سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

مهمونی تولد ترنج خانم

1392/7/15 17:08
759 بازدید
اشتراک گذاری

سلام وصد تا سلام گرم به روی همچو ماهت{#emotions_dlg.e5} گل دختر قندعسلم انشالله که شاد و سلامت باشی و دل کوچولوت خالی از هر غم و غصه ای باشه . خوب گل دخترم بدونه مقدمه میرم سر اصل مطلب موضوع از این قرار هست که چهارشنبه یکی از همکارنم زنگ زد و گفت که یکی دیگه از همکارانمون که دوسه هفته ای بود برای مرخصی زایمان رفته بودند نی نی خوشگل شون ترنج خانم روز 31 شهریور به دنیا اومده و به مناسب تولد  ترنج خانم ظهر جمعه ولیمه میدن{#emotions_dlg.e1} و همه همکاران رو هم دعوت کردن به تالار بهاران به صرف ناهار خلاصه از سر کار که اومدم خونه بعد از ناهار و نماز تصمیم گرفتم برم یک کم خرید داشتم انجام بدم شما هم خونه عزیز جون بودی و من هرچی صبر کردم نیومدی منم فکر کردم که چه بهتر تنها میرم و شما هم نیستی تا یواش یواش راه بیایی و وقتم رو تلف کنی اما{#emotions_dlg.e54} به محض اینکه  از خونه اومدم بیرون که برم شما از سرکوچه وارد شدی و گفتی مامان کجا میری گفتم دارم میرم خرید شما هم میایی با هم بریم شما هم که از خدا خواسته و منتظر اشاره هستی برای ددر گفتی منم میام. راه افتادیم و رفتیم توی راه بهت گفتم میخوام  یک پیراهن برات بخرم که هم  فردا قرار هست بریم تالار بپوشی هم اینکه هفته دیگه میخوایم بریم عروسی دختر خاله بپوشی اول گفتی مامان من که لباس دارم دوباره گفتی میخوای لباس نو که تاحالا نپوشیدم برام بخری تا برای عروسی بپوشم گفتم بله شما هم حسابی خوشت اومد از این حرف و کلی ذوق و شوق {#emotions_dlg.e51}{#emotions_dlg.e28}کردی بعدش هم که بهت گفتم فردا میخوایم بریم مهمونی تولد دیگه حسابی کیفت کوک شد و مثل خانم پا به پای من بدون غر و نق زدن اومدی  هر مغازه لباس فروشی رو میدیدی نگاه میکردی ببینی لباس بچه گونه هم دارند یا نه واگر داشتند میخواستی بری تو بلاخره رفتیم یک مغازه و چند تا لباس پسندیدیم و شما یکی یکی همه رو پروو کردی و کلی خوش به حالت شده بود دلت میخواست همه رو پرو وکنی یکی از لباس ها رو هر دو تاییمون پسندیدم و صاحب مغازه و فروشنده هام که کلی ازت تعریف کردند و قربون صدقه ات رفتند گفتند که اون لباس مورد پسندمون قشنگه  اما شما که خیلی خوشت اومده بود دلت میخواست همینطور اونها لباس بیارند و شما بپوشی{#emotions_dlg.e21} که بهت گفتم مامان الان شب میشه میخواهیم بریم خونه و دیگه بسه این لباس رو میخوام بگیرم خوبه؟ شما موافتت رو اعلام کردی  یک لباسم برای نی نی خاله خریدیم و اومدیم بیرون بعدشم برات دوتا ساپورت و جوراب خریدیم و بعدشم درخواست خرید بستنی داشتی که برات خریدم و بستنی رو که خوردی اومدیم خونه و تا آخر شب که بخوابیم{#emotions_dlg.e32} صد بار گفتی مامان کی میریم تولد نی نی{#emotions_dlg.e2} مامان کی میریم {#emotions_dlg.e2}من نی نی کوچولو رو ببینم من میخوام نی نی خاله رو بوس کنم بغل کنم{#emotions_dlg.e46} تا آخر شب این پرسش و پاسخها نزدیک بیست بار انجام شد ساعت نزدیک یک بود که خوابیدیم و ساعت نه صبح بود که بیدار شدیم هنوز چشمات رو باز نکرده میگی مامان امروز میریم تولد نی نی {#emotions_dlg.e2}گفتم بله گفتی پس کی میریم گفتم ظهر میریم  صبحونه بخوریم کارامون رو بکنیم میریم خلاصه این پرسش و پاسخها تا ساعت دوازده ادامه پیدا کرد ساعت دوازه لباسهات رو پوشوندم و موهات رو مرتب کردم بعدشم خودم آماده شدم و راه افتادیم وقتی رسیدیم تالار یکی دیگه از همکاران که صبح تلفنی باهاش هماهنگ کرده بودم دم در منتظر مون بود که با هم بریم تو وقتی وارد تلار شدیم دیدیم که وای چقدر زود اومدیم و