بزرگ شو اما مهربان بمان
سلام و صد تا سلام گرم به روی همچون ماهت نازنینم خوبی انشالله دلبندم.
بازم عذر خواهی بابت دیر نوشتن و اینکه خیلی از حرفها و کاراهات رو یادم رفته اما هر چیزی رو که در ذهنم باقی مونده باشه رو سعی میکنم برات بنویسم موقعیتهای مختلفی رو که از کارهات یادم بیاد رو برات ثبت میکنم عزیزم.
صبح زود هست و داریم با هم توی خیابون میریم تا شما رو بگذارم خونه عزیز جون و خودم هم برم سرکار هنوز خورشید خانم طلوع نکرده و ماه هنوز اون ته ته های آسمونه و داره میره که خورشید خانم بیاد
سونیا: مامان مگه الان صبح نیست
مامان: چرا عزیزم الان صبح شده و من دارم شما رو میبرم خونه عزیز جون بگذارم و خودم برم سر کار
سونیا: پس چرا هنوز ماه توی آسمونه پس خورشید خانم کجاست؟
مامان: عزیزم هنوز آفتاب نزده و خورشید خانم یک ربع نیم ساعت دیگه طول میکشه تا بیاد توی آسمون و شب تموم شده و الان روز شده
سونیا: مامان حالا که روز و شده و خورشید خانم حالا میاد توی آسمون دیگه لازم نیست ماه توی آسمون باشه پس ماه رو بچین ببریم خونه خودمون
مامان: عزیزم ماه رو ببریم خونمون کجا بگذاریم
سونیا: میگذاریمش توی کیف من
من از روز شنبه صبح سرما خوردم حالم خرابه حسابی و روز شنبه نزدیک ظهر هست و من دائم دارم ناله میکنم وآخ و واخ
سونیا : مامان من امروز که برم خونه عزیز برای همیشه اونجا میمونم و دیگه خونه نمیام دیگه نمیخوام پیشت بمونم . اصلا امشب زنگ میزنم به بابا و میگم این خونه رو بفروشه و یک خونه جدید برای من بخره تو رو هم به خونه ام راه نمیدم .میگم برای تو خونه جدا بخره .
مامان : چرا مگه چی شده عزیزم؟
سونیا: اعصابم رو خرد کردی حوصله ام رو سر بردی از بس از صبح تا حالا آخ و واخ کردی
مامان: باشه عیب نداره برو خونه عزیز جون بمون
یک ربع بعد من با حال نزار جلوی بخاری دراز کشیدم و همچنان ناله کنان شما اومدی و از گونه ام یک بوس گرفتی
مامان: سونیا خانم مگه نگفتی دیگه نمیخوای با من زندگی کنی و حوصله ام رو نداری پس چرا اومدی بوسم میکنی؟
سونیا: ببخشید مامان من اشتباه کردم من میخواستم بهت بگم که فقط روزهایی که صبح میخوای بری کتابخونه من شب خونه عزیز جون بمونم و نیام خونه تا تو صبح برای بردن من به خونه عزیز اذیت نشی
موقع ناهار هست و من دارم غذات رو با قاشق میگذارم دهانت( جدیدا گاهی اوقات دوست داری بنشینی توی بغل من و من با قاشق غذات رو بگذارم دهانت) هواسم به تلوزیون هست و به شما غذا میدم یکدفعه دستم میلرزه و یک کم از غذا از قاشقم میریزه توی سفره
سونیا : ببینم مامانت تو رو تربیتت نکرده ؟
مامان: چرا کرده مگه چی شده ؟
سونیا: ببین غذا رو ریختی روی زمین بزار روز قیامت بشه و مامان و بابات دو باره زنده بشن میرم به مامانت میگم شما دخترت رو تربیت نکردی؟ بعدشم برای مامانت و بابات و تو و بابای خودم یک غذای خوشمزه میپزم تا بخورید و حظ بکنید
(قبلا برات توضیح دادم که کسانی که از دنیا میرند میرن پیش خدا و در روز قیامت همه زنده میشن و اونوقت به حساب و کتاب همه رسیدگی میشه و تا اون موقع مامان و بابای من که رفتن پیش خدا من نمیتونم ببینمشون و زنده نیستند)
دارم عدس پاک میکنم تا عدس پلو درست کنم( البته به دستور شما )
اومدی کنارم نشستی و گفتی بگذار منم کمکت تا با هم عدس ها رو پاک کنیم
مامان : نمیخواد شما کمک کنی بگذار من خودم سر حوصله پاک میکنم
سونیا بچه ها باید وقتی کوچولو هستن کمک مامانشون بکنن که وقتی بزرگ شده یاد بگیرن خودشون غذا بپزن خوب بگذار من یاد بگیرم دیگه .
1392/11/1