47 ماه شیدایی
دختر که داشته باشی،
با خود تصور می کنی
پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای طلایی اش
-وقتی کمی بلند تر شوند-
و کیف عالم را می بری
از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان
دختر که داشته باشی،
خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی
که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده
به گوش انداخته اید
-همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود
و خنده ی از ته دل امانش را می برد-
دختر که داشته باشی
انتظار روزی را می کشی که با هم
بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ
و گل های یاس سفید و زرد به رشته درآمده
گرانبهاترین گردن آویز دنیا شود
که بیندازیش به گردن دخترت
دختر که داشته باشی
گاهی دلت می لرزد از فکر اینکه
روزی بر شانه مردی دیگر
-غیر از پدرش-
تکیه می زند
دختر که داشته باشی
خیال بوی خوش بیسکوئیت های "با هم قالب زده"
دلتنگت می کند به آمدن آینده
به رونق آینده آشپزخانه
دختر که داشته باشی
انتظار شیرین زبانی اش را می کشی و پرحرفی اش!
دختر که داشته باشی
مادرتر می شوی
دختر که داشته باشی
خوشبخت تر...
سلام به نازدونه نعنا پونه خودم، خوبی دختر گلم .
نازنینم چهل و هفت ماه گذشت از اومدنت و من هر روز عاشقتر از دیروز میشوم دیوانه تر دوستت دارم و سیری ندارم از دیدن چهره همچون ماهت از لبخند های شیرین همچون عسلت از اظهار عشق و محبتت که من رو تا عرش اعلی میبره و افتخار میکنم که مادر شدم مادر همچو توئی زیبا رو و مهربان دختر نازنینم فقط و فقط سی رو دیگه مونده که بشی چهار ساله و بشی چهل و هشت ماه تمام و قدم بگذاری به پنجمین سال از زندگیت .
از شش ماه پیش داری روز شماری میکنی که بهار بیاد عید بیاد و تولدت بشه تا برات جشن تولد بگیرم و کیک بخریم و مهمونها بیان و شما شاد و خندون باشی.
و اما این روزها فوق العاده بلا شدی و گاهی حرفهایی میزنی و کارهایی میکنی که دلم میخواد درسته قورتت بدم خانم گل. و اما از دسته گلی که دیروز به آب دادی ،دیروز عصر بعد از اینکه بابایی از سر کار اومد من رفتم از زیر راه پله ( جایی که اغلب اوقات میوه و سیب زمینی پیاز میگذارم) سیب و پرتقال آوردم که بخوریم و شما بهانه گرفتی و گفتی که سیب و پرتقال نمیخوای و انار میخوای و رفتی که انار بیاری تا برات دون کنم بخوری وقتی رفتی بیرون در رو بستی و موقع برگشتن به داخل ساختمون ( از اونجایی که کلید همیشه روی در هست و نمیشه برش داشت ) بجای اینکه کلید رو بچرخونی تا در رو باز کنی کلید رو برعکس چرخونده بودی و در رو قفل کرده بودی دیگه نمیتونستی در رو بازکنی و بیای توی ساختمون و صدات در اومد و چند باری صدا زدی و گفتی من موندم پشت در و نمیتونم بیام تو بابایی اومد ببینه چی شده که دیدیم بله سرکار خانم در رو از بیرون قفل فرمودین و من و بابایی شدیم زندانی و شما هم موندی بیرون بابایی برات توضیح داد که کلید رو کدوم طرف بچرخونی تا در باز بشه اما از اون جایی که دستهای کوچولوت خیلی ضعیفه و جون نداره هرکاری کردی نتونستی که کلید رو بچرخونی هرچی ما در رو از داخل به سمت بیرون فشار دادیم و گفتیم کلید رو بچرخون میگفتی نمیشه که نمیشه بعدشم که شروع کردی به گریه کردن و بهانه گیری که مامان من تشنه ام آب میخوام و چای میخوام و از این حرفها یالا در رو بازکنید و هرچی هم برات توضیح میدام که بابا شما در را روی ما از بیرون بستی کلید پیش شماست که یا باید بچرخونیش تا در باز بشه یا از قفل در بیاری که ما از این طرف کلید بندازیم و در رو باز کنیم . شما مرغت یک پا داشت و فقط گریه میکردی و میگفتی یالا در رو باز کنید من موندم بیرون در رو باز کنید خلاصه اینکه نزدیک ده دقیقه یک ربعی شما بیرون بودی تا ما با سوزن و قلاب کلید رو فرستادیم عقب تا بلکه از قفل دربیاد و یکدفعه شما با گریه و البته غرور خاصی هم چاشنیش کرده بودی با صدای بلند داد زدی خوب در و باز کنید دیگه من کلید رو در آوردم. بابایی در رو باز کرد و از در که اومدی تو با چشمای پر از اشک چنان پریدی توی بغلم که انگار صد سال بود من رو ندیده بودی و یا از یک مصیبت عظمی فرار کرده بودی خلاصه این جریان هم به خواست خدای مهربون ختم به خیر شد.
دیشب قوطی چای رو خالی کردم داخل ظرف مخصوص چای و کارتون خالی چای رو هنوز نداخته بودم سطل آشغال که اومدی پیشم و گفتی مامان من یک کارتون میخوام یک کارتون گنده .پرسیدم کارتون بزرگ میخوای چه کار کنی ؟ گفتی میخوام توش کادو بگذارم . منم گفتم این کارتون جای چای بوده همین الان خالیش کردم میخوای برش داری؟ اول گفتی نه من کارتون گنده میخوام و یک کوچولو ناز کردی . منم گفتم این الان هست و من کارتون بزرگ الان ندارم بهت بدم میخوای همین رو بردار. شما هم برش داشتی و رفتی توی اتاق و بعد اومدی بیرون و یک تیکه کاموا و کارتون روآوردی گفتی مامان با این کاموا مثل روبان که به جعبه کادو میبندن این کارتون رو برام ببند منم برات بستم و یک گره مدل پاپیون زدم بهش و بهت دادم. شما هم رفتی توی اتاق و بعد اومدی بیرون و گفتی مامان چشمات رو ببند منم بستم بعد گفتی حالا چشمات رو باز کن وقتی که چشمام رو باز کردم جعبه رو گرفتی جلوم و گفتی بیا مامان این کادو هم باشه شیرینی بعد از دعوا. ازت پرسیدم این شیرینی بعد از دعوا رو ازکجا یاد گرفتی؟ گفتی از توی فیلم مگه یادت نیست فیلم همون زنه که پاش شکسته بود. بعد خودت برام کادو رو باز کردی و یکی از عروسکهات روکه به عنوان کادو گذاشته بودی توی کارتون بهم دادی . امروز صبح هم به بابا گفتی مامان من دیشب به مامان کادو دادم بابایی گفت پس کادوی من کو سریع رفتی همون عروسک رو آوردی و دادی به بابایی و گفتی بفرمائید اینم کادوی شما.
خوب گل دخترم حرف زیاد هست ولی من الان دیگه چیزی یادم نیست تا برات بنویسم به خدای مربون میسپارمت تا پست بعدی خدا نگهدارت باشه عزیز دلم.
1392/12/9