هنوز کسی نیومده فقط ده بیست نفر اومده بودند خلاصه هم اینکه نشستیم شما گقتی من تشنه ام{#emotions_dlg.e3}{#emotions_dlg.e27} هست آب میخوام رفتیم و برات یک لیوان آب گرفتیم که چشمت خورد به میوه شیرینی های آماده و سلفون کشی شده گفتی مامان من گشنمه{#emotions_dlg.e28} آخه صبحونه هم نخورده بودی منم که دیدم زشته بخوام درخواست میوه و شیرینی هم بکنم گفتم باشه مامان بریم بشینیم الان خودشون{#emotions_dlg.e17} میارن بعد اینکه رفتیم سر جامون نشستیم گفتی مامان من ج ی ش دارم {#emotions_dlg.e21}{#emotions_dlg.e4}رفتیم سرویس بهداشتی وبعد از اتمام کارت برگشتیم سر میز گفتی مامان من گشنمه{#emotions_dlg.e21} خلاصه یکجوری سرت رو گرم کردم تا میوه و شیرینی رو آوردند شما هم که گرسنه بودی یک شیرینی رو کامل خوردی میوه هم برات پوست گرفتم نصف سیب و نصف نارنگی رو هم خوردی {#emotions_dlg.e16}و دیگه نگفتی گرسنمه بعدش هم که آهنگ بود و رقص که هرچی بهت گفتم ببین همه نی نی ها رفتن وسط شما هم برو اما اصلا از کنار من تکون نخوردی و از اول تا آخر روی صندلی کنار صندلی خودم نشستی{#emotions_dlg.e27} بعدم  که سرت رو گذاشتی روی پای من و صندلی خودت رو هل دادی رفت عقب و پاهات رو گذاشتی روی صندلی خودت و گفتی من خوابم میاد میخوام بخوام{#emotions_dlg.e4}{#emotions_dlg.e12}{#emotions_dlg.e10} گفتم مامان اذیت نکن الان ناهار میارن میخوریم و میریم خونه اون موقع بخواب اینجا که با این سر صدا نمیتونی بخوابی تا شما یک کوچولو نق و نوق کردی ناهار رو آورند و بعد از ناهارکلی از تالار تعریف کردی و گفتی مامان دستت درد نکنه تالار خیلی خوبه من دوست دارم{#emotions_dlg.e46}{#emotions_dlg.e11}{#emotions_dlg.e38}. بازم دوباره منو بیار تالار تولد نی نی بعدشم  هم سریع حرکت کردیم به طرف خونه توی راه میگی مامان دستت درد نکنه این پیراهنی رو که برام خریدی پوشیدم گنده شدم  ممنونم {#emotions_dlg.e11}(آخه پیراهنت قدت رو بلند تر نشون میده) یکبارهم که نزدیک بود بخوری زمین بهت میگم مامان حواست کجاست نزدیک بود بخوری زمین میگی مامان نگران نباش یک اتفاق کوچیک بود فقط یک حادثه بود تازه جوبم که توش آب نبود خشک بود نترس چیزیم نشد{#emotions_dlg.e26} .اما نزدیک خونه خوردی زمین اونم توی یک جوی پر از گل و یک کوچولو پشت دامن لباست گلی شد و یکی از کفشهاتم پر از گل شد از ترس اینکه من سرزنشت کنم یا دعوات کنم بدون اینکه حرف بزنی سرت رو انداختی زیر و دستت رو دادی به من تا رسیدیم به خونه. همین که رسیدیم خونه ساعت چهار و نیم بود .من داشتم با بابایی در مورد پارکینگ حرف میزدم که حالا هرچی فکر میکنم یادم نمیاد سر چی بود که شما با ذوق و شوق دویدی اومدی بغلم و دوتا هم بوس آبدار از م گرفتی و گفتی میخوای منو ببری پارک{#emotions_dlg.e21}{#emotions_dlg.e28} تو مامان خوبی هستی من خیلی دوست دارم{#emotions_dlg.e11}{#emotions_dlg.e28} و من خسته و هلاک گفتم نه {#emotions_dlg.e27}{#emotions_dlg.e12}{#emotions_dlg.e48}مامان کی حرف پارک رو زد خسته ایم مامان از ظهر تاحالا سیر نشدی تازه با این باد و غبار شدید ( اون روزچنان  گرد و غبار شدید بود که موقع رفتن و اومدن چشمامون داغون شد) مگه میشه بری پارک. نمیشه مامان باشه برای یک روز دیگه حالا بیا خسته ای یک کم بخواب استراحت کن  پارک هم باشه واسه یک روز دیگه یواش یواش چشمات گرم شد و خوابیدی تا ساعت هفت منم رفتم به کارهام رسیدم خوب دختر نازنینم این هم یک روز جمعه پائیزی من و شما بود که اینطوری سپری شد در کل روز خیلی خوبی بود و بهمون خیلی خوش گذشت امیدوارم همیشه دل کوچولوت شاد باشه عزیز دلم تا پست بعدی در پناه خداوند بلند مرتبه .بای بای

