تر از ماه نازنینم. بازهم عذر تقصیر بابت تاخیر
بازم برات کم نوشتم خیلی وقته که نیومدم تا پست جدید بگذارم.
چقدر حرفهای قشنگت و خوشمزگیهات رو از دست دادم و ثبتشون نکردم .
چقدر این روزها سرم شلوغه و من چقدر بی حوصله ام . دلبندم نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بنویسم .
اما هرچی رو یادم بیاد سعی میکنم برات ثبتش کنم تا یادگار بمونه .
اول از دیروز یعنی 31 فروردین 93 که مصادف بود با روز میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها و روز مادر و شروع هفته زن مینویسم .صبح دیروز ساعت نزدیک یازده بود که گفتی مامان بریم حموم آب بازی و منم درخواست شما رو اجابت کردم و بردمت حموم آب بازی و یک دل سیر آب بازی کردی و حسابی بهت خوش گذشت بعد از اینکه از حموم آوردمت بیرون یک کم غذا از شب گذشته داشتیم که گرم کردم و باهم خوردیم و راهی شدیم که من شما رو ببرم خونه عزیز و خودم برم سرکار.
یکدفعه نگاه کردم به گوشیم که همکارم چند بار زنگ زده بود و بعدش هم پیامک داده بود که اول برم اداره باید یک لیستی رو امضا کنم بعد برم کتابخونه خودمون ،حالا اداره این سر شهرو محل کار من یک سر دیگه شهر و خونه ما هم سر دیگه و از طرفی باید شما رو هم میبردم خونه عزیز خلاصه هرچی چرتکه انداختم و فکر کردم دیدم بهترین راه این هست که اول یک آژانس بگیریم بریم اداره و از اونجا هم با تاکسی برگردیم بریم سرکارم شما رو همراه خودم ببرم بعد از سر کارم زنگ بزنم به بابا بزرگ تا شما رو بیاد ببره خونه شون ؛ با شما هم صحبت کردم موافقتت رو اعلام کردی و راهی شدیم.
اول رفتیم اداره و به سرعت برق و باد لیست رو گرفتم و امضا کردم و راه افتادیم به طرف کتابخونه سر راه هم یک کم برات شیرینی و کیک گرفتم که توی کتابخونه بخوری چون با شناختی که از قبل ازت داشتم فکر میکردم که به هیچ وجه راضی نشی زنگ بزنم به بابا بزرگ تا بیاد ببردت خونه و همینطور هم شد .
به هر ترتیبی که بود راس ساعت معمول که نه تاز ده دقیقه هم زود تر رسیدیم کتابخونه شما یک کم رفتی حیاط و دوباره رفتی اتاق کودک که چند تا پسر بچه اونجا بودن باهاشون بازی کنی اما متاسفانه اونها اصلا باهات بازی نکردند چون داشتند مشق مینوشتند خلاصه هی رفتی و اومدی بعدشم ازمن یک برگه گرفتی تا نقاشی بکشی یک کوچولو باهاش مشغول بودی اما بعد از دو سه دقیقه دوباره رفتی حیاط و هرچی هم من بهت میگفتم نرو توی حیاط گوشت بدهکار نبود.
خلا صه هرچی بهت گفتم بیا زنگ بزنم به بابا بزرگ بیاد ببردت خونه زدی زیر گریه و گفتی نه من کتابخونه رو دوست دارم و میخوام اینجا بمونم تا ساعت چهار و نیم یک پات توی حیاط بود یک پات داخل ساختمان منم یک چشمم به مانیتور ذوربین مدار بسته کتابخونه بود تا حیاط رو ببینم که شما الان کجایی و یک چشمم هم توی مانیتور جلوم بود برای ثبت اعضا و امانت و بازگشت کتاب فکر میکنم توی این دو سال و خورده ای که توی این کتابخونه کار میکنم تا حالا انقدر از مانیور به حیاط کتابخونه نگاه نکرده بودم دیگه چشمم داشت از خستگی در می اومد.
ساعت چهار و نیم اومدی گفتی خوابم میاد گفتم ببرمت بالا نمازخونه سالن خواهران فرش داره بخوابی گفتی نه میخوام اینجا روی میز بخوابم برات کیفم رو آوردم و گذاشتم زیر سرت و چادرم رو هم آوردم انداختم روت تا بخوابی اما با این که چشمات مست خواب بود نتونستی بخوابی دو باره بلند شدی و راه افتادی برات چای آوردم با کیک و شیرینی خوردی و بعدش دیگه ساز رفتن رو کوک کردی هرچی هم بهت میگفتم زنگ بزنم به بابا بزرگ یا بابا اگر از سرکا اومده باشه بیان دنبالت مگیفتی نه که نه فقط کتابخونه رو ببند باهم بریم .
