این روزهای دخترکم
آنه ! تكرار غريبانه ي روزهايت چگونه گذشت
وقتي روشني چشمهايت
در پشت پرده هاي مه آلود اندوه پنهان بود
با من بگو از لحظه لحظه هاي مبهم كودكيت
از تنهايي معصومانه دستهايت
آيا مي داني كه در هجوم دردها و غم هايت
و در گير و دار ملال آور دوران زندگيت
حقيقت زلالي درياچه نقره اي نهفته بود؟
آنه !
اكنون آمده ام تا دستهايت را
به پنجه طلايي خورشيد دوستي بسپاري
در آبي بيكران مهرباني ها به پرواز درآيي
و اينك آنه شكفتن و سبز شدن در انتظار توست... در انتظار تو
سلام و صدتا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دخترقند عسلم خوبی انشالله نازنینم .
بازم دیر اومدم تا برات بنویسم معذرت میخوام ازت نازنینم .اما طبق معمول کار زیاد هست و وقت کم و گذشته از اینها من تنبل شدم عجیب و بی حوصله. اصلا حوصله ندارم که بیام و برات بنویسم و متاسفانه خیلی از کارها و حرفهای قشنگت رو یادم میره و برات ثبت نمیکنم به هر حال شما ببخش دخترکم .
روزهای پایانی سال داره از راه میرسه، زمستون دراه تموم میشه و جاش رو میده به بهار و سر سبزی. زندگی دوباره طبیعت شروع میشه. با اینکه از اومدن بهار خوشحالم اما از اینکه دیگه دختر کوچولوی سه ساله من پاش رو فراتر از سه سالگی میگذاره و میشه چهار ساله کمی دلم میگیره .اما این قانون طبیعت هست و نمیشه کاریش کرد.
فردا اول اسفند هست و کمتر از چهل روز دیگه میشی چهار ساله و امسال برای کیک تولدت باید عدد 4 رو بگیرم .باورم نمیشه که به همین زودی دختر فسقلی من که وزنش به سه کیلو هم نمیرسید و انقدر جون نداشت تا شیر بخوره چهار ساله میشه .
دخترک من این روزها عجیب من رو به یاد کارتون آنه شرلی میندازی نه به خاطر رنگ موهات که طلایی هست( البته آنه موهاش قرمز بود) و این روزها همش میگی مامان من موهام طلاییه و دختر موطلایت هستم ولی تو مامان مو مشکی من هستی. به خاطر حرف زدنت و رویا پردازیهای بی پایانت . از قصه تعریف کردنات که کتابها رو میگیری دستت و از رو تصاویرش شروع میکنی به قصه گفتن .
هنوز کتابهایی رو دوست داری که پر هستند از تصاویر رنگاگ و وارنگ و من هنوز نمیتونم برات از کتابخونه کتابهای قصه بیارم که تصاویر رنگی ندارند . و هر بارم برات کتاب بیارم یک عیبی میگذاری روش و میگی این رو نمیخوام . دلم میخواد زود تر این مرحله رو پشت سر بگذاری تا من دستم باز بشه برای انتخاب کتاب و دایره کتاب وسیع تری رو بتونم برات بیارم و بخونم و یا بخرم.
این روزها دائم داری کتاب میخونی و این خیلی خوبه هر چی توجهت به کتاب باشه و کمتر تلوزیون ببینی به نفعت هست .گاهی روزها هم بیشتر از سه ساعت میشنی شبکه پویا میبینی . و من سعی میکنم یک جوری توجهت رو ببرم روی کتاب تا تلوزیون تما شا نکنی. این روزها مثل آانه انقدر حرف میزنی که گاهی دلم میخواد از دستت فرار کنم ولی سعی میکنم خودم رو کنترل کنم و حرفهای قشنگت رو بشنوم. اینروزها خیلی حرفهای بزرگترها رو تکرار میکنی و خیلی سوال میکنی؟ خیلی از سوالهایی رو که میپرسی از کنجکاوی بیش از حد هست لذت میبرم از این حس قشنگت و گاهی هم خندم میگیره که چه جوابی باید به شما بدم .این روزها از فیسبوک چیست سوال میپرسی؟و از ایناستاگرام سوال میکنی و هزار تا سوال دیگه که من از یاد بردم.
چقدر زود داری بزرگ میشی و زمان چه زود داره میگذره این روزها و این لحظه ها رو خیلی دوست دارم و دلم نمیخواد به همین راحتی و چشم بر هم زدنی از دستشون بدم اما...
امروز داشتی توی دفترت نقاشی میکشیدی صدام کردی مامان بیا ببین چی کشیدم . ازت سوال کردم چی کشیدی ؟ میگی دابلیو دابلیو دابلیو آی آر(www ir) کشیدم .
چند شب پیش رفتی توی اتاق و در رو پشت سرت بستی ده دقیقه بعدش از اتاق اومدی بیرون و گفتی مامان من اگه بزرگ شدم رفتم مدرسه حق نداری نی نی کوچولو بیاری چون اونوقت نی نی گریه و سر و صدا میکنه نمیگذاره من درس بخونم.
خوب دختر ناز نینیم فعلا وقت ندارم تا ادامه بدم و بازم بنویسم از این روزهای قشنگت
تا پست بعدی در پناه خدای یگانه باشی گلم.
1392/11/30