سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

یک دوشنبه تعطیل

1392/6/13 18:37
3,710 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد تا سلام به روی ماه گل دختر قند عسلمفرشته خوبی خوشی سرحالی انشالله جان مادر . این بار سعی کردم زودتر بیام و برات بنویسمابرواز خود راضی تا  مطالب روی هم تلنبار نشه و از طرفی  و همه رو از یاد نبرم خوب جونم برای نازگلکم بگه که یکشنبه ساعت هشت و نیم که از سرکار اومدم خونه دیدم شما تازه از خونه عزیز جون اومدی خونه از یک طرف با دیدنت جون گرفتم و خوشحال شدم که دیگه شب رو خونه عزیز نموندی و پیش خودم هستی ولی از طرفی وقتی یادم افتاد که صبح باید ساعت هفت نشده از خواب بیدارت کنم و ببرمت بگذارمت خونه عزیز جون دلم پر از غصه شد ناراحتدل شکستهو با ناراحتی بهت گفتم مامان برای چی اومدی خونه که من صبح زود بیدارت کنم و ببرمت خونه عزیز جون خوب شب رو همونجا میموندی و فردا عصر میومدی  همینجور که اعصابم بهم ریخته بود و ناراحت بودم از اینکه باید دوباره صبح زود بیدارت کنم و نزدیک به نیم ساعت هم راه ببرمت تا برسیم خونه عزیز بود که دیدم اخبار 20:30 داره تمام میشه و میگه تا پس فردا شب به خدا میسپارمتون چون فردا شب در خدمتتون نیستیم یکدفعه مثل برق گرفته ها به بابایی گفتم اخبار چی گفت گفت میگه خدا نگه دار تاپس فردا شب تازه فهمیدم که روز دوشنبه تعطیله اتفاقا کتابخونه هم که بودم دو سه تا از بچه ها اومدن ازم پرسیدن فردا کتابخونه باز هست و منم با اطمینان بدونه اینکه نگاه به تقویم بکنم گفتم نهدروغگوشیطان ما فقط تعطیلات رسمی رو تعطیلیم فردا کتابخونه بازه خلاصه برای اطمینان بیشتر بعد از خبر 20:30 یک نگاه هم به تقویم کردم و خیالم راحت شد که فردا تعطیلههورانیشخند بعد از نگاه به تقویم و راحت شدن خیالم بابت تعطیلی فردا بود که تلفن زنگ زد و عزیز جون بود که گفتند یکی از اقوام همسرشون که پیرمرد هستند خیلی بیماره(خداوند شفای عاجل بدهند هم به ایشون و هم همه بیماران دنیا)و برای ایشون نذر کردند و فردا سفره دارند دعوت کردن برای فردا یازده صبح و منم با اجازه بابایی موافقت کردم و قرار شد فردا با هم بریم خونه عزیز جون و از اونجا بریم خونه همون فامیل که دعوت داشتیم . خلاصه با خیال راحت شام خوردیم و کلی هم باهم بازی کردیم و فیلم دیدیم و ساعت یک و نیم بود که خوابیدیمخواب و صبح ساعت نه بود که بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانهخوشمزه و انجام کارهای خونه شما رو آماده کردم و بعدشم خودم آماده شدم و رفتیم خونه عزیز جون و از اونجا با عزیز رفتیم به منزل فامیلمون  اول دعای توسل خوندن و بعد هم خانم اومدن و روضه خوندند و شما  هم نشستی و زل زدی توی چشمای من و دریغ از یک قطره اشکخیال باطلافسوس که شما بگذاری از چشم من بیاد چشم از چشم من بر نداشتی و هی حرف زدی کلافهگریهو گفتی مامان خانم داره روضه میخونه ؟ گفتم بله.مامان عزیز داره گریه میکنه؟گفتم بله.مامان خانم روضه میخونه که همه گریه کنن؟بله.کلافه

