پرستار کوچولو
سلام و صد تا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلم خوبی انشالله نازنین مه جبینم .
ببخشید که بازم دیر اومدم تا برات بنویسم امروز دقیقا دو هفته ای هست که بیمارم و حالم خوب نیست و این بیماری قصد بیرون رفتن از تن من رو نداره و خیلی کسل و بیحالم کرده و متاسفانه نتونستم بیام از کارها و حرفهای قشنگت بنویسم . خوب حالا بریم سر اصل مطلب که بر میگرده به دیروز پنجشنبه که طی یک تصمیم ناگهانی من تصمیم گرفتم که پنجشنبه صبح شما رو با خودم ببرم سرکار.
ماجرا از اینجا شروع شد که چهار شنبه شب که خونه عزیز جون بودی زنگ زدی و گفتی میخوای بیای خونه در حالی که ظهرش که بردمت خونه عزیز ازت قول گرفتم که شب رو اونجا بمونی و خونه نیای چون پنجشنبه باید صبح میرفتم سرکار و شما هم خیلی خانم و مقبولانه وقتی بهت گفتم شب خونه عزیز جون بمون چون من فردا صبح میرم سرکار نیا چون صبح بردن شما برام دردسر ساز هست و دیر به محل کارم میرسم گفتی باشه مامان میمونم خونه عزیز و نمیام اما شب ساعت نزدیک نه بود که تلفن زنگ خورد و شما پشت خط بودی و بدون سلام و احوال پرسی گفتی مامان بگذار شب بیام خونه .منم گفتم نه نمیشه باید بمونی خونه عزیز مگه شما به من قول ندادی که شب اونجا بمونی گفتی نه تو رو خدا بگذار بیام خونه منم گفتم نه نمیشه باید بمونی چون قول دادی و تلفن رو هم قطع کردم.
شما دوباره زنگ زدی پشت سر هم چند بار گفتی مامان تو رو خدا تو رو خدا تو رو خدا بگذار بیام خونه منم با قاطعیت گفتم نه نمیشه و صدای گریه شما رو از پشت تلفن که به گوشم خورد نتونستم تحمل کنم و تلفن رو قطع کردم چون شما دو سه باری ازاین کلک که با احساسات من بازی کنی و حرفت رو به کرسی بنشونی استفاده کردی و حرف من رو هیچی کردی منم به خیال خودم پیروز میدان بودم و شما میموندی خونه عزیز و از طرفی دلم میسوخت که چرا این کار رو کردم همون موقع بابایی هم از سرکار اومد و سراغ شما رو گرفت و منم براش همه چی رو تعرف کردم و بابایی دعوام کرد و گفت چطوری دلت اومده با بچه این رفتار رو داشته باشی منم گفتم من نمیخوام از حالا پیش این فسقل دختر کم بیارم شما زنگ بزن و از طرف خودت بگو که میتونه بیاد خونه.
بابایی زنگ زد و تلفن رو که قطع کرد گفت که اصلا این سونیا خانم حرف شما رو قبول نکرده و الان توی راه هست و داره میاد خونه . وقتی که اومدی خونه و دیدم صبح سخته برام که ببرمت خونه عزیز تصمیم گرفتم با خودم ببرمت سر کار و بردمت و طبق معمول همیشه بدو بدو بپر بپر هات و سرو صدا کردن ماشالله تمومی نداشت و همچنین حرف زدنت که ماشالله کم نمیاری این بار دیگه به مخزن و اتاق کودک بسنده نکردی و رفتی بالا سالن خواهرن(نزدیکیهای ظهر بود که گفتی مامان خسته ام خوابم میاد بهت گفتم برو بالا سالن خواهرن یک گوشه فرش هست برو اونجا بگیر بخواب ) یک گوشه ای از سالن رو یک فرش انداختیم و مهر جانماز گذاشتیم برای بچه ها که بتونن نمازشون رو بخونند شما هم رفته بودی جانماز پهن کرده بودی و چادر نماز رو هم کرده بودی سرت و شروع کرده بودی به نماز خوندن .
