سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

سونیا سر به زیر شده

1391/1/20 9:23
451 بازدید
اشتراک گذاری

 

شیرین تر از جانم عشقم نفسم عسلکم سلام مامانی خوبی نازنینم خوشگل خانم شیرین زبون امروز می خوام برات از زبون ریختنهات بگم از حرفای بزرگونه زدنت بگم تا وقتی بزرگ شدی و اینارو خوندی بدونی سونیا خانم کوچولو موچولو چه حرفهایی که نزده و چه کارهایی که انجام نداده خوب شرو ع میکنیم از کجا بگم خوب ازاینجا برات مینویسم به لطف خدا و زحمتهای زیاد بابایی با گرفتن یک وام بانکی موفق شدیم یک زمین بخریم و اگر لطف خدا شامل حال مون بشه میخواهیم وام مسکن مهر بگیرم و این زمین رو بسازیم برای گرفتن وام ابتدا باید بیست درصد کار یعنی تا مرحله شناژبندی ساختمان پیشرفت داشته باشه تا معرفی نامه برای وام بگیریم خوب شکر خدا انگار ما داریم موفق میشیم که این کار رو انجام بدیم یعنی دو روز پیش آرماتور بند اومد تا کارهارو انجام بده و بابایی و بابابزرگ اونجا بودند و کمک میکردند تا کارها زودتر پیش بره بابا بزرگ برای اینکه شما هم یک تفریحی کرده باشی و دلت باز بشه چند ساعتی شما رو میبره اونجا و شما هم حسابی میری و خوش میگذرونی و بازی میکنی انقدر بازی میکنی و خسته میشی که موقع برگشتن بابایی که دست شما رو گرفته بوده و با هم خونه می اومدید میبینه که شما سرت پایینه و هیچ صداییی هم ازت در نمیاد وهیچی نمیگی (ماشاالله از بس شلوغی و حرف میزنی بابا تعجب میکنه )بابایی فکر میکنه که قهری و ناراحتی که هیچی نمیگی یکدفعه نگاه میکنه توی صورتت و میبینه شما هفت دل خواب تشریف دارید وتوی خواب دست بابایی رو گرفتی و داری پا به پاش راه میروید بابایی هم بغلت میکنه و میروید خونه عزیز جون بعد که از خواب بیدار میشی عمه ها ازت میپرسند رفتی خونتون رو دیدی سونیا شما هم میگی خونه بابام نه در داشت نه پنجره داشت نه دیوار داشت و هرچی رو که دیده بودی واسه عمه ها تعریف میکینی خیلی باهوشی مامانی قربونت بره . و حالا میخوام از دیشب برات تعریف کنم دیشب گفتی مامان شام آش میخوام منم برات داغ کردم و آوردم که بخوری اما دریغ از اینکه یک قاشق بخوری همه ریختی روی شلوارت و زیر اندازی که انداخته بودم زیرت بعدشم گفتی مامان بیا شلوارم و در بیار بنداز لباسشویی منم اومدم و لباسهات رو عوض کردم بعد یک ربع گفتی مامان خرما بده بخورم برات آوردم اون روهم هسته اش رو درآوردی انداختی یک طرف خودشم انداختی یک طرف دیگه بعدش گفتی مامان کره عسل بیار بخورم برات کره عسل آوردم لقمه گرفتم بگذارم دهانت میگی بده دست خودم بخورم گفتم باشه ولی دستت رو به پاهات نزن مامان پاهات کثیفه میکروبیه دستت رو میزنی به پات بعد هم باهاش لقمه رو میگیری میگذاری توی دهانت خوب لقمه میکروبی میشه بعد میخوری مریض میشی باید بری دکتر دکتر بهت آمپول میده تا بزنی خوب بشی شما که آمپول دوست نداری که مامانی شما هم گفتی نه همینطور که داشتی کره عسل میخوردی یکدفعه دیدم یکی از کتاب هات رو باز کردی و دستات رو اول میمالی به پاهات بعد میکشی روی کتاب میگم مامان موقع غذا خوردن داری چیکار میکنی میگی میخوام میکروبی بشه مریض بشه بره دکتر بهش آمپول بزنه مامان وقتی این حرف رو ازت شنیدم اصلا ماتم برد نمیدونستم چی باید بهت بگم واقعا مونده بودم حیرون که این وروجک خانم این حرفها چیه که میزنه چون هیچی به ذهنم نرسید فقط سریع حرف رو عوض کردم و هیچ حرفی به شما نزدم خوب مامانی همین دوتا باشه بقیه اش واسه بعد الان خیلی کار دارم باید برم تابعد.

20/1/1391

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)