پس مامان پاشو بریممنتظر .گفتم باشه مامان صبر کن روضه تموم بشه باهم میریم صبرکن ببین عزیز داره الان گریه میکنه نمیشه صبر کن روضه تموم بشه  .و شما نه مامان پاشو بریم خونمونمنتظر.مامان تو گریه نکنی . خلاصه تا این روضه تموم بشه با من حرف زدی و نگذاشتی من گریه کنم کلافهاوهآخگریهعصبانیحقی که چادرم رو توی صورتم بکشم هم نداشتم چون اونوقت شما بودی که گریه میکردیگریه و ... خلاصه بنده  هیچی از روضه نفهمیدمناراحتافسوس تا اینکه روضه تموم شد و سفره انداختن و آش آوردن شما هم که عاشق آش بهت گفتم مامان اینجا خونه خودمون نیست بگذار خودم بهت بدمنگران شما هم گفتی نه خودم بلدم از خود راضیابرومیخوام خودم بخورم اما اولین قاشقی رو که برداشتی همه رو ریختی روی پات و منم گفتم حالا دیدی بلد نیستی قاشق رو بده به من خودم بهت بدماوه شما هم از ترست که گند کاری کرده بودی چیزی بهت نگم بدونه اینکه جیک بزنی خیلی مظلومانه قاشق رو دادی به من و خودم بهت آش رو دام خوردی کلی هم تعریف و به به و چه چه خوشمزهکردی خلاصه هنوز این آش از گلوت پائین نرفته بود که گفتی پاشو بریم حدود ده دقیقه هم من آشم خوشمزهرو خوردم و با عزیز جون راه افتادیم به سمت خونه و توی راه همش تعریف کردی که مامان خیلی خوب بود اینجا که رفتیم مامان من ددر رو خیلی دوست داشتم و خیلی آششون خوشمزهخوشمزهبود همیشه من رو ببر ددر خیال باطلتا برسیم خونه همینطور حرف زدی و تعریف کردیبغلماچقلب بعد از اینکه اومدیم خونه گفتی مامان پاشو بریم ددراز خود راضینیشخند گفتم تعجبکلافهبریم کجا گفتی بریم پارکاز خود راضی بهت گفتم باشه بگیر بخواب بگذار منم بخوابم تا عصری ببرمت پارک خلاصه بعد از دادن ناهار بابایی با هم خوابیدیم تا پنج و نیم که بیدار شدیم به محض بیدار شدن گفتی مامان پاشو بریم پارکاز خود راضیلبخند منم که دیدم بهت قول دادم گفتم باشهسبز میریم ولی زود باید برگردیم شما هم قبول کردی و رفتیم پارک ولی پارک  یک کم شلوغ بود و شما گفتی مامان بریم اون یکی پارکشیطان رو من میخوام ببینم نمیخوام اینجا بازی کنم (و منکلافهاوهمتفکرآخ )خلاصه کلی برات حرف زدم که دیگه دیره و وقت نیست و تا بریم اون یکی پارک شب میشهدروغگو  دیگه وقت بازی نیست باید برگردیم خونه راضیت کردم که بری همین جا بازی کنی اول رفتی سراغ سر سره و دوسه باری که رفتی دیدی شلوغه و همش باید توی صف باشی گفتی مامان بریم تا ب سوار بشم رفتیم سراغ تاب و یک ربع بیست دقیقه ای تاب بازی کردی و بعد رفتی سراغ الاکلنگ و دوباره سر سره حدود یک ساعت ،یک و نیم ساعتی بازی کردی که بهت گفتم بیا بریم خونهوقت تمام از من اصرار و از شما انکار تا به هوای بستنی گولت زدم و گفتم بیا بریم یک کم بالاتر از پارک مغازه برات بستنی بگیرمدروغگو  شما هم به هوای بستنی اومدی و رفتیم بستنی برات گرفتم خوردی و کلی هم از بستنی تعریف کردی (قربونت برم که مثل مجریهای کار کشته صدا و سیما چنان موقع حرف زدن این دستهای کوچولولت رو تکون میدی و با آب و تاب یک چیزی رو تعریف میکنی که دلم میخواد همون موقع درسته قورتت بدم )بغلقلبماچ و گفتی برگردیم پارک که گفتم دیگه نمیشه برگردیم خیال باطلمیخوایم بریم خونه برم شام بپزم دیر میشه یک کم نق و نوق کردی و غر زدی و لی یک کم باهات حرف زدم و شما راضی شدی ( البته قول دادم که بزودی دو باره ببرمت پارک و شما قبول کردی بیای خونه) بلاخره ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه بود که رسیدیم خونه و من رفتم توی آشپز خونه سراغ شام و شما هم رفتی دنبال بازی و بریز بپاش خودت طبق معمول همیشه خوب عزیزم این ماجرای یک روز نعطیل که تمام روز رو باه بودیم و به شما حسابی خوش گذشت . امیدوارم که لحظه لحطه زندگیت سر شار از عشق و امید به زندگی باشه و لذت  کافی و وافی ببری از زندگیت عزیز دلم تا پست بعدی در پناه معبود یکتا بای بای

