سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 22 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

دومین بهار با سونیا

1391/1/5 9:22
672 بازدید
اشتراک گذاری

 

با تاخیر چند روزه سلام خدمت جیگر مامان عید شما مبارک. توی این چند روز که برات مطلب نگذاشتم کارهای خیلی زیادی کردی که الان همه رو حضور ذهن ندارم تا برات تعریف کنم حالا به طور خلاصه هرچی رو یادم بیاد برات مینویسم از بیست و پنجم اسفند ماه نود روز جمعه شروع میکنیم ساعت هشت و نیم از خونه اومدیم بیرون تا برای ساعت نه ترمینال باشیم ساعت نه سوار اتوبوس شدیم و به طرف قم راه افتادیم شما اول ساکت بودی و سرو صدا و شیطونی نمی کردی اما بعد از اینکه یک ساعت خوابید ی و از خواب بیدار شدی یک کم خوراکی خوردی و چون همیشه توی ماشین حالت بد میشه دوبار حالت بد شد و بالا آوردی و همه لباسهای خودت و لباسهای مامانی رو و ساک لباست رو کثیف کردی و چون حالت بد شده بود کمی نق نق کردی ولی زود ساکت شدی و در کل در طول ره زیاد سرو صدا و اذیت نکردی تانیم ساعت مونده به قم که خیلی خسته شده بودی و غر میزدی و گریه میکردی بالاخره رسیدیم قم و ساعت دو نشده بود که رسیدم به خونه مامان جون بعد از نهار شما یک کم خوابیدی و بعدش خاله اینا اومدن اونجا و شما با پسرهای خاله حسابی بازی کردی و شب هم تا ساعت دوازده و نیم یک بیدار بودی تا اینکه به هر ترتیبی بود و با هزار تا کلک من شما رو خوابوندم صبح که شده ساعت نه خاله نرگس اومد اونجا و شما نی نی خاله نرگس رودیدی و همش فکر میکردی اونم مثل عروسکت هست و همش میخواستی بگیری دستهاش رو بکشی یا سرش رو بکشی و هرچی هم بهت میگفتیم سونیا خانم این نی نی واقعیه عروسک نیست گوشت بدهکار نبود که نبود ولی خیلی از نی نی خوشت اومده بود و میخواستی بغلش کنی و باهاش بازی کنی عصر که شد خاله اینا رفتند خونشون ما هم رفتیم بازار و یک کم خرید کردیم و اومدیم خونه عصری هم رفتیم سر خاک مامان جون و از اونجا هم شام دعوت داشتیم خونه خاله منیره رفتیم خونه خاله خونه خاله حسابی بهت خوش گذشت با پسر خاله ها حسابی بازی کردی و هرچی دلت خواست شیطونی کردی انقدرم از خاله ها و شوهر خاله ها دلبری کردی و با این زبون شیرینت زبون ریختی که نگو و نپرس شیطونک من شب که برگشتیم خونه مامان جون حدود یک شب بود شما از بس خسته شده بودی زود خوابیدی صبح ساعت نه از خواب بیدار شدی با هم رفتیم حرم و از اونجا هم رفتیم برات بن بن بن و چند تا کتاب و چند تا بازی فکری خریدیم( تا به امید خدا یواش یواش باهات کار کنم تا استعداهات رو نشون بدی خوشگلکم )بعد از اون اومدیم خونه و بعداز ناهار و یک حموم حسابی دو ساعتی خوابیدی و بعد بلند شدی و با پسر خاله بازی کردی و حسابی خوش گذروندی تا ساعت یک شب روز عیدم ساعت هشت صبح از خواب بلند شدی مامانی لباسهات رو عوض کرد وخوشگلت کرد سفره هفت سین انداختیم و با دایی و خاله نشستیم سر سفره هفت سین و چند تایی هم عکس گرفتیم (اما متاسفانه