سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

دست در جیب بدو بدو

1391/1/15 9:23
810 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام ناز گلکم جیگر مامان از چند روز قبل برات هیچ پستی نگذاشتم ببخشیدچون اتفاق خاصی نیفتاده سیزده به در که به خاطر سردی هوا بیرون نرفتیم تا خوشگل مامان یک وقت سرما نخوره و مریض نشه آخه شما انقدر شیطون و غیر قابل کنترل شدی که انجام هر نوع کار یا شیطنتی از طرف شما برای ما عادی و طبیعی هست بنا بر این ترجیح میدیم شما توی خونه باشی تا خطری تهدیدت نکنه و ما خیالمون از شما راحت باشه نازگل مامان حالا یک نمونه از خراب کاریهات رو میگم تا بهم حق بدی نفسم دو روز پیش عمه جون اومد دنبالت تا بری خونه عزیز جون موقع رفتن هوا کمی سرد شده بود من به شماگفتم مامانی موقع رفتن هوا سرده یک دستت رو به عمه جون بده یک دست رو هم بگذار توی جیبت که یخ نکنه و سردت نشه شما هم از خونه که میری بیرون هر دوتا دستهات رو میکنی توی جیبت و شروع میکنی به دویدن عمه بهت میگه دستت رو به من بده تا زمین نخوری شما هم میگی مامانم گفته دستام رو بکنم توی جیبم که یخ نکنه و شروع میکنی به دویدن که میخوری زمین و حسابی بینیت زخم و زیلی میشه کل بینیت زخم شده مامان و خیلی قیافه ات بد جور شده عزیزم حالا برات پماد میزنم بلکه زود خوب بشه خانمی. من نمیدونم چطوری از شیطونیهات بگم دیشب ساعت ده خاموشی کامل زدم تا بخوابیم آخه خودم سردرد شدید داشتم میخواستم یک کم بخوابم تا صبح سر و حال و سالم بیام سر کار اما مگر شما گذاشتی انقدر شیطونی کردی که نگو ونپرس چند وقته یاد گرفتی گریه های الکی میکنی دیشب هم این کاررو میکردی و دائم نق و نوق میکردی نمیذاشتی من بخوابم خودتم خیال خواب نداشتی تازه ساعت دوازده و نیم میگی مامان پاشو شام بپز بخوریم خلاصه بابایی بلند شد از شامی که خورده بودیم یک کمی مونده بود کوکوی سیب زمینی بودکه خیلی دوست داری برات گرم کرد و شما هم مثل اینکه خیلی گرسنه بودی حسابی خوردی دوسه بارم گفتی مامان آب میخوام بردمت آشپزخونه آب خوردی بعد گفتی خرما میخوام برات دوتا خرماآوردم خرما خوردی خلاصه بعدش گفتی کتاب بخون برات کتاب خوندم هرچی گفتم بخواب مامانی صبح من میخوام برم سرکار باید زود از خواب بلند بشی و شما هم که تازه یاد گرفتی افعال نهی و نفی رو به کار ببری گفتی نمیخوام نمیخوابم خوابم نمیاد از من اصرار و از شما انکار تا بلاخره ساعت یک و نیم افتخار داید تشریف آوردید بغل مامانی و ساعت یک ربع به دو بود که خوابت برد و منم خوشحال و خندان شما رو خوابوندم سر جای خودت و خودم خوابیدم تا ساعت شش و نیم که بلند شدم وشما رو به زور بیدار کردم لباس هاتو پوشوندم و فرستادمت خونه عزیز جون خوب الان شما خونه عزیز جونی ومن سر کارم عزیزم فعلا تا پست بعدی به خدا میسپارمت خانم طلا.

15/1/1391

ا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)