اربعين حسيني سال 1392
سلام و صد تا سلام گرم به روي زيبا تر از ماه گل دختر قند عسلم خوبي خوشي انشالله .
خوب من بازم دير اومدم نميدونم چرا اما چند وقتي هست كه اصلا حوصله اومدن و نوشتن رو ندارم البته بگذريم از اينكه كار زياد هست و وقت كم اما بي حوصلگي هم چاشنيش شده تا هر مطلبي رو با چند روز تاخير برات بگذارم .
اما امسال روز اربعين روز دوشنبه بود و من تعطيل بودم و شما هم كه هروقت اسم روز تعطيل بياد و توي خونه بودن من ديگه سر از پا نميشناسي و روز قبلش كلي وعده و وعيد ازم ميگيري كه توي روز تعطيل بايد بهشون عمل كنم تا هوا خوب بود و گرم كه اولين شرط شما براي روز تعطيل رفتن به پارك بود و الان كه هوا سرد شده و ميدوني از پارك خبري نيست اولين شرط شما حمام كردنه .و براي روز اربعين هم همين شرط رو از روز قبل گذاشته بودي كه فردا تعطيل هست بايد من رو ببري حموم و منم قبول كردم .
از صبح كه از خواب بيدار شدي و سلام و احوال پرسي كردي تذكر دادي كه مامان كي من رو ميبري حموم و من بهت گفتم باشه عصر ميبرمت و شما هي رفتي و اومدي و پرسيدي كي عصر ميشه بريم حموم و تا ساعت چهار و نيم كه بردمت حموم چندين بار اين سوال رو پرسيدي . تا ساعت چهار و نيم كه به خواسته ات رسيدي. و اما اتفاق ديگه اي كه افتاد و شما چند صد باري سوال كردي اين بود كه ساعت يازده بود كه همسايه دست راستي مون اومد دم خونه و گفت ساعت دو بعد از ظهر روضه و سفره حضرت رقيه دارم بياييد اونجا و شما همين كه فهميدي بايد ساعت دو بريم جايي ديگه از ذوق نميدونستي چكار بايد بكني خلاصه انقدر بپر بپر و بدو بدو كردي كه نگو و نپرس هي تند و تند و دم به دقيقه هم گفتي مامان كي ميريم مامان ساعت هنوز دو نشده كه بريم ددر تا بلاخره زمان موعود فرا رسيد و شد ساعت دو و بعد از تعويض لباس ساعت دو و ده دقيقه بود كه رفتيم هنوز خانم روضه خون نيومده بود و بعد از بيست دقيقه نيم ساعتي بود كه تشريف آوردند و روضه شروع شد.
اول دعاي توسل خوندند و بعد هم روضه حضرت رقيه و بعد هم مداحي و شما هم مدام نگاهت توي صورت من بود كه يك وقت گريه نكنم و من هم سعي كردم اين كار رو نكنم . والبته اواخر روضه بود كه شما خوابت برد و بعد از روضه همه نشستند سر سفره منم ديدم كه شما توي بغلم خواب هستي نميتونم بنشينم سر سفره از بغلم گذاشتمت زمين كه بنشينم سر سفره كه بيدار شدي و منم صدات كردم و گفتم آش ميخوري و شما گفتي بله چون شما عاشق آشي و اومدي سر سفره و چند تا قاشق آش خوردي و منم يك كم آش خوردم و بعدش اومديم خونه.
از در كه اومديم تو گفتي مامان الان عصر شده گفتم بله گفتي پس بريم حموم و بردمت حموم و يك آب بازي و شالپ شلوپ حسابي راه انداختي و از حموم كه اومديم بيرون حسابي خسته شده بودي و دوساعتي خوابيدي و انرژي گرفتي و بعد از بيداري تا ساعت دوازده و نيم يك شب بيدار بودي و مشغول بازي و بدو بدو و كتاب خوندن بودي .ساعت نزديك يك بود كه خوابيدي . صبح هم ساعت نزديك هشت بود كه از خواب بيدار شديم و من بايد ميرفتم به يك دوره آموزشي چند ساعته و شما روهم زنگ زدم خونه عزيز جون بابا بزرگ اومد دنبالت و بردت خونه خودشون .خوب اينم خاطرات يك روز تعطيل بود كه من توي خونه بودم و به شما حسابي خوش گذشت .عزيزم تا پست بعدي در پناه حق باشي .
7/10/1392