بعد از نماز خوندنت اومدی پائین و پنج شش تا کتاب کودک برداشتی و رفتی بالا گفتی مامان میخوام کتاب بخونم و بخوام .رفته بودی بالا و این کتابها رو گرفته بودی دستت و بلند و بلند میخوندی و طفلی دختر ها هم به جای درس خوندن نشسته بودن شما رو تماشا میکردن و به قصه هات گوش میکردن ( البته خوندن شما اینطوری هست که با توجه به تصاویر کتاب و قصه هایی که قبلا شنیدی خودت قصه تعریف میکنی و گاهی انقدر قصه هات زیباست که از قصه های خود کتاب هم قشنگتره) بعدشم اومدی پائین و رفتی اتاق کودک اونجا یکسری کارهای یونولیتی مثل کتاب و ابر و آب و ماهی درخت و پرنده با رنگ آمیزی های زیبا تهیه شده و روی دیوارها نصب شده .یکی از بچه ها بهت گفته بو به این کلاغه میگم بیاد بخوردت شما هم گفته بودی این کلاغه جاندار نیست بی جانه از یولونیت (یونولیت ) درست شده نمیتونه منو بخوره. وکلی حرفهای دیگه که باعث تعجب بچه ها شده بود و میگفتن دایره لغاتت خیلی غنی هست و خیلی چیزها بیشتر از سنت میدونی و گاهی حرفهایی میزدی ( بر اساس کتابهای قصه ای که برات خوندم) که بچه ها ازش سر در نمیآوردن و براشون توضیح دادم که همه شخصیتهایی که داره ازشون حرف میزنه مال کتابهای قصه است.
خلاصه ظهر شد و پسر همکارم هم اومد اونجا کمی هم با پویاجون بازی کردی و موقع جدایی هم کلی هردوتاییتون نارحت و غصه دار شدید. بعد از اینکه اومدیم خونه من که از صبح سردرد داشتم حالم بد تر هم شد .شما هم که گفتی اشتها نداری و ناهار نمیخوری با هم خوابیدیم نزدیک ساعت سه بود که خوابیدیم و شما ساعت شش و ربع بود که از خواب بیدار شدی از بس که ورجه ورجه کرده بودی و خسته شده بودی سه ساعت و نیم خوابیدی بعد که بیدار شدی گفتی ناهار میخوام و خواستی که برات نیمرو درست کنم منم نیمرو درست کردم و خوردیم و بعد از خوردن نیمرو من حالم بد تر شد و سر درد شدید و کمی هم حالت تهوع و استخوان درد داشتم ازت خواهش کردم برام داروهام رو بیاری شما هم داروهام رو آوردی دادی با یک لیوان آب خوردم بعدشم هم رفتی یک لیوان آب و یک لیمو ترش با چاقو گذاشتی توی یک بشقاب و با قوطی شکر برام آوردی بعدم گفتی مادر مهربونم درد و بلات تو جونم بعدشم برام شربت آبلیمو درست کردی و (البته برش لیمو و چولندنش داخل لیوان شربت با من بود چون شما نمیتونستی این کار رو بکنی) شربت رو دادی بهم خوردم بعدشم هی رفتی اومدی و قربون صدقه من رفتی . برای شام هم سوپ درست کردم و خوردیم شما البته خوشت نیومد و گفتی چرا پلو خورشت درست نکردی و وقتی گفتم من مریضم باید سوپ بخورم تا خوب بشم دیگه راضی شدی و شما هم سوپت رو با اشتها خوردی و کلی هم ازش تعریف کردی. خوب عزیزم این هم چند خطی بود از مهربونیات نازنیم فدای دل کوچوی مهربونت بشم من الهی .تا پست بعدی در پناه دادار توانا.
1392/11/11