سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 22 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

پرستار کوچولو

1392/11/11 14:41
659 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد تا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلم خوبی انشالله نازنین مه جبینم .  

 

ببخشید که بازم دیر اومدم تا برات بنویسم امروز دقیقا دو هفته ای هست که بیمارم و حالم خوب نیست و این بیماری قصد بیرون رفتن از تن من رو نداره و خیلی کسل و بیحالم کرده    و متاسفانه نتونستم بیام از کارها و حرفهای قشنگت بنویسم . خوب حالا بریم سر اصل مطلب که بر میگرده به دیروز پنجشنبه که طی یک تصمیم ناگهانی من تصمیم گرفتم که پنجشنبه صبح شما رو با خودم ببرم سرکار.

 ماجرا از اینجا شروع شد که چهار شنبه شب که خونه عزیز جون بودی زنگ زدی و گفتی میخوای بیای خونه در حالی که ظهرش که بردمت خونه عزیز ازت قول گرفتم که شب رو اونجا بمونی و خونه نیای چون پنجشنبه باید صبح میرفتم سرکار و شما هم خیلی خانم و مقبولانه وقتی بهت گفتم شب خونه عزیز جون بمون چون من فردا صبح میرم سرکار نیا چون صبح بردن شما برام دردسر ساز هست و دیر به محل کارم میرسم گفتی باشه مامان میمونم خونه عزیز و نمیام اما شب ساعت نزدیک نه بود  که تلفن زنگ خورد و شما پشت خط بودی و بدون سلام و احوال پرسی گفتی مامان بگذار شب بیام خونه .منم گفتم نه نمیشه باید بمونی خونه عزیز مگه شما به من قول ندادی که شب اونجا بمونی گفتی نه تو رو خدا بگذار بیام خونه منم گفتم نه نمیشه باید بمونی چون قول دادی و تلفن رو هم قطع کردم. 

شما دوباره زنگ زدی پشت سر هم چند بار گفتی مامان تو رو خدا  تو رو خدا تو رو خدا بگذار بیام خونه منم با قاطعیت گفتم نه نمیشه و صدای گریه شما رو از پشت تلفن که به گوشم خورد نتونستم تحمل کنم  و تلفن رو قطع کردم چون شما دو سه باری ازاین کلک که با احساسات من بازی کنی و حرفت رو به کرسی بنشونی استفاده کردی و حرف من رو هیچی کردی منم به خیال خودم پیروز میدان بودم و شما میموندی خونه عزیز و از طرفی دلم میسوخت که چرا این کار رو کردم همون موقع بابایی هم از سرکار اومد و سراغ شما رو گرفت و منم براش همه چی رو تعرف کردم و بابایی دعوام کرد و گفت چطوری دلت اومده با بچه این رفتار رو داشته باشی منم گفتم من نمیخوام از حالا پیش این فسقل دختر کم بیارم شما زنگ بزن و از طرف خودت بگو که میتونه بیاد خونه.

 بابایی زنگ زد و تلفن رو که قطع کرد گفت که اصلا این سونیا خانم حرف شما رو قبول نکرده و الان توی راه هست و داره میاد خونه . وقتی که اومدی خونه و دیدم صبح سخته برام که ببرمت خونه عزیز تصمیم گرفتم با خودم ببرمت سر کار و بردمت و طبق معمول همیشه بدو بدو بپر بپر هات و سرو صدا کردن ماشالله تمومی نداشت و همچنین حرف زدنت که ماشالله کم نمیاری  این بار دیگه به مخزن و اتاق کودک بسنده نکردی و رفتی بالا سالن خواهرن(نزدیکیهای ظهر بود که گفتی مامان خسته ام خوابم میاد بهت گفتم برو بالا سالن خواهرن یک گوشه فرش هست برو اونجا بگیر بخواب )  یک گوشه ای از سالن رو یک فرش انداختیم و مهر جانماز گذاشتیم برای بچه ها  که بتونن نمازشون رو بخونند شما هم رفته بودی جانماز پهن کرده بودی و چادر نماز رو هم کرده بودی سرت و شروع کرده بودی به نماز خوندن .

