نوروز 1393 و چهارسالگی دلبندم
سلام و صد تا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلم خوبی خوشی انشالله نازنین مه جبینم
جونم برای نازنین دخترم بگه که سال 92 با همه خوبیها و خوشیها و سختیها وتلخیها هاش به پایان رسید و بهار خانم جمعه شب 29 اسفند ماه 92 ساعت هشت و بیست و هفت دقیقه قدمهای زیباش رو به خونه ها و همینطور دلها گذاشت همه رو همراه خودش بهاری کرد . امسال برخلاف دو سه سال گذشته که بر ای سال تحویل می رفتیم قم خونه خودمون موندیم تا سه تا یی باهم به استقبال سال نو بریم چون اولین سالی بود که توی خونه خودمون بودیم تصمیم گرفتیم سال نو رو توی خونه خودمون شروع کنیم . سال نو اومد و پا به خونمون گداشت و چها روز اول به عید دیدنی رفتن و اومدن مهمون به خونمون گذشت و از روز پنجم من رفتم سر کار تا آخر هفته .روز جمعه صبح بنا بر برنامه قبلی راهی قم شدیم.
ساعت هشت و نیم نشده بود که از خونه بیرون زدیم توی راه.شما یکی دو ساعتی رو خوابیدی و بعد از اینکه بیدار شدی خیلی ساکت بودی و حسابی خانم البته مثل دفعه های قبل حالت بد شد و خدا رو شکر با اقدام به موقع زیاد کثیف کاری نکردی البته ناگفته نماند که به خاطر ترس از اینکه شما حالت بد نشه بهت صبحونه نداده بودم و معدت خالی بود .
خدا رو شکر حالت که به هم خورد خیلی اذیت نشدی و زود هم حالت سر جاش اومد و بعدش یک ساعتی رو بیدار بودی تا نیم ساعتی قبل از رسیدنمون دو باره خوابیدی .ساعت حدود دو ونیم بود که رسیدیم قم و رفتیم خونه خاله جون،که از صبح چشم انتظارمون بودن و ناهار رو هم نخورده بودند تا ما برسیم بعد از رسیدن و تعویض لباس سریع ناهار رو آورند و شما زیاد نخوردی و رفتی با بچه ها دنبال بازیت غروب تصمیم داشتیم بریم حرم و همینطور تهیه بلیت برگشتمون که مهمون اومد و نشد و شب هم خاله منیره اومد اونجا و تا ساعت دو و سه بیدار بودیم شما هم بیدار بودی و با بچه ها مشغول بازیت بودی نزدیکهای ساعت سه خوابیدیم و صبح ساعت ده و نیم بود که از خواب بیدار شدیم چون شنبه روز نهم فروردین بود و تولدشما از طرفی هم مصادف بود با ایام فاطمیه و نمیتونستیم جشن مفصل بگیریم تصمیمم بر این بود که یک کیک تولد کوچولو و یک مهمونی کوچولویی داشته باشیم تا برات خاطره بمونه بنا براین از روز قبلش به دایی علی گفته بودم که یک کیک کوچولو به شکل پروانه برات شفارش بده. نزدیک ظهر بود که خاله منیره گفت برای مهمونی وکیک تولد خوردن بریم خونه ایشون و همه این تصمیم رو تایید کردند عصری عمو جون اومد دنبالمون و رفتیم قنادی کیک و وسایل مورد نظر رو که دایی علی سفارش داده بود تحویل گرفتیم و رفتیم خونه خاله منیره .چون خاله منیره خونه شون آپارتمانی هست و جلوی منزلشون یک فضای سبز هست با وسایل اسباب بازی برای کودکان شما و بچه های دیگه به محض رسیدن به خونه خاله جون رفتید فضای سبز به بازی کردن و اون شب تا ساعت دوازده شب به زور شما رو برای خواب اوردیم تو برای خوابیدن، البته موقع خوردن شام و مراسم تولد اومدید داخل اما دو باره رفتید بازی و اونشب نزدیک صد بار شما ها رفتید و اومدید هی در زدید و زنگ زدید و شیطونی کردید و حسابی بهتون خوش گذشت و براتون یک شب به یادموندنی شد .
ساعت نزدیک یک بود که خوابیدیدم و صبح ساعت نه و نیم بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه دوباره شماها رفتید بیرون بازی کردن تا موقع ناهار که اومدید ناهار خوردیم و بعد از خوردن ناهار هم عموجون زحمت کشدیدند و دوباره برمون گردوند خونه خاله صدیقه یک ساعتی رو استراحت کردیم و بعد رفتیم حرم و شما به محض اینکه من توی حرم نشستم زمین سرت رو گذاشتی روی پای من و خوابیدی و نیم ساعت چهل دقیقه ای صبر کردم بیدار نشدی از بس که از صبح بدو بدو کرده بودی و خسته شده بودی یواش یواش شروع کردم صدات زدم اما مگه بیدار میشدی موقع نماز مغرب و عشا هم شده بود و همه جا شلوغ و شما بیدار نمیشدی که نمیشدی بلاخره انقدر صدات کردم خسته شدم به هر مصیبتی بود توی اون شلوغی بلند شدم و بغلت کردم که بیاییم بیرون که زیر دست و پا له نشی که خوشبختانه بیدار شدی و اومدیم خونه ،به خونه که رسیدیم انگار نه انگار که شما خوابت میومده دوباره بدو بدو و بازی کردنت با بچه ها شروع شد تا موقع شام که اومدی شام خوردی و بعد شام هم تا ساعت یک رو مشغول بازی بودی و این چند روز اونجا دور و برت حسابی شلوغ بودو بهت خوش میگدشت .