متاسفانه از شانست دیروز حتی یک نفر هم توی کتابخونه نبود که بشناسدت و بیاد باهات یک کم بازی کنه تا سر گرم بشی خلاصه تا ساعت بشه هشت شب و ساعت تعطیلی کار من به شکر خوردن افتادم و این روز مادر برام یادگاری شد و عبرت گرفتم اگر دیر برم سرکارم و به مسولین بالا دست اداره جواب بدم بهتر از اینکه شما رو با خودم ببرم کتابخونه.
از کتابخونه که اومدیم بیرون گفتی بریم بستنی بخریم رفتیم بستنی خریدیم و یک کم هم اسمارتیز با اصرار شما و انکار من و بلاخره حرف شما به کرسی نشست بعد از خرید راه افتادیم به طرف خونه که توی راه برخوردیم به خاله بابایی و همسرشون و بعد از سلام و احوال پرسی لطف کردن و ما رو رسوندن خونه و خدا رو شکر با اون خستگی و شیطنت دیگه مجبور نشدی نزدیک یک ساعت راه رو تا خونه پیاده بیایی .
بعد از رسیدن به خونه رفتی یک سری از اسباب بازیهات رو آوردی و شروع کردی با این اسمارتیز ها به بازی کردن ازاین میریختی توی اون یکی و از اون یکی توی بعدی و نصفش رو هم که ریختی کل خونه رو پر کردی که یکدفعه دیدم همه رو ریختی توی یک ظرف و یک لیوان آب هم ریختی توش و داری هم میزنی منم که عصبانی ازت گرفتم همه رو بردم توی آشپزخونه و خالیش کردم توی یک سبد کوچولو و شتستمشون و گذاشتم تا آبش بره بعد بدم بخوری شما هم شروع کردی به غرو لند و بعد از چند دقیقه هم من نشستم پای تلوزیون شما هم اومدی سرت رو گذاشتی روی زانوی من و ساعت نزدیک نه و نیم بود در عرض دو یا سه دقیقه دیدم خوابیدی.
خوب گل دخترم اینم از خاطره یک روز مادر در کتابخانه همراه با دخترک آتش پاره در پایین هم چند تایی از حرفات رو که یادم هست رو برات مینویسم تا یادگاری بمونه.
یک روز نشسته بودیم پای تلوزیون بهم گفتی مامان
گفتم بله مامان چیزی شده؟
گفتی مامان من دوست داشتم بچه تو نبودم
ازت سوال کردم چرا؟
گفتی اون وقت هر روز هر روز با مامانم میومدم کتابخونه ازت کتاب میگرفتم و اونجا توی کتابخونه میدیدمت(یعنی انقدر کشته مرده کتابخونه است این دختر ما)
توی ایام عید که رفته بودیم قم یک روز دختر خاله از شما چند تا فسقلی که اونجا بودید سوال کرده بود که وقتی بزرگ شدید دوست دارید چه کاری انجام بدید ؟
دختر خاله از شما پرسیده بود سونیا شما بزرگ شدی دوست داری چکار بکنی؟
شما گفته بودی دوستدارم چند تا قابلمه خیلی خیلی بزرگ بخرم
دختر خاله پرسیده بود خوب که باهاشون چکار بکنی اونوقت؟
شما گفته بودی میخوام توشون حلیم بپزم بدم به همه مردم دنیا تا حلیم بخورن
یک روز عصر نشسته بودیم که اومدی سراغم و گفتی مامان من یک چیزی به نذهم (همون ذهنم) رسیده
من اول که متوجه نشدم یعنی چی پرسیدی و چی شده؟
سوال کردم ازت که چی شده ؟
شما گفتی یک چیزی به نذهم رسیده؟
منم پرسیدم خوب چی به ذهنت رسیده؟
شما گفتی اینکه برای من یک تبلت صورتی بخری تا من باهاش بازی کنم
یک شب موقع خواب گفتی مامان من یک مشکلی دارم
پرسیدم چه مشکلی داری مامان؟
گفتی اگر من بزرگ بشم برم مدرسه فقط جمعه ها تعطیلم ,شما هم که میری سر کار فقط جمعه ها تعطیلی اونوقت من مجبورم فقط روزهای جمعه رو از صبح تا شب پیشت توی خونه بمونم.
هــــوا را هــــــر چــــقــدر نفـــــس بــکــشـــی
بـــاز هــــــم بـــرای کــشیـــدنش بـــال بـــال میزنی . . .
مــثـــل تـــــــــــــو . . .
کـــه هـــر چــــقدر کـــه بــاشــی . . .
بــاز بــاید بـــاشی !
مـیـفهــمی چـــــه میگویــــم ؟!
بـــــــــــــودنـــت مهــــــــــــم اســـت . . . !
1/2/1393