بعد از نماز خوندنت اومدی پائین و پنج شش تا کتاب کودک برداشتی و رفتی بالا گفتی مامان میخوام کتاب بخونم و بخوام .رفته بودی بالا و این کتابها رو گرفته بودی دستت و بلند و بلند میخوندی و طفلی دختر ها هم به جای درس خوندن نشسته بودن شما رو تماشا میکردن و به قصه هات گوش میکردن ( البته خوندن شما اینطوری هست که با توجه به تصاویر کتاب و قصه هایی که قبلا شنیدی خودت قصه تعریف میکنی و گاهی انقدر قصه هات زیباست که از قصه های خود کتاب هم قشنگتره) بعدشم اومدی پائین و رفتی اتاق کودک اونجا یکسری کارهای یونولیتی مثل کتاب و ابر و آب و ماهی درخت و پرنده با رنگ آمیزی های زیبا تهیه شده و روی دیوارها نصب شده .یکی از بچه ها بهت گفته بو به این کلاغه میگم بیاد بخوردت شما هم گفته بودی این کلاغه جاندار نیست بی جانه از یولونیت (یونولیت ) درست شده نمیتونه منو بخوره. وکلی حرفهای دیگه که باعث تعجب بچه ها شده بود و میگفتن دایره لغاتت خیلی غنی هست و خیلی چیزها بیشتر از سنت میدونی و گاهی حرفهایی میزدی ( بر اساس کتابهای قصه ای که برات خوندم) که بچه ها ازش سر در نمیآوردن و براشون توضیح دادم که همه شخصیتهایی که داره ازشون حرف میزنه مال کتابهای قصه است.

خلاصه ظهر شد و پسر همکارم هم اومد اونجا کمی هم با پویاجون بازی کردی و موقع جدایی هم کلی هردوتاییتون نارحت و غصه دار شدید. بعد از اینکه اومدیم خونه من که از صبح سردرد داشتم حالم بد تر هم شد .شما هم که گفتی اشتها نداری و ناهار نمیخوری با هم خوابیدیم نزدیک ساعت سه بود که خوابیدیم و شما ساعت شش و ربع بود که از خواب بیدار شدی از بس که ورجه ورجه کرده بودی و خسته شده بودی سه ساعت و نیم خوابیدی بعد که بیدار شدی  گفتی ناهار میخوام و خواستی که برات نیمرو درست کنم منم نیمرو درست کردم و خوردیم و بعد از خوردن نیمرو من حالم بد تر شد و سر درد شدید و کمی هم حالت تهوع و استخوان درد داشتم ازت خواهش کردم برام داروهام رو بیاری شما هم داروهام رو آوردی دادی با یک لیوان آب خوردم بعدشم هم رفتی یک لیوان آب و یک لیمو ترش با چاقو گذاشتی توی یک بشقاب و با قوطی شکر برام آوردی بعدم گفتی مادر مهربونم درد و بلات تو جونم بعدشم برام شربت آبلیمو درست کردی و (البته برش لیمو و چولندنش داخل لیوان شربت با من بود چون شما نمیتونستی این کار رو بکنی) شربت رو دادی بهم خوردم بعدشم هی رفتی اومدی و قربون صدقه من رفتی . برای شام هم سوپ درست کردم و خوردیم شما البته خوشت نیومد و گفتی چرا پلو خورشت درست نکردی و وقتی گفتم من مریضم باید سوپ بخورم تا خوب بشم دیگه راضی شدی و شما هم سوپت رو با اشتها خوردی و کلی هم ازش تعریف کردی. خوب عزیزم این هم چند خطی بود از مهربونیات نازنیم فدای دل کوچوی مهربونت بشم من الهی .تا پست بعدی در پناه دادار توانا.بای بای

1392/11/11

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (27)