1392/7/15

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (28)

مامان مبينا
16 مهر 92 10:13
خوش بحال نيني كوچولو كه سونيا خانوم يكي از ميهماناش بودهبرو خوش باش نيني


مرسی خاله جونم شما خیلی محبت دارید
مامان مبينا
16 مهر 92 10:13
اي جونم دختري خوشكل كه هر چي بپوشه بهش مياد .


ممنونم ولی واقعا همینطوره هرچی که تنش بکنه میشه مثل یک تیکه ماه البته شما یدونه از این خوشگل خانمها رو توی خونتون دارید و حرف من خوب میفهمید
مامان مبينا
16 مهر 92 10:14
ايشالا برين عروسي و سونيا جونم حسابي بهش خوش بگذره


ممنونم خاله جون انشالله
امیدوارم شما هم لحظات شاد و خوبی داشته باشید
مامان مبينا
16 مهر 92 10:16
روزت مبارك فرشته كوچولو


مرسی خاله بر مبینا جونم مبارک باشه این روز قشنگ
مامان مبينا
16 مهر 92 10:16
ماماني خيلي ممنون از حرفات . خيلي به دردم خورد . سونيا جونمو هزار تا ببوس


خواهش میکنم دوست گلم انشالله که حرفام خوب بوده باشه
مامان تارا و باربد
16 مهر 92 10:53
سلام عزیزم اول که روز کودک رو تبریک میگم به سونیا جون ببوسش به جای من
لباسش هم مبارکه ایشالا همیشه بهتون خوش بگذره
بعدش هم لطفا دیگه نقشه نکش بدون خانوم خانوما بری خرید چه معنی داره آخه تازه خودش انتخاب می کنه


ممنونم خاله بر تارا و باربد عزیز هم مبارک
ممنونم خاله جون
چشم من بعد بدونه هماهنگی با دختی خرید نخواهیم رفت
مامان سيد محمد سپهر
16 مهر 92 11:03
42 ماهگي مبارك.............ممنون كه روز كودك را تبريك گفتي


ممنونم خاله جون خواهش میکنم باید تبریک مگفتیم به گل پسر
خاله بهاره
16 مهر 92 11:12
خصوصی عزیزم
خاله بهاره
16 مهر 92 11:13
عزیزم روزت مبارک


ممنونم بر کوچولوهای شما هم مبارک
مامان فتانه
16 مهر 92 11:34
روزت مبارک عزیزم


ممنونم خاله بر
ایلین جون هم مبارک
مامان فتانه
16 مهر 92 11:35
ههههههههه چه کلمه هایی استفاده میکنه ای شیطون...


بچه های دهه هشتاد و نودن دیگه
مامان
16 مهر 92 11:45
انشالله که خوش بگذره
به امید خدا که سفر خوب و بی خطری داشته باشید


ممنونم محبت دارید
منصوره مامان زهره
16 مهر 92 11:55
روز کودک بر سونیا خانوم عزیز مبارک


ممنونم خاله جون بر زهره عزیز هم مبارک
خاله بهاره
16 مهر 92 12:13
مامان اون کامنت و دیدم هم خجالت کشیدم هم اب شدم از خجالتچرا من دیونه اون و برا شما فرستادم
انشالله که خوش بگذره
به امید خدا که سفر خوب و بی خطری داشته باشید

ممنونم محبت دارید
این و می گمببخشید مامان


نه عزیزم برای چی خجالت اتفاقا داریم میریم قم برای عروسی خواهر زادم کامنتتون مشکلی نداشته عزیزم

خاله بهاره
16 مهر 92 12:14
عزیزم همیشه به شادی و گردش قربون دل مهربونت سونیا جونم دوستت دارم عزیزم


