سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 22 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

جشنواره

1392/6/25 18:05
888 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد تا سلام گرم به روی ماه گل دختر قند عسلم فرشتهخوبی خوشی حال و احوالت چطوره فرشته مهربونفرشته من، امید وارم که بهترین و شاد ترین لحظات رو داشته باشی و دنیا به کامت باشه عزیز دلم .خوب برات میخوام از ماجرای روز پنجشنبه بگم و اینکه شما چطوری آویزن بنده شدی و دنبالم راه افتادی و خودت خودت رو دعوت کردی به یک جشنواره که اولین جشنواره خیرین کتابخانه ساز کل کشور بود که در استان زنجان برگزار میشد .جونم برات بگه که من روزهای پنجشنبه شیفت عصر میرم سرکار ولی این پنجشنبه چون به جشنواره میخواستم برم و اون هم صبح برگزار میشد صبح ساعت شش و نیم از خواب بیدار شدم و نماز خوندم و داشتم لباس میپوشیدم و کارهام رو میکردم که برم که شما بیدار شدی از خود راضیشیطانزباننیشخند(در کل مثل خودم و بابایی هستی و خوابت خیلی سبکه و سریع با کوچکترین سرو صدایی بیدار میشی) خلاصه شما بیدار شدی و من وقت نداشتم که شما رو ببرم بگذارم خونه عزیز جون بعد برم دنبال کار خودم که شما هم پاهاتو کردی توی یک کفش که باید من رو باخودت ببری وقت تمامهرچی بابایی بهت گفت خودم میبرمت خونه عزیز جون گفتی نه میخوام با مامان برماز خود راضی ،گفتم زنگ میزنم عمه بیاد دنبالت فایده نداشت که نداشت و مرغ شما یک پا داشتشیطان فقط باید با مامان برم  منم دیدم برنامه طولانی هست و نزدیک چهار پنج ساعت طول میکشهاسترسناراحت بعدش هم که برنامه ناهاره و شما خسته میشی اما آخر سر گفتم جهنم و ضرر بزار ببرمت با خودمنیشخند. خلاصه به بابایی گفتم میبرمش با خودم بابایی اول گفت نه میاد هم خودش اذیتش میشه هم تو رو اذیت میکنه بگذار خودم میبرمش خونه عزیزش فوقش نیم ساعت گریه میکنه تموم میشه اما بعدش راضی شد و گفت ببرش کلی هم بهت سفارش کرد که دختر خوبی باشی ومامان رو اذیت نکنی شما هم قول دادی که دختر خوبی باشیقلب بابایی سریع بهت صبحونه داد خوردی و خودم هم دو تا لقمه خوردم  و  سریع لباسهات رو عوض کردم و یکدست لباس هم محض احتیاط گذاشتم توی کیفم و راه افتادیم  سوار ماشین که شدیم هرچی بهت گفتم بگیر بخواب (چون شب ساعت یک خوابیده بودیم)ابدا پلک رو هم نگذاشتیشیطانچشمک تا رسیدیم و رفتیم اونجا هرکی دیدت کلی ازت خوشش اومد و هرکسی یک چیزی میگفت یکی میگفت چه عروسکیه دخترت  خدا نگهدارش باشه اون یکی میگفت آخه شکر پاره برای چی صبح زود بیدار شدی و دنبال مامان اومدی حالا خسته میشی ،یکی میگفت وای چه دختر شیرینی ،اون یکی میگفت وای چقدر نازه این دختر بغلقلبماچخلاصه که اون روز فراوان قربون صدقه ات رفتن و فدات شدن و خواستن باهات حرف بزنن اما شما خجالت میکشیدی و تا یکی بهت حرف میزد پشت من قایم میشدیخجالت واما که چیکار نکردی با من اون روز به محض اینکه وارد سالن همایش شدیم گفتی مامان بریم بیرون از خود راضیرفتیم بیرون و چون سالن همایش مال بیمارستان بود وارد سالن که میشدی یک قسمت بود به نام موزه سلامت که یکسری داروهای گیاهی و شیمیایی قدیمی و جدید در معرض دید بود و یکسری کتابهای طبی چاپ سنگی و قدیمی نگهداری میشد و یک بخش هم مخصوص وسایل پزشکی مربوط به طب سنتی از جمله لوازم حجامت و دندون کشیدن و... ویکسری هم لوازم پزشکی مدرن که در ابتدا از آنها استفاده میشده مثل گوشی ومیکروسکوپ و... بود که رفتیم و همه رو بهت نشون دادم و و برات توضیح دادم که