42 ماهگی
سلام گل دختر قند عسلم خوبی گل مامان امیدوارم که خوب خوب باشی و خوش و سر حال و هر کجا که هستی در پناه خدای مهربون باشی عزیزم . دخترم امروز 42 ماه یا به عبارتی 1290 روز هست که پا به زمین خاکی گذاشتی و شدی همدم و همراه مامانی شدی همه کس و کارم شدی دار و ندارم شدی عشقم و عمر و نفسم و خودت خیلی خوب میدونی تک تک این کلماتی رو که برات میگم از اعماق قلبم و با نهایت عشقه که برات میگم و میدونی که بینهایت برام عزیزی و شیرین و گوارا شهد و عسلی هستی که تا نداری و تکی تکی و نایاب و زلال زلالی و پاک و بی غل و غش دریایی هستی از مهر و محبت انقدر لطیف و زیبایی که حتی نمیتونم وصفت کنم چون نه من بلدم خوب حرف بزنم و نه بلدم از کلمات برای توصیف این عشق استفاده کنم به قول یکی از اساتید دوران دانشگاهمون میگفتند باید برای سخن گفتن به دو مسئله واقف باشیم سخن خوب گفتن و خوب سخن گفتن که متاسفانه من هیچکدوم رو خوب بلد نیستم و بیان خوبی ندارم تا حرفهام رو برات بگم منو ببخش نازنینم ولی امیدوارم با خوندن این کلمات قطره ای از احساساتم رو بتونم بهت نشون بدم و از این عشق سیرابت کنم عزیزدلم .دختر شیرینم گل باغ زندگیم این روزها انقدر عشق نثارم میکنی و عاشقانه با هم برخورد میکنی که به داشتنت و به مادر بودنم افتخار میکنم و خدای مهربون رو شاکرم به خاطر دادن چنین نعمتهای بی بدیلش نازکم اینروزها دایم راه میری و میگی مامان دوست دارم دارم مامان تو عشق منی ,عمرم منی ,جیگر منی, کس منی,کار منی ,مامان منی, و هزارن بوسه که روی صورتم و دستام میزنی و هر بار که دستام رو میبوسی شرمسارم میکنی و خجالت زده . امیدوارم لایق اینهمه عشق و محبتت باشم و بتونم اونطور که شایسته توست برات مادری کنم کوچولوی نازنینم شیرین زبونم این روزها در حال گوهر فشانی هستی و بزرگترین سوالت شده اینکه پس کی من بزرگ میشم ؟ پس کی من مدرسه میرم؟ وهزاران سوال دیگه که گاهی نمیدونم چطوری باید بهت جواب بدم و گاهی اوقات در برابر سوالاتت احساس خنگی میکنم چون انقدر زیرکی که به قول قدیمیها من ف رو بگم شما تا فرحزاد رو میخونی گاهی اوقات با بابایی داریم حرف میزنیم با اینکه سعی میکنیم خیلی کوتاه و به اشاره باشه اما شما کل مطلب رو همچین عین آینه میزاری کف دستمون و منه ده پنجاهی گاهی احساس عقب موندگی و عجز و ناتوانی دارم پیش شما فسقلی .چند روزی هست که گیر دادی مامان برام هلیکوپتر بخر میگم برای چی میخوای؟ میگی میخوام سوار بشم برم برات خرید بکنم .قبلا دوچرخه میخواستی ولی از وقتی که دوچرخه داری مثل اینکه فهمیدی کارآیی زیادی نداره و البته هنوز خوب بلدی نیستی البته بهتر بگم نمیتونی چون هنوز کوچولویی و نمیتونی درست رکاب بزنی و با دوچرخه همه جا بری به همین خاطر دست به دامن هلیکوپتر شدی . و اما خبر خوش دارم برات و اون این هست که انشالله آخر هفته دیگه عروسی دختر خاله است و قرار هست اگر مرخصی به من بدن و مشکلی پیش نیاد بریم قم و شما این سه چهار روزه ساعتی یکبار میپرسی مامان فردا میریم قم عروسی و من برات میگم نه هنوز زود هست و باید چند شب دیگه بخوابی و صبح بیدار بشی تا بریم قم برای یک ساعت این جواب کافیه و دوباره یک ساعت دیگه همون سوال رو میپرسی و من هم همون جواب رو بهت میدم. جمعه عصری با هم رفتیم پارک از پار ک برگشتنی گفتی مامان میریم قم عروسی گفتم بله میریم .گفتی بابا میاد بریمگفتم شاید نتونه بیاد اگر کار داشته باشه شاید نتونه بیاد . شما پرسیدی بابا عروسی دوست نداره گفتم نمیدونم مامان شاید دوست نداره. بعد شما یک قیافه حق به جانبی گرفتی و دستت رو زدی روی سینه ات و گفتی یعنی بابا عروسی منم دوست نــــــــــــــــــــدارهگفتم چرا عزیزم معلومه که عروسی شمارو دوست داره خیلی هم دوست داره جوابم رو که شنیدی چنان از ته دل خندیدی و ذوق کردی که نگو الهی فدای روی ماهت بشم من یعنی من و بابایی زنده ایم که عروسی و خوشبختی گل دخترمون رو ببینم خدایا خودت اون روزهای قشنگ رو نصیبمون کن.
تو شعر و شور باران شمالی
دل انگیزی سراپا شور و حالی
به شالیزار قلبم باش باران
که می سوزد دلم از خشکسالی
خوب عزیزم 42 ماهگیت و زمینی شدنت مبارک باشه امروز دیگه وقت حرف زدن ندارم تا یک روز دیگه و یک پست دیگه در پناه حق.
1392/7/9