خنده ات از ته دل
سلام وصد سلام گرم به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلم خوبی انشالله نازنینم
و ا ما بریم سر اصل مطلب که ماجرای این پست باشه جریان بر میگرده به ظهر روز پنجشنبه گذشته که من موقع برگشت از سر کار اومدم خونه عزیز جون دنبال شما تا با هم برگردیم خونه خودمون. به خونه عزیز جون که رسیدم دیدم شما درای گریه میکنی و جیغ و فریادت به راهه و من هرچی باهات حرف زدم و ازت پرسیدم که چی شده و برای چی داری گریه می کنی جواب من رو ندادی و همینطور گریه میکردی.
تا اینکه از عزیزجون سوال کردم که چی شده و شما برای چی داری گریه میکنی که عزیز جون گفت که شما قبل از اینکه من برسم به خونه عزیز جون زنگ زده بودی به بابایی و داشتی باهاش حرف میزدی، مثل اینکه بابایی سرشون شلوغ بوده و کارش زیاد نتونسته زیاد با شما صحبت کنه و زودی مکالمه رو قطع کرده و شما حسابی بهت برخورده بود و همینطور گریه میکردی و حرف من و عمه جون و عزیز جون رو اصلا گوش نمیکردی تا اینکه بنده یک شکری خوردم و گفتم اگر گریه نکنی و ساکت بشی قول میدم شنبه با خودم ببرمت کتابخونه.
این حرف از دهان مبارک بنده در نیومده بود که شما روی هوا زدی و گل از گلت شکفت و لبهای کوچولوت به خنده باز شد و گریه رو تموم کردی و مثل خانم اجازه دادی تا من لباسهات رو تنت کنم و با هم به خونه برگشتیم و البته که کل مسیر رو رو از ذوق اینکه شنبه میخوای با مامان بیای سر کار داد سخن دادی و بلبل زبونی کردی بعد از اینکه اومدیم خونه به محض رسیدن چند تا کتاب برداشتی آوردی و گفتی تا من برات بخونم منم که خسته بودم گفتم باشه اول ناهار بخوریم بعد یک کوچولو بخوابیم و عصری که بیدار شدیم برات کتاب میخونم ناهار که نخوردی و گفتی خونه عزیز جون خوردم اما دو ساعت و نیمی رو خوابیدی و بعد از خواب بلند شدی با ذوق و شوق و کتابهات رو آوردی چند تا از کتابهات رو برات خوندم و تا آخر شب بازی و بدو بدو کردی و هی رفتی و اومدی و گفتی کی شنبه میشه بریم کتابخونه. گفتم صبر کن فردا جمعه که شد و شب شد و خوابیدم صبحش که بیدار بشیم شنبه است و با هم میریم کتابخونه.
پنجشنبه شب تا ساعت دوازده و نیم بیدار بودی و به زور خوابوندمت جمعه صبح ساعت نه بود که از خواب بیدار شدی و چشمهات رو باز نکرده گفتی مامان امروز جمعه است پاشو دخترت رو ببر حموم بشورکه دخترت خیلی کثیف شده و بعدشم گفتی مامان چند ساعت دیگه مونده شنبه بشه بریم کتابخونه و تا شب موقع خواب نزدیک ده بار این سوال رو پرسیدی و اما شب چند بار بهت گفتم که شب زود بخواب چون باید صبح زود بیدار بشی و هم اینکه فرداتا ظهر باید کتابخونه باشی و نمیتونی بخوابی خسته میشی از ساعت نه و نیم بهت گفتم بخواب و تا ساعت دوازده مثل هر شب شما بیدار بودی و هی گفتی خوابم میاد و نخوابیدی ساعت دوازده بعدازاینکه خاموشی رو زده بودیم و من و بابا خوابیده بودیم شما هم رضایت دادید که بخوابید.
صبح ساعت شش و نیم نزدیک هفت بود که به محض اولین صدا بیدار شدی و سریع صبحانه ات رو خوردی والبته از ذوق نصفه و نیمه خوردی و لباسهات رو کردم تنت و زنگ زدم به آژانس و راه افتادیم اما همین که پامون رو گذاشتیم توی حیاط دیدیم به به چه برفی باریده.
با دیدن برف یک لحظه پشیمون شدم که ببرمت کتابخونه و تصمیم گرفتم که سر راه ببرمت خونه عزیز و توی این برف با خودم نبرمت اما دوباره وقتی ذوق و شوق کتابخونه اومدن و بی تابی این دو روزت رو دیدم پشیمون شدم.
