سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 1 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

پارک رفتن سونیا خانم

1391/12/5 7:26
725 بازدید
اشتراک گذاری

 

یک سلام بلند و بالاو گرم گرم به دخملی مامان و همه دوستان عزیز نی نی وبلاگی که توی این مدت بهشون سر نزدیم ممنون بابت اینکه مرتب بهمون سر زدند و با نظرات گهربارشون سرافراز مون کردند (خیلی ببخشید که برای محبت های شما دوستان عزیز پاسخ نگذاشتم چون خودم نیومده بودم و بابایی نظرات رو تائید کرده بود) توی این مدت که نیستیم اینتر نت نداریم فقط بابایی که گاهی به نت دسترسی داره میاد نظرات دوستان رو تائید میکنه ببخشید که مامانی نیومده تا به دوستان گلش سر بزنه وبراشون نظر بگذاره و متاسفانه تا وقتی نت نداره شرمنده است و نمیتونه این کار رو انجام بده درضمن از همه دوستان عزیز که روز مادررو تبریک گفتند خیلی خیلی متشکرم این روز زیبا بر همه مادران عزیز مبارک باشه انشاالله خوب حالا نوبت میرسه به روزهای گذشته شاهزاده خانم مامانی خوب همه چی رو که نمیتونم برات بگم اما جسته و گریخته هرچی یادم باشه برات مینویسم عزیزدلم از دوهفته پیش شروع میکنم که رفتیم پارک و شما حسابی بازی کردی و ذوق و شوق داشتی و چند تا دوست پیدا کردی یک خانم و آقا هم اونجا بودند که عاشق شما شده بودند و همش قربون صدقه ات میرفتند اون آقا عکاس بود و میخواست ازت چند تا عکس خوشگل بگیره هر کاری که بگی کردند تا خانما خانما یک لبخندی بزنه یا حرف بزنه بهت شکلات دادند آدامس دادند برات شکلک در آوردند اما دریغ از یک لبخند کوچولو یا دوتا کلمه حرف فقط مثل یک موش کوچولو چسبیده بودی به مامانی و نگاهشون میکردی خلاصه اون طفلی ها بیخیال شدند وچند تا عکس معمولی ازت گرفتند و باهات خدا حافظی کردند و رفتند شما هم یک ساعتی تاب بازی کردی وزمانی که میخواستیم بیاییم خونه شما ازتاب دل نمیکندی و به هیچ وجه نمیخواستی بیای خونه بلاخره با هر کلکی بود آوردمت خونه بعدش که اومدیم خونه از فرداش همش میگی مامان بریم پارک پیش خاله که شکلات داد به من خاله که آدامس داد به من بریم با خاله تاب بازی کنیم بریم عکس بگیریم البته دو باره دیگه هم با هم رفتیم پارک موقع رفتن خوشحال و شاد وخندون شعر میخونی و قصه تعریف میکنی تا به پارک برسیم اما موقع برگشتن فقط گریه میکنی و اشک میریزی و تصمیم نداری که از تاب و سرسره کنده بشی و بیایی خونه و با هزار دوز و کلک و قربون صدقه رفتن و قول بهت میدیم که دوباره هم میرم تا بلاخره راضی بشی وبیایی خونه یک روز هم بابایی شما رو آورد کتابخونه تا یک حال و هوای عوض کنی اونجا همه همه دخترها ریخته بودند دورت و همه دختر ها اومدبودند توی حیاط و یا اتاق کودک پیش شما و هیچ کس توی سالن مطالعه نمونده بود و تا ظهر که شما کتابخونه بودی سالن مطالعه خواهران تعطیل شده بود و همه اومده بودن تا باهات بازی کنند شما هم باخاله دوست شده بودی یک خورده باهاشون آب بازی کردی بعدشم که ازبغل این خاله میرفتی بغل اونی یکی و همینطور توی بغل بودی یک کم هم که بچه ها گذاشتند زمین رفتی سر قفسه ها و چند تا کتاب برداشتی و آوردی تا من یا خاله ها برات بخونیم توی کتابخونه هم برای خاله ها زیاد شعر نخوندی اما همین که میرفتی بغل بابایی نطقت باز میشد و شروع میکردی به شعر خوندن وحرف زدن خاله ها هم کلی ذوق کرده بودند حالا هم هروز میگند سونیا رو بیارش کتابخونه ببینیمش و اما خاطرات بعدی باشه برای بعد چون خیلی پستت طولانی میشه تا بعد ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان بهراد
19 اسفند 91 8:28
سلام عزيزم، خوبي از اينكه به وبلاگ بهراد اومدي ممنونم چرا عكس از دخترت نيست شايد من متوجه نشدم ولي هر موضوعي رو باز ميكنم عكسي از دختر نازت نمي‌بينم. به هر حال اميدوارم كه دخترت سلامت باشه زير سايه پدر و مادر


خواهش میکنم عزیزم اگر ادرست بود بازم میودم ولی ادرست رو نگذاشتی گلم