سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 1 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

یک پنجشنبه و جمعه مهرماهی

1393/7/27 9:45
756 بازدید
اشتراک گذاری

من بلد نیستم دوستت نداشته باشم
بلد نیستم حرف دلم را نگویم
حتی بلد نیستم نگویم می خواهمت وقتی می خواهمت
بلد نیستم نخندم وقتی باتوم
حتی اخم کنم وقتی ناراحتم
من هیچ کار مهمی را بلد نیستم جز دوست داشتن تو

سلام و صد تا سلام گرم گرم توی این سرمای فصل پائیز به روی زیبا تر از ماه دختر گلم خوبی انشالله نازنین مه جبینم.

بدونه مقدم میرم سر اصل مطلب .روز سه شنبه هفته قبل نزدیک ظهر بود که دایی جون زنگ زد که دارند برای آخر هفته میان پیش ما بعد از ظهر که من اومدم خونه و بهت گفتم که پنجشنبه مهمون داریم و دایی و خاله دارند میان اینجا دیگه از ذوق سر پا نبودی و دائم بالا و پاین میپریدی و از خوشحالی جیغ های بنفش میکشیدی و تا پنجشنبه ساعت نزدیک سه که مهمونهامون بیاند انقدر پرسیدی که مامان مهمونهامون کی میاند که کلافه ام کردی .چهارشنبه صبح رو رفتی به مدرسه و غروب که اومدی خونه نرسیده به خونه میگی مامان مهمونهامون کی میان بهت گفتم فردا بعد از ظهر میان بازم کلی شادی و بازی که مهمونهامون توی راه هستند بعدش سوال کردی مامان فردا صبح میری سرکار یا عصر؟ و من گفتم توی خونه ام مرخصی گرفتم و باشنیدن این خبر کلی جیغ و هورا کشیدی که من پنجشنبه رو خونه ام و سرکار نمیرم دوباره سوال کردی مامان من چی من فردا مدرسه دارم یا نه توی خونه ام گفتم شما هم توی خونه ای و کلاس نداری بابت مدرسه نرفتنتم یک عالم شادی و خنده تحویلم دادی (انشالله که همه لحظاتت سرشار از شادی باشه ) اون شب دیگه با خیال راحت شامت رو خوردی دیرتر ازشبهای قبل هم خوابیدی چون گفتی که صبح مدرسه ندارم منم دیدم انقدر خوشحالی که دلم نیومد توی ذوقت بزنم و ناراحتت کنم .صبح هم ساعت هنوز هفت نشده بود که من از خواب بیدار شدم از روزی که شما مدرسه میری دیگه کلا سحر خیز شدیم و روزهایی که من صبح سرکارم ساعت 6 بیدار میشیم و روزهایی که من عصر کارم ساعت هفت بیدار میشم و این دیگه عادت شده برامون و بیشتر از ساعت هفت نمیخوابیم حتی روزهای جمعه هم صبح زود بیدار میشم .پنجشنبه ساعت هفت و نیم بود که شما از خواب بیدار شدی و صبحونه ات رو دادم خوردی من مشغول تهیه غذا و نظافت خونه شدم و شما هم رفتی پای تلوزیون و دو سه ساعتی رو تلوزیون نگاه کردی و البته هر نیم ساعت یکبار اومدی پرسیدی مامان پس مهمونهامون کی میان؟

