قلبم را نلرزان دختر
سلام و صد تا سلام گرم به روی زیبا تر از ماه گل دختر قندعسلم خوبی عزیز دلم .بازم دیر اومدم شرمنده اما چه میشه کرد کارم زیاده و وقت کم .
جونم برات بگه که دیروز ظهر از خونه زدیم بیرون به قصد رفتن سر کار البته باید اول شما رو میگذاشتم خونه عزیز جون و بعدش خودم میرفتم سر کار.
ده دقیقه ای رفته بودیم که شما دستت رو به زور از دست من بیرون آوردی و شروع کردی به دویدن و هرچی من صدات زدم و ازت خواستم تنهایی ندویی یا حداقل آرو م تر بری تا منم بهت برسم گوشت بدهکار نبود که نبود تا اینکه بلاخره بعد از کلی صدا زدن وایستادی.
منم میخواستم سر راه برم مغازه و یک وسیله ای که خریدنش برام خیلی ضروری بود رو بخرم بعد از اینکه کلی صدات کردم و ایستادی و من بهت گفتم چند دقیقه همونجا منتطر باش تا من توی این مغازه یک خرید کوچولو دارم انجام بدم و بیام شما هم وایستادی و من با خیال راحت رفتم داخل مغازه و خریدم رو کردم و اومدم بیرون و یک لحظه خشکم زد و سرجام میخکوب شدم دیدم جا تر و بچه نیست یک لحظه قلبم داشت از حرکت باز میموند و به زور به پاهای کرخ شدم تکون دادم و به حالت بدو بدو تا سر کوچه بعدی که باید از اونجا میرفتیم خونه عزیز اومدم اما تا ته کوچه رو که نگاه کردم ازت هیچ اثری نبود وقتی دیدم اون جا نیستی فکر کردم برگشتی اومدی سراغ من اما متوجه نشدی توی کدوم مغازه هستم و رفتی بالاتر با این فکر برگشتم و اومدم تا کلی بالاتر از اون مسیر رو هم نگاه کردم و دنبالت گشتم اما اثری ازت نبود دوباره فکر کردم چون این مسیر رو هر روز میریم شاید مسیر رو بلد باشی و تا یک جاهایی رفته باشی خلاصه دو باره برگشتم اومدم و کوچه همیشگی رو هم رد و همینطور کوچه بعدیش رو رد کردم اما خبری ازت نبود دیگه داشتم نا امید میشدم وبا خودم هزار جور فکر کردم نکنه دزدیده باشندت نکنه رفتی وسط خیابون و تصادف کرده باشی و بردنت بیمارستان خلاصه سرگردون و ویلون راه رو به سمت خونه عزیز داشتم میومدم که برم به بابا بزرگ و عمو بگم بیان کمکم تا پیدات کنم همین که رسیدم نزدیکیهای کوچه عزیز دیدم با دوتا پسر بچه ده یازده ساله داری میای به سمت خونه خودمون و همین که من رو دیدی بدو بدو اومدی و دستم رو گرفتی و شروع کردی به خندیدن البته نگاه به چشمات کردم از اشک خیس شده بودند .اون پسر کوچولو بهم گفت خاله دخترتون وسط خیابون بدو بدو داشت میرفت که ما دیدمش و آوردیمش کنار حالا هم داشتیم میومدیم به سمت خونتون .
بعد از تشکر از اون دوتا فرشته نجات کوچولو اونها رفتند و من هم بهت گفتم آخه دختر چقدر بهت بگم دست من رو ول نکن چقدر بهت بگم از وسط خیابون نرو که شما اجازه ندادی من بیشترار اون حرف بزنم ،زدی زیر گریه و گفتی ای مامان بی ادب ای مامان بی تربیت خسیس چرا منو گم کردی و کلی هم طلبکار شدی و همینطور اشک ریختی و من رو متهم کردی که چرا گمت کردم.
بعد از این حرفها بهت میگم اگر گم شدی کسی پیدات کرد بلدی آدرس خونه خودمون یا عزیز جون رو بدی تا بیاردت دم خونه ،گفتی آره بلدم آدرس بدم ،منم گفتم خوب چطوری آدرس میدی میگی خونمون کجاست؟ گفتی نه من بلد نیستم بگم خونمون کجاست .بهت گفتم پس چرا میگی بلدم؟ گفتی خوب بلد نیستم .منم برات هر دو تا آدرس رو گفتم و بعدشم بهت گفتم خوب حالا آدرسمون اینه یاد بگیر اگر کسی آدر س رو ازت پرسید بلد باشی ،گفتی نه من یاد نگرفتم اینها رو که گفتی خیلی سخت بود.من یاد نگرفتم.
خلاصه اینم از این ماجرای گمشدنت خانوم خانما .اما خدا رو هزاران بار شکر که آدرس رو تا سر کوچه عزیز درست رفته بودی و فکر میکنم اون کوچولوهایی که پیدات کرده بودند ازت پرسیده بودند خونه تون کجاست که داشتند باهات به سمت خونه می اومدند و اگر شما گفته بودی که داری میری خونه عزیز جون خیلی سریعتر به خونه عزیز رسیده بودی.
اما خوب اینطوری که خودم پیدات کردم خیلی بهتر شد چون وقتی که هنوز پیدات نکرده بودم نمیدونستم اگر برم در خونه عزیز چطوری و با چه زبونی بگم که شما رو گم کردم تا بیان کمک من و پیدات کنند.
خدای هزاران بار شکرت که این ماجرا ختم به خیر شده ده الی پانزده دقیقه گمت کردم دختر،اما به اندازه ده پانزده سال بر من گذشت وای خدا حضرت یعقوب چطوری دوری یوسفش رو این همه سال تحمل کرد. خدای هزارن مرتبه شکرت که دخترم زود و بدونه هیچ مشکلی پیدا شد . اما درس گرفتم دیگه به هیچ وجهی دستت رو ول نکنم. دیگه اینکه فهمیدم تقریبا تمام مسیر خونه خودمون تا خونه عزیز رو این فسقل خانم بلد شده . و دیگه اینکه این دختر هرکاریش میکنم حریفش نمیشم که از وسط کوچه و خیابون راه نره و از کنارکوچه یا خیابون رد بشه. باید روی این مشکل کار کنم و بازهم بهت گوشزد بکنم تا آویزه گوشت بشه و درس بگیری. خوب سونیا خانم این هم از یکی خاطرات که امیدوارم دیگه تکرار نشه بود تا پست بعدی در پناه حق باشی نازگلکم.
1392/11/20