1392/6/13

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (26)

مامان فافا
14 شهریور 92 1:48
انگار بچه ها همه عاشق ددر ند.ما که دخترمونو میبریم پارک دیگه از تاب پایین نمیاد امیدوارم تمام لحظاتتون به خوشی بگذره
مامان مهنا
14 شهریور 92 2:26
قربونت گلم من سخت افزار نرم افزارکامپیوتر بودم کلهم علوم کامپیوتر نکشید دیگه خرد ب حاملگیمو و ب دنیااومدن هنی نشد ک بشه و الانم حسش پرید مقطمم کارشناسی بود اگه میخواستم ادامه بدم باید ترمای نرفتمو مرخصی رد میکردم اینی ک میگفتن کارش چن مینه اینجور الافم کرد اونو ک میگن ی ترم وقت میگیره تا تاییدیه مرخصیت بره استانه و غیره چقدر میشد خدا میدونه کلهم خرتوخری بود برا خودش ایشالا میخوام ی رشته ی راحت تر اونم تو دانشگاه علمی کاربردی غیرحضوری شرکت کنم درسته من ساکن قم هستم و از اشنایی با شماهم خوشبخت و خوشحال اومدید قم درخدمت هستیم
خاله بهاره
14 شهریور 92 8:49
الاهی من فدای شیرین زبونیت نازنینم مامان در در یادت نره خوشگلم و حتما ببر فدای دستهای کوچولوت
مامان مبينا
14 شهریور 92 12:33
نوش جون همه تون اين روز تعطيلي كه بيشتر از هميشه به سونياجون خوش گذشت
مامان مبينا
14 شهریور 92 12:34
نذرتون هم قبول.ايشالا هر چي زودتر بيمارتون شفا مي گيره
مامان مبينا
14 شهریور 92 12:38
ماماني ببرش پارك ديگه هميشه بچه مونو اينقد دوست داره .خو طفلي حوصلش سر ميره
🐣مامان تسنيم سادات
14 شهریور 92 17:09
كاش همه روزا تعطيل رسمى بود تا شما مادر و دختر حسابى با هم كيف كنيد....
مهسا زمانی
14 شهریور 92 17:13
سلام به شما دوست عزیز وبلاگتان خیلی قشنگ بود استفاده کردیم ان شااله کانون خانواده ات پر نور و شادی منم به شما یک هدیه میدم که انشالله خوب ازش استفاده کنید لیستی از محصولات شرکت ماست هم برای پدران عزیز و هم برای مادران گرامی لینک لیست محصولات : http://www.tinylord.com/rK9 در صورت داشتن محصولات جدید ایمیل خود را در قسمت نظر دهی وارد کنید پیامک بزنید
خاله الهام
14 شهریور 92 17:16
وااي چه حالي ميده آدم بيخبر باشه بعد يهو بفهمه فردا تعطيله منم مثل سونيا جون عـــــــــــــاشق آشم ان شالله كه نذرشون قبول باشه خدا به ببه همه مريض ها شفاي عاجل بده آمــــــــــين سونيا جونم مطمئن باش ماماني دوست داره هرروز شما رو ببره پارك اما چون شاغل هستند نميتونند ولي مطمئن باش در اولين فرصت اين كارو ميكنه
مامان آرین
15 شهریور 92 14:04
سلام سونیا خانم گل.قربونت برم که اینقدر دلت مهربونه حاصر نمیشی گریه کسی رو ببینی.آش هم نووش جونت.آرین هم آش خیلی دوست داره.انشاالله همیشه شاد وخوش باشی پرنسس کوچولو. به امید شفای تمامی بیماران از جمله بیمار ذکر شده.