مرسی خاله جون ممنونم از محبتتون
❤دو نیمه قلبم❤
16 مهر 92 12:20
سونیا جان روزت مبارک


ممنونم خاله جون مهربون بر فرشته های شما هم این روز مبارک باشه
خاله بهاره
16 مهر 92 12:30
ارزو می کنم سفر خوب و خوشی داشته باشید همراه با خاطرات خوش


ممنونم خاله جون انشالله که همه مسافرها به سلامتی برند و به منزل برگردند و سفر خوب و خوشی داشته باشند
علی خوشتیپ
16 مهر 92 12:53
ممنون خاله جون بابت تبریک روز کودک
به سونیا جون هم تبریک میگم


خواهش میکنم خاله جون این روز بر گل پس شما و همه کودکان مبارک
〰〰مامان تسنيم سادات〰〰
16 مهر 92 14:12
خيلى بامزه بود ...
ولى خدا صبر بده به مامانا ...
واى ماجراى تالارت رو كه خوندم ياد عروسى پسر خاله ام افتادم
تسنيم ديگه داشت اشك منو در مياورد
همين كارا ديگ توى دو ساعت دو بار دستشويى و آب و اِل و بِل و ....
مى خواستم كله مو بكوبم به ديوار
الان با اينكه خنده ام گرفت كاراى سونيا رو خوندم ولى ياد اون شب افتادم فكر كن با كفش پاشنه اين هوا و لباس محلسى دو بار بچه ببر دستشويى ...!!


بچه داری همینه دیگه کاریش نمیشه کرد
〰〰مامان تسنيم سادات〰〰
16 مهر 92 14:13
روز كودك رو هم تبريك مى گم به سونياى عزيزم


ممنونم خاله جون بر تسنیم عزیز هم مبارک باشه
مامان موژان جون
16 مهر 92 14:14
روزت مبارک فرشته مامانیش
فداش بشم من


ممنونم خاله جون مهربون بر موژان عزیز هم مبارک باشه
مامان هدیه
16 مهر 92 15:01
روزت مبارک خوشگل خانوم شیرین زبون


ممنونم خالهجون این روز بر هدیه عزیز هم مبارک باشه
نسیم مامان آرتین
16 مهر 92 15:05
تربچه خاله روزت مبارک
وای چه روز پر ماجرایی داشتید مامانی تو رو خدا از این گل دختر یه چند تا عکس بذار دلم لک زده برای روی ماهش به خصوص بااین لباس خوشگلی که براش خریدی
راستی پس کی میرید قم برا عروسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟


ممنونم خاله جون بر ارتین جون هم مبارک
چشم خاله جون
مامان پریسا
19 مهر 92 18:52
از دست این خانمی...ایشالله همیشه به جشن
مامان آنی
21 مهر 92 15:07
خیلی جالب بود وقتی خوندم داشتم خودم رو تصور میکردم با ویانا که بزرگ تر شده راستی ماهم آپیم خاله جون
mamanebaran
22 مهر 92 14:09
فدای تو بشم که تالار دوست داری ، قربونت برم که گرسنت بوده و دلت کلی میوه خواسته قربونت برم که پیرهن پوشیدی بزرگتر شدی عزیزم عاشق_ حرف زدنتم ملوسکه من
مامان آرشيدا قند عسل
22 مهر 92 14:27
لباست مباركت باشه خانومي ، هميشه به جشن تولد و مهموني عزيزززززم.


ممنونم خاله انشالله شمام هم همیشه تنتون ساز و لبتون خندون باشه
❤دو نیمه قلبم❤
22 مهر 92 23:56
روز کودک رو اینجا تبریم گفتم
نمیدونم چرا هر وقت میام وبتون با خنده از وبلاگتون بیذون میام.حرفهای سونیا جان رو اینقدر قشنگ مینویسی که تا همه ی پستهای نخونده رو نخونم محاله ازش خارج بشم
چه اسم قشنگی:ترنجقدمش مبارک
لباس نو مبارک سونیا جان
خیلی ناراحت شدم که افتادیو توضیحی که در مورد افتادنت دادی خیلی جالب بود


ممنونم اینجا هم قبوله عزیزم این از محبت شماست عزیزم
بله اسمشون خیلی زیبات منم خیلی خوشم اومد و به سلیقه مامان و باباش احسنت گفتم انشالله که خوشقدم باشه و خوشبخت
این افتادنها کار هروزست خاله هر روز باید یک بلایی سر خودش بیاره این فسقل خانم