ساعت هفت و نیم بود که رسیدیم کتابخونه و شما اول رفتی سراغ اتاق کودک
و اونجا رفتی سراغ کتابها و یکی یکی کتابها رو میاوردی و می نشستی رو صندلی پشت میز و و شروع میکردی به ورق زدن و طبق شکل های توی کتاب یک قصه از خودت میساختی و شروع میکردی به خوندن تا اینکه خسته شدی و بلند شدی اومدی پیش من یک کم اونجا با وسایل نقاشی که از خونه برده بودیم سرگرم شدی و بعد از نیم ساعت شروع کردی به نق زدن که میخوام برم توی حیاط برف بازی منم که کار داشتم نمیتونستم باهات بیام از بچه های مورد اعتمادم هم کسی توی کتابخونه نبود تا باهاش بفرستمت بری حیاط برف بازی تا اینکه دو تا از خانمهایاعضای کتابخونه که دانشجو هستند و برای درس خوندن اومده بودن کتابخونه اومدند و البته دیگه با مامان حسابی دوست شدند بردنت توی حیاط و باهات بازی کردن بعد از اینکه اومدید تو کلی هم توی مخزن بین قفسه ها بدو بدو بازی کردی و اون بنده خدا ها رو حسابی خسته کردی بعد از رفتن خاله ها یکی از بچه های کتابخونه که یک سال از شما بزرگتر هست اومد و دو باره رفتید توی حیاط به برف بازی و بدو بدو و حسابی با سوینا خانم بازی کردی و بهت خوش گذشت و بعدشم اومدید تو یک کم باهم حرف زدید و کتاب خوندید تا اینکه سوینا جون هم رفت و باز شما رفتی توی حیاط به برف بازی و من به چند تا از بچه ها سپردم که مواظبت باشند.
تا ساعت یک توی حیاط بودی و ساعت یک بود که از یخ کردن دستهات و سرما اومدی تو و گفتی بخاری کجاست دستهام یخ کرده برم گرم کنم وقتی بهت گفتم اینجا بخاری نداریم و مثل خونه خودمون نیست بهت یک کم برخورد و اخمهات رفت توی هم منم دیدم دستهات از سرما سرخ سرخ شده ژاکتم رو آوردم و نشوندمت روی صندلی و ژاکتم رو انداختم روت تا گرم بشی ده دقیقه ای نشد که دو باره بلند شدی و رفتی دنبال بازی و بدو بدو توی مخزن با یکی از بچه ها بیست دقیقه ای بازی کردی ساعت یک و نیم بود که همکارم اومد و من نیم ساعت زودتر از ساعت معمول از ایشون اجازه گرفتم واز کتابخونه را افتادیم که بیایم خونه اما چند قدمی که از کتابخونهدور نشده بودیم که شما گفتی مامان با ماشین بریم بهت گفتم ببین همه جا پر از برف سفیده قشنگه بیا پیاده بریم اما شما گفتی نه با ماشین بریم البته حقم داشتی با اون همه بدو بدو و بپر بپری که شما کردی منم بودم نای راه رفتن نداشتم به همین خاطر با ماشین اومدیم خونه و به محض رسیدن به خونه کتابهایی رو که از کتابخونه آورده بودی آوردی تا من برات بخونم منم که خسته گفتم باشه بعد از ناهار و خواب و شما قبول کردی ناهار آوردم ولی متاسفانه اشتها نداشتی و نخوردی و در عوض از ساعت سه و نیم تا شش و نیم خوابیدی و خواب حسابی بعد از اون خستگی بهت پسبید و سر حال شدی و بعد از خواب هم دو بار غرو لند و لجبازی رو شروع کردی که قول از من بگیری که فردا هم ببرمت کتابخونه و من به هیچ وجه زیر بار نرفتم و شما هم دیدی دیگه از کتابخونه خبری نیست بیخیال شدی و رفتی دنبال بازی خودت .
اینم خاطره یک روز سفید برفی توی کتابخونه بود تا پست بعدی در پناه حق باشی عزیز دلم .
چه دعایی کنمت بهتر از این :
خنده ات از ته دل
گریه ات از سر شوق
و دلت کلبه ای از مهر و صفا
قلب تو جلوه ای عشق و ارادت به خدا
روزگارت همه شاد،
سفره ات رنگارنگ
و تنی سالم و شاد
که بخندی همه عمر
1392/10/22