مامان موژان جون
15 شهریور 92 14:20
ناز خاله جون بگردم که دوست نداره مامانش گریه کنه وای دخملی ناز چقدر هم خوشحال شد مامانش تعطیله
مامان مهسا
15 شهریور 92 15:30
ساراکوچولو
15 شهریور 92 18:33
روز دختر من وسارا جون تبریک میگیم...این هم کارت پستال http://www.patugh.ir/up/2012/09/sher-dokht.jpg
مامان عسل
15 شهریور 92 20:37
عزیز دلم سونیا جونم روزت مبارک گل من
مامان آوا
15 شهریور 92 23:17
امان از دست مامان های شاغل
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
16 شهریور 92 0:01
خداوند لبخند زد دختر آفریده شد! لبخند خدا، "سونیا جون" روزت مبارک...
☁☀☁. مامان تسنيم سادات
16 شهریور 92 0:43
سونياى قشنگم روزت مبارك نازنينم
گلی ازبهشت
16 شهریور 92 1:35
سونیا جان روزت مبارک گلم بهمون سربزنید دلمون تنگ میشه
مامان نوژا
16 شهریور 92 7:53
چقدر تعطیلی بی خبری حال میده
مامان آرین
16 شهریور 92 8:26
روز میلاد حضرت معصومه (س)برسونیای عزیز وخانواده محترمش مبارک باد. همچنین روز دختر رو به دختر گل خوشگل باهوش وخوش زبون خاله تبریک میگم
مامان آرشيدا قند عسل
16 شهریور 92 9:37
اين روزهاي تعطيلي هر چند كوتاه واقعاً غنيمتي هستند براي مادرها خدارو شكر كه به سونيا گلي خوش گذشته حالا اگه مامان متوجه روضه نشده يا اينكه رفته تو پارك نشسته يا اينكه نق شنيده و اينها خيالي نيست!!!!!! براي تو خانوم خانوما
مامان آروین (مریم)
16 شهریور 92 9:50
بیچاره اونهائی که پشت در کتابخونه منتظر بودن باز هم خدا رو شکر که سونیاجون در کنار مامانش روز خوبی رو گذرونده
مامان تارا و باربد
18 شهریور 92 10:19
عزیزم واقعا روز تعطیل برای خانمای شاغل بخصوص وسط هفته عالیه اگر چه همش به کار می گذره ول خب با هم بودن خیلی خوبه
شما هم مطمئن باش حسابی فیض بردی چون به دخملت خوش گذشته دوست خوبم واقعا پارک و بازی بچه ها رو شارژ می کنه آش هم نوش جونت ایشالا صاحب نذر شفای عاجل پیدا کنه


همینطوره انیس جان موافقم باهات باوجود انجام کارهای عقب مونده اما چون بچه ها شاد و شارزن باعث شادی و آرامش بزرگتر ها میشند
مامان مانلی
18 شهریور 92 11:27
همیشه به تفریح عزیزم



ممنونم گلم
مامان نگار
18 شهریور 92 12:47
ممنون که همیشه با نوشتن شیرین زبونی های سونیا جون ما رو سرخوش می کنین
خدا انشاالله به ما ها از این دوشنبه های تعطیل زیاد بده



شما محبت دارید خاله جون انشالله اگر هر هفته یک تعطیلی اون وسط باشه که چه بهتر تازه پنجشنبه رو هم همه ادارت تعطیلن به غیره این اداره ما
مامان سيد محمد سپهر
25 شهریور 92 9:52
سلام عزيزم اينم از دوشنبه تعطيل.....