*یاسمین*
12 بهمن 92 3:24
خب مامانی سونیا جون دوست داره شب پیش شما باشه،انقد بهش سخت نگیر.همین که تو این سن کم از همه چی سردر میاره و درکتون میکنه،جای شکر دارهقربون دختر نماز خونمون برمماشاله بهت که انقد داناییآفرین به سونیا جون که مراقب مامان خوبشه
❤مامان سونیا❤
پاسخ
خاله جون من که از شب اومدنش ناراحت نیستم اما صبح که میخوام ببرمش خودشم اذیت میشه ساعت دوازده شب میخوابه باید 6 صبح بیدار بشه از طرفی نزدیک چهل دقیقه هم راه بریم تا برسیم خونه عزیزش بچه اذیت میشه دلم برای خودشم میسوزه علاوه بر اینکه باعث کندی کار من میشه بیشتر به خاطر خودش که صبح زود نخوام از خواب بکشمش میگم شب رو بمونه اما سونیا خانم گوشش به حرفهای من بدهکار نیست. البته که اولاد خوب جای شکر داره و انشالله همیشه همین قدر مهربون و بی آلایش بمونه .ممنونم از لطف شما خاله مهربون
مریم بانو
12 بهمن 92 7:42
ای جووووووووووووون دلم این پرستار کوچولو ناقلا چ طعمی بده اون شربتی که سونیا خانوم درستش کرده باشه چ حااااااااااالی میده دختر آدم اینجوری هوای آدمو داشته باشه عششششششششششقه خاله مریمه سونیا جووووون خدا انشالله حفظش کنه برای شما و پدر محترمش تورو خدا بیشتر مراقب خودتون باشید از جوشونده لیمو+عسل استفاده کنید واقعن معجزه میکنه انشالله زودددددددددددددی حالتون خوب شه خانمی
❤مامان سونیا❤
پاسخ
خیلی ممنونم از این همه محبتت مریم جون و متشکرم بابت راهنماییتون اتفاقا ما همیشه با عسل و آبلیمو و شلغم اینطور چیزها سعی میکنیم درمان بشیم تا بریم دکتر منم هر بار مریض میشم از شربت عسل و لیمو و شربت زنجبیل و عسل استفاده میکنم واقعا عالیه ولی متاسفانه چند روزی بود عسلمون تموم شده بود و عسل خوب و اصلی که همیشه تهیه میکنیم رو وقت نکردیم بریم بگیرم وقت نداشتیم اصلا. به همین خاطر کمی طولانی شد به هر حال متشکرم از اینکه به فکر سلامتیه منی قربون محبتت بشم عزیزم
مامان آوا
13 بهمن 92 19:21
〰〰مامانِ چشمه بهشتى〰〰..
14 بهمن 92 20:29
عززززيزم .... الهى بگردم چقدر اين سونيا درست داره باهاتون بياد كتابخونه .. خوب عشق مى كنه براى خودش ! الهى كه همبشه سلامت باشيد و در كنار هم خوش خيلى مراقب خودتون باشيد توى اين سرما و يخبندون من ديروز بود يا پريروز اومد پستت رو خوندم ولى نشد كامنت بذارم
❤مامان سونیا❤
پاسخ
بله خاله این دختر ما عشق ددر حالا هرجاباشه میره چون من کتابخونه هستم تونم عشق کتابخونه رفتنه ممنونم از محبتتاتون دوست عزیز
علامه کوچولو
15 بهمن 92 15:11
سلام خداییش برای همین مهربونیهاشونم که شده دخترها یه چیز دیگن!!مواظب خودتون باشین
❤مامان سونیا❤
پاسخ
خوب شما هم یک دختر بیار که علامه هم یک خواهر غم خوار داشته باشه
مامی یلدا و سروش
15 بهمن 92 17:12
ای جونم فدای دخملی که اینقدر وابستس به مامانی. راستی انشاالله که بهتر شده باشین و بیماری از خونه تون رخت بسته باشه
❤مامان سونیا❤
پاسخ
ممنونم عزیزم انشالله که شما هم همیشه سلامت باشید
مامی یلدا و سروش
15 بهمن 92 17:12
خصوصی هم داری عزیزم
❤مامان سونیا❤
پاسخ
به چشم اومدم عزیزم
مامان تارا
16 بهمن 92 7:43
سلام سلام اول از همه قالب نو مبارک خوشگله
❤مامان سونیا❤
پاسخ
ممنونم رویا جون چشماتون خوشگل میبینه
مامان تارا
16 بهمن 92 7:50
ایشالا که هیچوقت بیماری در خونه شما رو نزنه آخ آخ از دست این توروخدا گفتن هاشون آدمو خلع سلاح میکنن چه جیگری میشه با چادر نماز خو مامانی یه عکس ازش مینداختی دیگه ای جانم به این دایره لغات آفرین سونیا جونم / کلاغه که نمیتونه خوشگل خانومی رو بخوره
❤مامان سونیا❤
پاسخ
مرسی عزیزم انشالله همه دوستان هم همیشه سلامت باشند .بله میبنی رویا جون چنان میگن تو رو خدا که من یکی فکر میکنم الان هیتلرم و اون ضعیف ترین موجود روی زمین جیگر کبابا میکنه از ادم با این کارهاشون خاله جون معذورم برای عکس دختر ما کلاغه رو نخوره کلاغه نمیتونه سونیای ما رو بخوره
آیسان مامان ماهان
17 بهمن 92 9:06
وای بمیرم عزیزم مگه حالتون خوب نشدههههههههههه