ساعت یک و نیم بود که اومدی خوابیدی تا صبح ساعت ده صبح که بیدار شدیم تصمیم داشتیم بریم سر خاک مامان و بابام اما هوا بد جوری سرد بود و باد خیلی شدیدی میوزید و بارون هم میومد به همین دلیل خونه موندیم و جایی نرفتیم و تولد زهرا خانم دختر خاله هم بود که هفت سالش میشد البته مراسم تولد زهرا خانم هم دقیقا مثل مال شما بود یک کیک کوچولو بود و فوت کردن شمع و خوندن تولدت مبارک در همین حد چون توی ایام فاطمیه بود از جشن و مهمونی مفصل خبری نبود اما برای شادی دل شما فسقلیها همینها هم دنیایی ارزش داره و دیدن لبخند و شادی و رضایت توی چهره شما برای ما پدر و مادرها از گنج قارون هم ارزشمند تر هست. اون روز به دلیل بدی هوا خونه بودیم و روز دوازدهم صبح بود که رفتیم خونه خاله نرگس و عصرشم از خونه زدیم بیرون رفتیم به دل طبیعت و کنار یک رودخونه که شما حسابی بازی و بدو بدو کردی و در کل خیلی بهت خوش گذشت و شب ساعت دوازده نشده بود که خوابیدی تصمیم بر این بود که صبح اگه خوب باشه بریم سیزده بدر اما هوا ابری و کمی هم سر بود برای همین جا ی دور نرفتیم و باز رفتیم نزدیک رودخونه و یک ساعتی بیرون بودیم و برگشتیم خونه و بعد از خوردن ناهار که حسابی هم خوشمزه بود و شما خیلی خوشت اومده بود(کباب بوقلمون) دو باره عمو زحمت کشید و ما رو برد خونه خاله صدیقه و همون موقع خاله زهرا هم که شب قبلش از مشهد برگشته بودند اومدند اونجا و خاله جون یک کیف کیتی هم برات سوغات اورده بود که حسابی ازش خوشت اومد و از همون موقع گرفتیش دستت و با بچه دو باره رفتی سراغ بازی و بدو بدو تا موقع شام و بعد از شام هم تا ساعت یک بیدار بودی و ساعت یک گذشته بود که اومدی خوابیدی تا صبح ساعت نه صبح که بیدار شدیم
تصمیم داشتیم بریم سرخاک که دیدیم بارون شدیدی داره میباره و هوا حسابی سرده خلاصه که عصر بعداز چند روز بلاخره موفق شدیم هم یک روضه رفتیم هم سرخاک مامان جون و بعدشم رفتیم سرخاک باباجون و از اونجا هم رفتیم حرم و بعد از نماز مغرب و عشا چند تایی هم دسته و هیات عزادرای ( به مناسبت شهادت فاطمه زهراسلام الله علیها )رو دیدیم و شما که مراسم های عاشورا رو دیده بودی و نمایشهای سمبلیک روز عاشورا که دارود دسته شمر داشت و خانواده امام حسین پرسیدی مامان پس شمرا کجان چرا نمیان؟ منم برات توضیح دادم که شمر مربوط عاشورا و امام حسین هست ولی الان شهادت حضرت فاطمه مادر امام حسین هست و فقط یک تابوت میبرند و سینه میزنن و نوحه میخونند و شمر نداره برای مراسم عاشورا شمرداره.
بعد از دیدن چند تایی هیئت و دسته هایی عزاداری به خونه اومدیم و بعد از خوردن شما بهت گفتم باید زود بخوابیم چون فردا صبح زود باید بریم خونه خودمون که شما زدی زیر گریه حالا گریه نکن کی گریه کن که من نمیام من قم رو دوست دارم و میخوام همین جا بمونم .اینجا بچه زیاده همین جا بمونیم و بعد از مخالفت من گفتی پس مامان میخوای تو بری منو بگذاری خونه خاله بمونم پیش بچه های خاله بمونم من اینجا رو دوست دارم خالاصه که نیم ساعتی باهات حرف زدم بهت قول دادم که دوباره زود ببرمت قم تا قانعت کردم بگیری بخوابی تا صبح زود بتونی بیدار شی که برگردیم خونه خودمون بلاخره بعد از کلی حرف زدن ساعت نزدیک یک بود که خوابیدی صبح ساعت هفت بیدارت کردم اول یک کم غرولند کردی که من نمیام و میخوام اینجا بمونم نریم خونمون و بعدشم خودت تنها برو من رو اینجا بگذارو، دوباره از تو ناز کردن و از من نازکشیدن تا لباسهات رو با مکافاتی تنت کردم و راهی شدیم و ساعت دو رسیدیم خونه و از جمعه که اومدیم همش میگی مامان بیا بریم قم دیروز میگی مامان بیا دوشنبه با هم پیاده بریم قم . خوب دختر گلم اینم از خاطرات چند روز گدشته .
به خداوند مهربان میسپارمت خدا نگهدارت باشه گل گلدون من .
1393/1/17