چی به چیه و شما هم چون از سالن اومده بودی بیرون و دوست نداشتی برگردی تو قشنگ گوش میکردی و دوست داشتیلبخندعینک همینطور من اینجا بمونم و برات توضیح بدم و اما مشکل چی بود مشکل این بود که معاون مدیر کل و چند تا از همکارن اداره کل اونجا بودند و من نمیدونستم چکار باید بکنمسبز همینطور دستت رو بگیرم و جلوی اونها مانورنیشخندزباناز خود راضی بدم اونجا بچرخم و به باب میل شما کار کنم یا برم بگیرم بشینم توی سالن همایش سر جام و شما رو هم یکجوری راضی کنم که بشینی خلاصه با هر کلکی که بود بردمت تو و نشستیمنیشخند پیش یکی از دوستانم که ایشون هم گفتند صبحونه نخوردند و صبحونه شون رو همراهشون آوردند و دلشون میخواد برن بیرون و صبحانه بخورن و من بهشون گفتم باشه بیا باهم بریم و باهم رفتیم بیرون محوطه فضای سبز بود کنار بیمارستان و اونجا بین درختها کلی بازی و بدو بدو کردی و توی صبحانه خاله هم شریک شدیم و باهاش صبحانه خوردیم و بعد از بیست دقیقه برگشتیم توی سالن دو باره به محض ورود گفتی مامان من ج .ی.ش دارمکلافهگریهآخ خلاصه دوبار اومدیم بیرون و برعکس هم که این بار جناب مدیر کل رو زیارت فرمودیم و معاونشون هم بودند و بقیه همکاران تشریف داشتند خلاصه که رفتیم و شما کارت رو انجام دادی و میخواستیم برگردیم به سالن که گفتی نهعصبانیکلافهآخبازنده من رو ببر توی چمنها و لای درختها میخوام بازی و بپر بپر کنم ای خدا دیگه نمیدونستم این رو کجای دلم بگذارم  چند دقیقه ای بردمت دو باره توی محوطه ولی زودی برگشتیم و بهت آقای معاون رو نشون دادم و گفتم ببین مامان اون اقا رئیس منه اگر ببینه من همش میام بیرون و میگردم و توی سالن نیستم دعوام میکنه این ماه هم بهم حقوق نمیده دروغگوجون مامان بیا بریم تو ؛با زدن این حرفها انگار یک کوچولو نرم شدیبازنده و اومدی رفتیم نشستیم توی سالن و دیگه هرچی گفتی آب میخوام بریم بیرون بریم من بپر بپر کنم گفتم باشه الان برنامه تموم میشهدروغگو با هم میریم حالا یک کم دیگه صبر کن و تا پایان برنامه که شد بیست دقیقه به یک فقط یکبار رفتیم آب خوردی و برگشتیم داخل سالن ساعت دوازده و چهل دقیقه برنامه تموم شد و البته پذیرایی موند برای بعد از برنامه که رفتیم برای پذیرایی که شما حسابی از اونجا خوشت اومد چون همه چیز روی میزهاچیده شده  بود و باید خودمون از خودمون پذیرایی میکردیم و چون من بشقاب دادم دست خودت و همه چی برات توی اون چیدم خیلی خوشت اومد و احساس بزرگی بهت دست داده بود .رفتیم یک گوشه   نشستیم و شما آب میوه و یک نصفه شیرینی خوشمزهخوردی و بعد هم برای ناهار رفتیم رستوران و شما از فضای رستوران خیلی خوشت اومد و گفتی مامان اونجا خوب نبود اینجا خوبه اما متاسفانه فقط چند تا قاشق ماست خوردی ناراحتافسوسو به غذات اصلا لب نزدی و سر میز ناهار هم کلی دلبری کردی مسولمون میگفت دخترت بزرگ بشه بازیگر میشه از خود راضی چون اونجا نطقت باز شده بود و یک کم حرف میزدی بعد از نهار هم که راه افتادیم به سمت خونه و شما توی ماشین تا برسیم به خونه خوابیدیخواب ساعت چهار رسیدیم خونه و بهت گفتم حالا بیا بگیریم بخوابیم از صبح تا حالا خسته شدیم که شما گفتی من خوابم نمیاد پاشو بریم ددر گفتم کجا گفتی بریم پارک و من تعجبگریهکلافههم حوصله حرف زدن و کل کل کردن باهات رو نداشتم گفتم امروز دیگه دیره بگیر بخواب فردا میبرمت پارک خلاصه که از خستگی خوابیدی تا ساعت هشت.  بلند شدی و مشغول کارهای همیشگی شدی. خوب عزیز دلم این هم خاطره جشنواره رفتنت بود تا پست بعدی در پناه معبود یگانه.بای بای

