نصف شبی توی کتابخونه
سلام و صد تا سلام گرم به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلم خوبی خوشی انشالله نازنین مه جبینم .
خدا رو شکر که این بار بد قول نشدم و زود اومدم تا برات بنویسم .
واما ماجرا از این قرار هست که روز چهار شنبه که بشه ششم آذر ماه 1392 یعنی در سن سه سال و هشت ماهگی شما من یکسری کار اداری داشتم که باید انجام میشد هواهم خیلی خوب و عالی بود و چند وقتی هم بود که از خونه بیرون نبرده بودمت به همین خاطر تصمیم گرفتم همراه خودم ببرمت خلاصه رفتیم و من به کارهام رسیدم و ظهر شد و میخواستم برم سر کار به دو علت تصمیم گرفتم که شما رو هم همراه خودم ببرمت کتابخونه.
دلیل اول اینکه تا میخواستم شما رو ببرم بگذارم خونه عزیز جون و خودم برم سرکار نزدیک نیم ساعتی دیرم میشد دلیل دیگه اینکه بچه های کتابخونه جدید که میرم هر روز میگفتن که ببرمت اونجا تا شما رو ببین چون چند نفریشون شما رو از قبل میشناختن و کوچولو که بودی دیده بودند و حالا دوست داشتند تا یک روز ببرمت تا شما رو ببینن .من با توجه به این دو دلیل با خودم بردمت کتابخونه.
ولی مشکل اینجا بود که ناهار نخورده بودیم البته دوسه تا کیک گرفتم سر راه و رفتیم کتابخونه بعد از اینکه رفتیم کتابخونه یکی از بچه های کتابخونه که از دوستانم هستند و جز دوستانی هستند که همیشه جویای احوالت هستند خاله پرستوی مهربون هستند اومدند اونجا و وقتی فهمیدند ما ناهار نخوردیم زنگ زدند خونه به خواهرشون که ایشون هم از دوستان هستند و خاله پریناز که خواهر دوقولوی پرستو جون هستند حسابی به زحمت افتادند و از خونه برای ما ناهار آورند و شما با اشتهای کامل ناهارت رو خوردی و خیلی بیشتر از غذای معمولی که توی خونه میخوری غذا خوردی و حسابی خوشحال و شاد بودی از اینکه به کتابخونه جدید اومدی و دائم بدو بدو میکردی و بگو وبخند و مشکل کار هم همین جا بود چون کتابخونه ای که خودم همیشه کار میکنم سالنهای مطالعه اش طبقه بالاست و مخزن پایین هست و زیاد سرو صدا بالا نمیره ولی این کتابخونه مخزن و سالن های مطالعه اش همه در یک طبقه هست و باید حسابی سکوت باشه تا مراجعین بتونند مطالعه کنند ولی مگه هرچی من بهت میگفتم شما ساکت میشدی تن صداتم که قربونت برم مثل خودم خیلی بالاست. انقدر حرف میزدی و زبون میریختی که صدای خنده همه بلند شده بود و بجای درس خوندن و مطالعه مجبور شده بودند سرو صدای شما رو گوش بکنند و من هر لحظه منتظر اعتراض شدید بچه ها بودم و گزارش به مسول کتابخونه ولی خدا رو شکر همه با من همکاری کردند و کسی نیومد به روی من بیاره که چرا یک وروجک رو باخودم بردم کتابخونه و این جریان سرو صدا و دائم رفتن و اومدنت به اتاق کودک تا ساعت چهارونیم ادامه داشت.
ساعت چهار و نیم بود که اومدی پیشم و گفتی مامان خوابم میاد منم بردمت نمازخونه و ژاکتم رو انداختم زیرت و چادرم رو هم تا کردم انداختم روت تا بخوابی (اینم از مزایای چادری بودنه)و اومدم به کارم برسم که بعد چند دقیقه صدام کردی مامان من سردمه نمیتونم بخوابم دو باره اومد ژاکتم رو باز کردم نصفش رو انداختم زیرت نصفشم انداختم روت و چادرمم انداختم روی ژاکت و اومدم دنبال کارم که خوشبختانه بعد از چند دقیقه دیدم خوابت برده و خاله پرستو رفت پالتوی یکی از آقایون رو هم گرفت آورد انداخت روت تا خدایی نکرده سرما نخوری و خوشبختانه تا ساعت یک ربع به هفت خوابیدی و وقتی بیدار شدی صدام کردی اومدم پیشت خوشبختانه کتابخونه خیلی خلوت شده بود و دیگه خیلی کسی توی سالنها نبود و شما بلند شدی.
دوباره به رفت وآمد به اتاق کودک و سرو صدا کردن شروع شد وبعد دوبار رفتن به اتاق کودک و اومدن پیش من گفتی مامان کی میریم خونه گفتم خیلی نمونده کمتر از یک ساعت دیگه میریم خونه داشتم باهات حرف میزدم که رفتی جلوی در کتابخونه و اومدی پیشم و گفتی مامان زود باش بیا بریم خونه گفتم مامان هنوز ساعت کارم که تموم نشده باید تا هفت و نیم کتابخونه باشم گفتی نه مامان بیا ببین بیرون همه جار تاریک شده همه خیابون سیاه ماشین ها چراغهاشون رو روشن کردن شب شده بیا بریم خونه گفتم باید تا هفت و نیم صبر کنیم این بار دیگه با حرص تمام گفتی مامان شب شده نصفه شبی الان ما توی کتابخونه داریم چکار میکنیم بیا بریم خونه گفتم مامان تا ساعت کارم تموم نشه که نمیتونم کتابخونه رو تعطیل کنم گفتی چرا نمیتونی کاری نداره بیا بریم خونه باید بتونی الان نصفه شب باید بریم خونه تا بیاد غر زدن شما تموم بشه ساعت شد هفت و بیست دقیقه و گفتم خیالت راحت باشه الان میریم و یواش یواش من سیستمها رو خاموش کردم و بچه ها رفتند و سالنها رو تعطیل کردم و هفت و نیم شد و اومدیم خونه و تا بیاییم به خونه برسیم از ذوق و شادی تا خود خونه شعرخوندی و البته چندین و چند بار از من تشکر کردی و ابراز علاقه به خاطر اینکه بردمت کتابخونه وخیلی خیلی خوشت اومده بود و میگفتی مامان بازم من رو بیار اینجا وقتی بهت گفتم از شنبه برمیگردم کتابخونه محل کار خودم و دیگه اینجا نمیایم اول ناراحت شدی و گفتی باید بیای اینجا من اینجا رو دوست دارم باید من رو هم باخودت بیاری وبعدش دو باره نظرت عوض شد گفتی عیب نداره همونجا باشه هم خوبه من رو باید با خودت ببری کتابخونه . خوب عزیزم اینهم خاطره یک روز کاری که با حضور و سر وصدای شما گذروندم. در پناه حق باشی تا پست بعدی.
1392/9/7