شما انقدر شیطونی اصلا اجازه نمیدی ازت عکس بگیریم و تازگیهام که یاد گرفتی میگی دوربین رو بدید به من ازتون عکس بگیرم و دوربین رو میگیری و از ما عکس میگیری اما خودت نمیشینی تا از عکس بگیریم ) بعد از ناهار باهم رفتیم خونه عمو عید دیدنی و از اونجا هم رفتیم خونه پسر عمو که یک دخترو پسر دوقلو داره که از شما شش ماه بزرگتر هستند اما زیاد باهم جور نشدید و باهم بازی نکردید چون خجالت می کشیدید از خونه پسر عمو هم رفتیم خونه عمو علی و بهشون سر زدیم و برگشتیم خونه و بعد از شام و کلی بازی کردن شما با پسر خاله بلاخره ساعت یک گذشته بود که خوابیدی صبح ساعت ده بود که از خواب بیدار شدی بعدش دایی مهدی اومد اونجا و با دایی رفتیم خونه خاله زهراهم سر زدیم واومدیم خونه و شما یکی دو ساعت خوابیدی و بعد ازخواب تا آخر شب با پسرخاله بازی کردی البته شما توی این چند روز هروز حمام میرفتی و حسابی آب بازی میکردی و خوش میگذروندی اما با این حموم های طولانی شبها بازم دیر میخوابدی اون شب هم طبق معمول هر شب ساعت یک بود که خوابیدی و صبح ساعت ده بیدار شدی و بعد از خوردن صبحانه باهم رفتیم حرم زیارت و شما خیلی بهت خوش گذشت بعد از نهار هم رفتیم سر خاک مامان جون از اونجا رفتیم خونه خاله منیر بعدشم هم رفتیم سر خاک آقاجون بعد اومدیم خونه بعد از شام هرچی گفتم مامانی زود بخواب صبح زود باید بلند بشی میخواهیم برگردیم خونه اما هرچی میگفتم واسه خودم میگفتم بلاخره ساعت یک و نیم خوابیدی و صبح ساعت هفت بلند شدی لباس پوشیدی و اومدیم ترمینال ساعت یک ربع به هشت حرکت کردیم خوشبختانه بعد از حرکت شما خوابیدی تا ساعت یازده و بعد هم که بلند شدی خوشبختانه حالت بد نشد و دیگه همه چی رو کثیف نکردی ساعت یک و نیم هم رسیدیم خونه و عمه جون اومد دنبالت و شما رفتی خونه عزیز جون و هرچی برات توی این چند روز اتفاق افتاده بود واسه عمه تعریف کردی بودی از دوقلوهای پسر عمو و از حرم و هرچیزی که میتونی حرف بزنی گفته بودی مثلا واسه عمه جون نقاشی کشیده بودی عمه جون بهت گفته سونیا جون چی کشیدی شما هم گفتی مهدی رو کشیدم پسر خاله. جمعه تا ساعت نه خونه عزیز بودی البته ماهم اومدیم و برگشتیم ولی شما موندی شب هم که ساعت یک و ربع بود که خوابیدی صبح ساعت نه عمه زنگ زد و گفت دایی بابایی اومد میخواد ببیندتون بیایید اینجا منم لباسهات رو پوشوندم که باهم بریم لباسهات رو که تنت کردم میگی مامان میریم حرم منم بهت گفتم میریم خونه عزیز مامانی اینجا شهر خودمونه و دیگه نمتونیم زود به زود بریم حرم عزیز دلم بعد باهم رفتیم خونه عزیز من اومدم خونه که برم سر کار شماهم موندی اونجا و ساعت هشت بود که عمه جون آوردت خونه تا ساعت دوازده ونیم بازی کردی و ساعت دوازده و نیم خوابیدی و صبح ساعت یک ربع به هفت به زور بیدارت کردم و رفتی خونه عزیز منم اومدم سر کار خوب دیگه خیلی برات تعریف کردم و صحبتهام طولانی شد عزیزم تا بعد.

5/1/1391

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)