25/6/1392

 

جشنواره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (38)

مامان فتانه
25 شهریور 92 12:50
واااااااااااااااااایییییییییییییییی حسابی اذیتت کرد ارهههههههههه؟؟؟ چقدر هم حتما خجالت کشیدیعیب نداره در عوض اخراش خوب بود


خجالت که چه عرض کنم خاله مصیبتی کشیدیم تازه کلی هم خوشش اومده روز چند بار می گه مامان جشنواره دیگه نیست من رو ببری
مامان سيد محمد سپهر
25 شهریور 92 13:19
عزيزم ....تورو خدا خودتو ناراحت نكن ...سر فرصت پست را مي خونم
مامان تارا و باربد
25 شهریور 92 13:24
عزیزم این دخمر جشنواره برو چه قشنگ هم هواتو داشته جلوی رئیست وای وای وای

ببوس این دختر شیرین زبون نازنینو




من همیشه هوای مامانم رو دارم خاله


مامان موژان جون
25 شهریور 92 16:27
الهی مامانی دورت بگردم وقتی بچه ها ادمو اذیت میکنند چه حرصی هم ادم میخوره وقتی جایی بری که رودروایسی هم داشته باشی
یه بوس برای مامان خسته وسر حال بشه


بله همینطوره ولی چاره ای نیست حرص دراوردن هاشونم قشنگه
بوس برای شما و موژان عزیز
مامان ضحی
25 شهریور 92 18:50
باباایول به سونیا جون
علامه کوچولو
25 شهریور 92 19:02
با نام رضا به سینه ها گل بزنید
وز اشک به بارگاه او پل بزنید

فرمود که هر زمان گرفتار شدید
بر دامان ما دست توسل بزنید


*********************

سلام عیدتون مبارک:التماس دعا


ممنونم عید شما هم مبارک محتاجیم به دعاتون بانو
مامان آرشيدا قند عسل
26 شهریور 92 7:49
از اين پست نتيجه ميگيسريم كه اگه به مامانمون گير بديم مامانمون ما رو با خودش ميبره جشنواره تا بريسم تو محوطه سرسبز بيرونش بدو بدو و بپر بپر كنيم ولي انصافاً همينكه نگفته خودت هم بيا با من بدو و بپر بپر كن خيلي بوده هان تازه شم من به صبوريش تبريك ميگم كه طرفاي يك نشسته سرجاش و تكون نخورده و يه كوچولو گفته بريم بريم بوسسسسسسس براي تو كه اينهمه طرفدار داري.
مامان سيد محمد سپهر
26 شهریور 92 9:30
عزيزم بچه ها همينن ديگه .........يا جيششون مي گيره يا آب مي خوان يا بپر بپر روي چمن يا دد......به هر حال جشنواره خوبي بود..بد نيست آقايون مدير بدونن كارمنداشون هم بچه دارن و هواي اونا رو داشته باشن...ميلاد امام هشتم بر شما مبارك..به روزيم
الهه مامان یسنا
26 شهریور 92 10:33
عزیز دلممممممممممممم اخه قربون اون موهای خوشگلت چرا دنبال مامان رفتی که اینهمه اذت بشی خوشگل خانم!!! حالا از همایش چیزی هم فهمیدی یا همش سونیا جون میگفته بریم بریم!!!


والا الهه جون هرچی که از همایش فهمیدم بودم همینی بود که اینجا نوشتم
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
26 شهریور 92 10:52
جهنم و ضرر!

الان برنامه تموم میشه ... (یعنی من عاشق ِ این آیکون هستم... )

مامانی همه ی مطلبتو خوندم.. خیلی باحال نوشته بودی.. خودمو داشتم تو اون جشنواره تصور میکردم...

وااای میز غذا.... بشقاب به دست...




ممنونم دوست عزیز جاتون واقعا خالی بود البته سر میز پذیرایی و توی رستوران

مامان نگار
26 شهریور 92 11:56
عجب همایشی بوده اون همایش. مطمئنم وجود سونیا جون اون همایش رو پربار کرده وگرنه این همایش ها همه اش یه دور هم جمع شده الکیه و هیچی از توش در نمیاد



بله خاله منم به مامانم همین رو میگم میگم چه خوب شد من و بردی کلی حال و هوات عوض شد و گر نه که میخواستی پنج شش ساعت اونجا بشینی خسته میشدی و هم چی برات یکنواخت میشد من اودم برات تنوع ایجاد کردم تازه هرقت دیگه هم که جشنواره باشه پایه ام میام باهت تا خیلی بهت سخت نگذره
مامان نگار
26 شهریور 92 11:57
منم فکر می کنم سونیا جون بازیگر بشه چون هم خیلی خوشگله هم سر و زبون داره
فقط وقتی بازیگر شد به ما هم امضا بده و ما رو تحویل بگیر