❤مامان سونیا❤
پاسخ
وای خدانکنه آیسان جونم انشالله 120 سال زنده باشی گلم
آیسان مامان ماهان
17 بهمن 92 9:09
ای قربون سونیا برم که اینقدر دل مهربونش هوای خونه و مامان باباشو کرده
❤مامان سونیا❤
پاسخ
زنده باشی خاله جون چه کنیم دیگه این دختره همش دلش هوای مامان بابا رو میکنه
آیسان مامان ماهان
17 بهمن 92 9:10
خودمونیم مامانی عجب حرفت برشی داشته هاااااااااااااااا
❤مامان سونیا❤
پاسخ
خیلییییییییییییی میبینی خاله گربه رو دم حجله بدجور کشتِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِّّّّّّّّــــــــــــــــــــــم
آیسان مامان ماهان
17 بهمن 92 9:11
اووووووووخی التماس دعا سونیا جونم..نمازت قبول فدات شممممممممممم
❤مامان سونیا❤
پاسخ
ملسیییییییییییییییییییییییییییییییییی خاله
آیسان مامان ماهان
17 بهمن 92 9:13
معلومه که سونیا جونم قصه هاش از قصه های تو کتابا بهتره با وجود مامان خانومی اهل کتاب و کتابخونه
❤مامان سونیا❤
پاسخ
مامانش فقط کتابداره نه اهل کتابه نه کتابخونه زیادی تحویل میگری
آیسان مامان ماهان
17 بهمن 92 9:16
چه حالی میده آدم بچش پرستارش بشههههههههه..سونیا جونم خسته نباشی گلم،فدای دل مهربونت که مراقب مامان خانومیت هستیمرسی
❤مامان سونیا❤
پاسخ
خوب زود دست به کارشو یک دختر بیار که اگر ماهانی و بابایی از خونه پرتت کردند بیرون دخترکت از مراقبت کنه
آرشیدا
17 بهمن 92 12:57
مامانی چرا هنوز خوب نشدی؟من یه پرستاری مثل سونیا داشتما زود زودی خوب میشدم
مامان آروین -مریم
17 بهمن 92 14:26
خصوصی
مامان فتانه
18 بهمن 92 10:35
Ey jonam fadaye in parastariash...khanumi enshala zude zud khob beshin
مامان کوثری
18 بهمن 92 12:54
طراحی و چاپ تقویم سال1393 با عکس اختصاصی کودک شما طراحی و چاپ انواع تگ هفت سین کارت طراحی و چاپ پستال های عید نوروز با عکس کودک طراحی و چاپ انواع تم های تولد با طراحی های متفاوت طراحی انواع کلیپ های تولد و جشن ها و مراسم کوچولوهای گلتون و همچنین تهیه کیت های تندیس دست و پای کودک خدمتی جدید از تم پارتی
مامان آروین-مریم
19 بهمن 92 8:05
الهی قربون سونیاجونی برم که میخواسته شب رو خونه خودشون باشه کنار مامان و بابای مهربونش . چقققدر خوبه که گهگهداری میتونین سونیا رو به محل کارتون ببرین و چقققدر هم خوبه که محل کارتون کتابخونه هست و سونیا میتونه ازش بهره ببره قربونی شیرین زبونی ها و مهربونیهاش برم که مثل فرشته ها میمونه
الهه مامان یسنا
19 بهمن 92 9:09
ایشالا دیگه تا الان حالت خوب خوب شده باشه خانمی... ببوس دختر باهوش و با نمکت رو
مامان آرشيدا قند عسل
19 بهمن 92 11:48
اي جانمممممممممم مهربون من چقدر دلم برات تنگ شده بود خوشگل خانوم ، بوسسسسس براي تو كه به فكر مامان هستي واسش دارو مياري شربت درست ميكني ، نماز ميخوني آفرين دلت اومد خوب دخترمون دلش مامانش رو ميخواد دل تنگش ميشه نه اينجوري نگو اينا توي ذهنش ميمونه هان بعداً تا دنيا دنياست به روت مياره
mamanebaran
20 بهمن 92 9:11
الهی عزیزم فدای سونیای نازنین بشم من که دلش میخواسته پیش مامانی باشه ، قربونش بره خاله که انقدر سرکار رفتنو دوست داره ، خب مامانی یه روزایی خودت ببرش دیگه فدای این پرستار کوچولو که مراقبِ مامانِ گلشه چقدر خوبه که پرستارمون این فرشته های نازنین باشن . در |آخر دلم ضعف رفت برای این همه شیرین زبونی ، مامانی عکس خوشگلشو برامون بذار شکلِ ماهشو ببینم
*یاسمین*
20 بهمن 92 14:55
مریم بانو
20 بهمن 92 15:15
سلام مامان سونیای گلم. خوب هستید؟ بهتر شدین الحمدلله؟؟ سونیا خانم خوبن؟؟ سمنو پزون مادربزرگم کلی دعاتون کردم جای شما خالی .خیلی خووووووووب بود راستی با یه مطلب جدید بروزم و منتظر نظر قشنگتون
مامان محمد و ساقی
25 بهمن 92 13:26
وای اون قسمتی که نوشتی به حرف شما گوش نداده و در راه خونس خیلی جالب بود آفرین کلاغ یونولیتیدارم اون ادمهایی رو که اونجا بودن رو تجسم میکنم دست دخترمهربون درد نکنه که برای مامان گلش شربت اماده کرد