و من برات گفتم باید چند ساعت دیگه صبر کنی تا مهمونها از راه برسند ساعت نزدیک دو بود که بابایی از سرکار اومد خونه و هنوز مهمونها از راه نرسیده بودند و شما بابا رو که دیدی فکر کردی الان شب میشه و شروع کردی به بیقراری و سوال که پس شب شد چرا نیومدند و برات توضیح دادم میان عجله نکن و دوباره بابایی برات توضیح داده که میان خیالت راحت بعد از اومدن بابایی نهارمون رو خوردیم چون به دایی که زنگ زدم گفتند نهار رو توی راه میخورند و عصری میان و ما برای ناهار منتظرشون نباشیم بعد از ناهار نزدیک ساعت سه بود که دایی زنگ زد که تا چند دقیقه دیگه میرسند و شما باز جیغهای بنفشت و شادی کردنت شروع شد و به محض اومدن مهونها همه بچه ها رو بردی توی اتاق و هرچی اسباب بازی داشتی آوردی که بازی کنید و کلی هم سر اسباب بازیها با هم دیگه دعوا کردند بچه ها بعد از خوردن میوه و شیرینی باز شما بچه ها رفتید اتاق و یک کم بازی کردید بعدشم با دایی و بابایی رفتید پارک و یک ساعتی رو بازی کردید و برگشتید و حسابی بهتون خوش گذشته بود بعد از اومدن از پارک بازم رفتید اتاق و مشغول بازی شدید وحسابی خوشگذروندید تا موقع شام بعد شام هم یکی دوساعتی رو باهم مشغول بازی بودید شب رو زود و ساعت یازده و نیم بود که خوابیدیم و صبح ساعت هشت نشده بود که بابایی منو صدا زد تا صبحونه رو آماده کنم خودشون هم رفتند نونوایی نون بگیرند خلاصه تا نون صبحانه آماده شد مهمونها هم یکی یکی بیدار شند و بعد از خوردن صبحانه شما و با بابایی همراه مهمونها رفتید تا یک دوری بزنید که پارکم رفته بودید و منم موندم خونه و ناهار رو آماده کردم ساعت یک بود که شما برگشتید و ناهارهم تقریبا آماده بود سفره رو انداختیم بعد از ناهار هم که مهمونها سریع وسایلشون رو برداشتند و ساعت هنوز دو نیم نشده بود که خداحافظی کردند و رفتند و شما هم طبق معمول گذشته به جای اینکه بیایی و باهاشون خداحافظی کنی رفتی توی اتاق و شروع کردی به گریه کردن منم مهمونها رو راه انداختم سریع اومدم سراغت و دیدم بغض کردی و داری گریه میکنی بغلت کردم و یک کم با هم حرف زدیم و بعدش بهت گفتم بخواب کم کم آروم شدی و بعدشم توی بغلم خوابت برد و نزدیک ساعت پنج بود که از خواب بیدار شدی و چون هوا ابری و گرفته بود فکر کردی صبح زود به بابایی گفتی بابا من الان باید برم مدرسه؟امروز کلاس دارم بابایی هم برات توضیح داد که هنوز جمعه غروبه و شما دو ساعتی رو بیشتر نخوابیدی وقتی فهمیدی عصر جمعه است خوشحال شدی و کلی خندیدی بعدشم برای اینکه حال و هوات عوض بشه بردمت حموم یک ساعتی رو آب بازی کردی و سرحال شدی و اومدی سراغ بازیت و کمی هم از تکالیف مدرسه و کلاس زبانت مونده بود انجام دادی و ساعت نه و نیم بود که خوابیدی . خوب عزیز دلم اینم خاطره دروز مهمون داری و شادی دختر نازنینم تا پست بعدی در پناه حق باشی عزیزمبای بای

شاید تکراری باشد ولی گاهی

بعضی چیزها ارزش هزاران بار تکرار را دارند

تکرار می کنم ، تکرار می کنم : دوستت دارم

27/7/1393

پسندها (4)

نظرات (9)

مامان بهراد
29 مهر 93 17:34
سلام من آپم وقت شد یه سر بزن با موضوع تولد 1سالگی بهراد
مامان فتانه
30 مهر 93 9:38
عزیزم همیشه به خوشی و شادی
مستر
2 آبان 93 15:13
درود زیبا بود
مامانی
3 آبان 93 9:55
عزیز دلم امیدوارم همیشه بخندی و دلت شاد باشه و دور و برت همیشه پر از آدمهای باشه که از صمیم قلبت دوستشون داری
مریم بانو
3 آبان 93 16:28
سلاااااااااام مامان سونیای گلم.دلم خیلی براتون تنگ شده بود. کجا بودین این مدت؟؟؟؟؟؟ نه سری می زنید، نه سراغی می گیرید دلم برای خاطرات قشنگ سونیا گلم تنگ شده بود عززززززززززیزززززززززدل خاله چه عکس نااااااااازی داره.ماشالله خیلی تغییر کرده و چقد روپوش مدرسه بهش میاد. ان شالله همیشه سالم و سلامت و خوشحاااااااال باشه و دنیا بروش بخنده مثل همیشه از خوندن خاطرات زیبای سونیای گلم لذت بردم دوستتون دارم خاله مریم
بانو
5 آبان 93 17:17
سلام ورزش های مناسب کودکان کدامند؟ www.banoo.ir/post/1236 منتظر حضورتان هستیم. جامعه مجازی بانو
مریم بانو
7 آبان 93 8:15
بروزم با یه غذای خوشمزه و جدید
مامان ز✿ـرا
7 آبان 93 15:52
سلام.انشاله جمعتون همیشه جمع باشه و پر از شادیاین مهمونیا خیلی خوبه ولی آخرش یه کم ناراحت کننده میشه.ما هم هر وقت برامون مهمون میاد ناراحت آخرشیم که یاسمین همش گریه میکنهخدا حفظ کنه دخملی پر شور و حالتو
انیس
10 آبان 93 11:46