این نظر لطف شماست خاله جون شما و نگار جون که از تاج سر مائید این حرفها چیه میزنید
مامان آرشيدا قند عسل
26 شهریور 92 12:22
خواهي اگر اي دل كه شود مشكلت آسان
در برزخ و در حشر نباشي تو هراسان
بگشاي به درگاه رضا دست گدايي
بنشين به در خانه سلطان خراسان
ميلاتد ثامن الحجج (ع) مباركباد.



ميگم هان يه سئوال پيش اومده چرا بعضي كامنتها رو جواب ميدي بعضيها رو نه اونوخ انگيزه ات چي بيد؟!!!!



ببخشید تسلیم هنوز وقت نکردم وقت بکنم همه رو جواب میدم عزیزم
مامان تارا
26 شهریور 92 17:26
در باغ ولایت گل خوشبوست رضا / سروچمن گلشن مینوست رضا نومید مشو زدرگه احسانش / زیرا به جهان ضامن اهوست رضا میلاد هشتمن نور ولایت، تبریک و تهنیت
مامان تارا
26 شهریور 92 17:34
ای جان این دخملی هم مرغش یه پا داشت ها!

خوب معلومه مردم از عسلکمون خوششون میاد دختر به این ماهی به این شیرینی و خوش زبونی

آخی مامان رو اساسی رسوا کردی جلوی رئیسش

بیچاره رئیسها !!! هروقت از پس بچه هامون بر نمیاییم اونا رو میکنیم لولو خورخوره



جانت سلامت خاله جون این دخمل ما کلا مرغش یه پا داره نه به اون روز باشه و بنده هم مطیع اومامرشونم دربست مگر در اندکی موارد
مامان پریسا
26 شهریور 92 18:03
بچه ها همشون همینجورن عزیزم کلا وقتی تصمیم میگریم که کمی بیشتر بخوابن و بخواهیم برنامه ریزی کنیم انگار بو میبرن ای کاش کمی اسپند هم براش دود میدادی عزیزم. واقعا خسته نباشید چه روز پر کاری بوده
مامان پریسا
26 شهریور 92 18:28
اصلا یادم نبود که شما اونجایی هستید. وگرنه حتما باهاتون هماهنگ میکردم. اتفاقا روز جمعه اونجا بودیم و همش بیکار چون مغازه ها کلا تعطیل بودن. خیلی حیف شد
☁☀☁ مامان تسنيم سادات
26 شهریور 92 21:23
اين بچه ها هم كه ابداااااا....!!!! از بيرون و گردش و بازى خسته نمى شن مامانى جون سونيا خيلى ممنون از احوال پرسيتون ولادت امام رضا (ع) رو تبريك مى گم
علامه كوچولو
27 شهریور 92 8:46
سلام خانومي پايين پست رو دكمه سبز مثلثي كليك كنيد پخش ميشه
علامه كوچولو
27 شهریور 92 8:58
مجددا سلام احتمالا مرورگرتون قابليت پخش نداره براي انلاين بودن هم چون توو تنظيمات ني ني گپ من خاموشم قابل مشاهده نيستم
مامان سيد محمد سپهر
27 شهریور 92 10:40
عزيزم سلام ...صبح را شروع كردم با سلام بر دوستان......به روزيم


سلام به روی ماهتون چشم الان میاییم پیشتون
نسیم-مامان آرتین
27 شهریور 92 12:15
ایجونم چه روز خاطره انگیزی نگو که عکس ننداختی فکر کنم تا مدتها خاطره اون روز تو ذهنتون بمونه- سخنرانی مدیرکل ومعاونش میز غذا و.........


