من از عهد آدم تو را دوست دارم از آغاز عالم تو را دوست دارم
تمام ترانه هایم ترنم یاد توست و تمام نفسهایم خلاصه در نفسهای توست
ای زلال تر از باران و پاکتر از آیینه به وجود پر مهر تو می بالم
و تو را آنگونه که میخواهی دوست دارم
ای مهربان - پرنده خیالم با یاد تو به اوج آسمانها پر خواهد گشود
و زیبایی ات را به رخ فرشتگان خواهد کشید
تبسمی از تو مرا کافیست که از هیچ به همه چیز برسم
سلام و صد تا سلام به نازدونه خودم خوبی خوشی انشالله جان مادر .
چی بگم برات از اینهمه شیرین زبونی و نمک ریختنهات جوجه قشنگ من وای که دل منو بابایی رو آب میکنی وقتی که حرفهای قشنگ قشنگ میزنی و امیدوارمون میکنی به آینده . روز جمعه ای از صبح که بلند شدم کار زیاد داشتم و سر ظهری نشستم تا یک کوچولو سبزی پاک کنم و ناهار آماده کنم انقدر خسته بودم که اومدی بهم گفتی مامان غصه نخوری هان من بزرگ شدم اجازه نمیدم تو سبزی پاک کنی که خسته بشی خودم سبزیها رو پاک میکنم تازه همه ظرفها رو هم خودم برات میشورم تا خسته نشی . بابایی که دید شما حسابی محبتت گل کرده ازت پرسید اگر مامان یک نی نی کوچولو بیاره برای مامان نگهش میداری مامان خسته نشه گفتی بله نگهش میدارم . بابایی پرسید که اگر نی نی جیش کرد جاش رو هم عوض میکنی . شما هم یک اوغ زدی و گفتی به من چه هر کی نی نی میاره خودشم جاش رو عوض کنه مشخص بود که حسابی چندشت شده و حالت به هم خورده بابایی دوست داشت یک خورده دیگه سر به سرت بگذاره که من ازش خواهش کردم دیگه بهت چیزی نگه شما هم وقتی دیدی دیگه کسی چیزی بهت نگفت پاشدی رفتی دنبال بازیت .اما این روزها خیلی گند کاری میکنی یعنی اساسی گند میزنی به همه چیز. جمعه عصری رفتیم پارک بعد از اینکه از تاب سواری سیر شدی رفتی سراغ سرسره منم نشسته بودم روی نیمکت و غرق در دنیای خودم بودم که یکدفعه دیدم کفشهات رو کندی داری سرسره رو از پائین میری بالا و دوباره سر میخوری میایی پائین دو بار این کار رو کردی و بار سوم بود دوباره من سرم زیر بود که یکدفعه دیدم یک آقایی داره باهات حرف میزنه و بهت میگه دختر کوچولو بیا پائین از این طرف نرو بالا چون بچه های دیگه دارند از بالا میان پائین وسط راه میخورند بهت و از اون بالا پرت میشی پائین . تا اون آقا حرفش تموم شد دیدم از سرسره اومدی پائین و کفشات رو گرفتی دستت و بدو بدو اومدی سمت من بهت میگم کی بهت یاد داده که کفشهات رو در بیاری و سرسره رو از پائین بری بالا میگی خودم بلد بودم از کسی یاد نگرفتم.
از پارک که اومدیم خونه بردمت حمام و یک حمام حسابی و اومدیم بیرون من پیش خودم فکر کردم که ظهر هم نخوابیدی الان از خستگی غش میکنی اما زهی خیال باطل شما بعد از خوردن شام تازه رنگ انگشتیهات رو آوردی و دفتر نقاشیت رو برداشتی و یک کاسه هم آب و بعدش هم قلم مو آوردی و مشغول شدی منم که خسته داشتم میمردم از بی خوابی رفتم توی اتاق دارز کشیدم و بهت گفتم بیا بخواب ولی دیگه نیومدم بیرون بالای سرت ببینم چکار میکنی بعد از نیم ساعت چهل و پنج دقیقه بهت گفتم بازی بسه وسایلت رو جمع کن بیا اتاق تا بخوابیم البته که تا ساعت دوازده شب این کش و قوسها ادامه داشت اما متاسفانه من بیرون نیومدم از اتاق اما صبح که از اتاق اومدم بیرون با یک منظره حیرت انگیز مواجه شدم تمام فرش رو با رنگ انگشتی پر کرده بودی دفترتم که چند صفحه رو رنگ گرده بودی و یک صفحه رو هم یک دستمال کاغذی خیس که قلم موت رو باهاش بعد از تعویض رنگ خشک میکردی گذاشته بودی وسط دفتر و کل دفتر رو خیسونده بودی لباسهاتم که دیگه رنگ خودشون مشخص نبود با این وضعی که درست کرده بودی . کلا چند وقته که کافیه من روم رو ازت برگردونم یک جا یک خرابکاری به بار میاری و بعدشم چنان زبون بازی راه می اندازی که کسی بهت چیزی نگه.
خوب جوجه طلایی من فعلا خدا نگهدارت باشه تا پست بعدی
8/4/1393