اصلا با خودم دوربین نبرده بودم که عکس بندازم باور کنید هیچ عکسی ننداختم
زهره مامان بارسین
27 شهریور 92 16:10
خوب مامانی سونیا جونم اجتماعیه دیگه نباید بزاریش تو خونه راستی شما زنجانی هستین ؟


بله خاله جون از این به بعد همه جا با خودم میبرمش
ساکن زنجان هستیم عزیزم
خاله الهام
28 شهریور 92 8:57
سلام به نانازي خاله
بازم كلي مامانيو حرص دادي
خب سونيا جونم چه خبر از جشنواره؟؟؟
عزيزم خوبه حالا مرغ تو يه پا داره بعضي ها كه اصلا مرغشون پا نداره


سلام به روی ماهت خاله جون جشنواره که عالی بود هر روز به مامانم میگم اگر بازم جشنواره بود من رو با خودش ببره جشنوار تا حسابی با هم خوش بگذرونیم
آیسان مامان ماهان
28 شهریور 92 9:41
سلام گلم دیروز کلا هم اداره هم تو خونه برا خودم مرخصی بودم که با پسملی صفا کنیم،،خدا وکیلی حسابیم صفا شد البته به کام ماهان جان


خیلی کار خوبی کردی عزیزم این روزها دیگه بر نمیگردند پس باید حسابی ازشون استفاده کرد
آیسان مامان ماهان
28 شهریور 92 10:00
ای فدای سونیا جونم که همش مرغش یه پا داره ،و اینهه وابسته به مامانی
آیسان مامان ماهان
28 شهریور 92 10:01
سونیا جونم نه به اون شلوغی و شیطنتت و رسوا کردن مامانی،،نه به اون خجالت کشیدنات و پشت مامانی قایم شدنات


می بینی خاله بچم مالتی مدیا چند کاربرده است هم خجالت میکشه هم خجالت زده میکنه
آیسان مامان ماهان
28 شهریور 92 10:02
شریک صبحونه دوست مامانم که شدی شیطون بلا


اره دیگه خاله هم شریک شدم هم مامانم
آیسان مامان ماهان
28 شهریور 92 10:04
سونیا جونم من از الان بهت افتخار میکنم خانم بازیگر ،،ووووووووووووووووووووی چه جالب میشه که بازیگر بشی کلی پزتو به همه میدم که من از اول با این خانم بازیگر معروف دوست بودم


ای جان چه آرزوی قشنگی کردی برای دخملی خاله مهربون انشالله که دخملی موفق و توانمند بشه در اینده حالا در هر زمینه و موجب افتخار من و کل خانواده باشه همچنین ماهان عزیز انشالله که باعث سرافرازی وافتخار مامان گلش بشه
آیسان مامان ماهان
28 شهریور 92 10:07
سلام مامان سونیا خانوم الهی بگردم که اونروزت به اندازه ده روز کاری خسته شدی از دست شیطنتهای دخملی این یادت بمونه و وقتی همسری میگه بذار خودم میبرمش خونه عزیز و فوقش نیم ساعت گریه میکنه آروم شه گوش میکنیشوخی کردم میدونم طاقت گریه هاشو نداری،،همیشه شاد باشین،منم آپم بیا


ممنونم خاله مهربون از توصیه اتون اگر جلسه رسمی بود شاید همچین کاری رو نمیکردم اما چون دیدم جشنواراست گفتم بگذار ببرمش یک کم حال و هوای بچه عوض بشه
مامان نگار
28 شهریور 92 10:46
وای وای وای

پس همونی شد که بابایی گفت مامانش

عیب نداره عوضش آخرش خوب بوده. ان شاا.. همیشه سام و شاد و عاقبت به خیر باشین





بله خاله اما در کل روز خوبی بود ممنونم از محبتتون خاله جون

مامان ریحان
28 شهریور 92 16:43
سلام امان از دست این وروجکها خوشحالم با همه ی جریاناتش آخرش خوب باهاتون راه اومده غذا هم نوش جونتون راستی مرسی از پیام تبریکتون خیلی خوشحالم کردی
سارینا کوشولو
28 شهریور 92 18:27
سلام لینک شدید آپم منتظرتم
خاله بهاره
29 شهریور 92 16:57
مامان جون ببین اگه سونیا جون نمیومد اصلا این همه خاطره قشنگ از اونجا داشتی فداش بشم من
مامان آرتین
30 شهریور 92 1:29
معصومه
1 مهر 92 16:28
عزیزم چه نازه.چقدر اذیتت کرده من شما رو چند ماهی هست لینک کردم اما همیشه خاموش بودم
مامان بهار
2 مهر 92 1:01
منتظر یک پاداش و یا افزایش حقوق باید باشین با این اوصاف راستی ما بالاخرهه آپدیت کردیم! خوشحالمون میکنید تشریف بیارید!
❤دو نیمه قلبم❤
3 مهر 92 7:35
عجب جریاناتی داشتین مادر و دختر

هر دوتون حسابی خسته شدین ولی به سونیا جان معلومه خیلی خوش گذشته

چه خوب که همچین فضایی رو هم تجربه کرد




بله انقدر که هر روز دوباره میگه مامان دیگه جشنواره نیست منو ببری با خودت