سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

دیگه سر من داد نزنی

1392/5/22 18:32
981 بازدید
اشتراک گذاری

سلام وصد سلام  به گل دختر قند عسلم فرشتهخوبی مامانی حال و احوالت خوبه انشالله امیدوارم که اوقات خوب و خوشی داشته باشی و لحظه لحظه زندگیت سرشار از عشق و شور و لذت باشه و با عمق وجودت خوشبختی رو احساس کنی عزیز دلملبخند.

الان چهل ماه و نیم  گذشته از روزی که اومدی بغلو دنیای من  رو عوض کردی از وقتی که اومدی و حس زیبای مادری رو بهم هدیه دادی و چه زیبا سپری شد این اوقاتمون باهمدیگه دلبرکم. توی این مدت شاهد رشد روز به روز ت بودم و منم باهات بچه گی کردم با خندات خندیدم با گریه ات گریه کردم باچهار دست و پا راه رفتنت مثل خودت کوچولو شدم و چهار دست و پا راه رفتم ویک مدت که گذشت باهات تمرین تاتی تاتی راه رفتن کردم و باهات تاتی تاتی راه رفتم تا راه افتادی و اولین قدمهات رو برداشتی با جیغهاو شادیهات جیغ زدمهورا و شادی کردم با شب بیداری بعد  از هر واکسن و مواقع بیماری ناراحتدل شکستهشب تا صبح باهات بیدار موندم و به قول قدیمیها چار چشمی مواظب حالت بودم و برات دعا کردم و از خدا سلامتیت رو خواستم از وقت که بازی کردن رو یاد گرفتی همیشه باهات همبازی شدم و با هم بازی کردیم هوراچشمکگاهی اسبت شدم و بهت سواری دادم گاهی تابت شدم و تابت دادم و هروقت تونستم پا به پای دلت راه اومدم و هر چیزی رو که خواستی تاجایی که در توانم بوده برات انجام دادم اینها رو نمی گم که منتی سرت داشته باشم اینها رو میگم برای اینکه قدر دانی کنم از خدای مهربونی که منت سرم گذاشت و من رو مادر کرد و چنین فرشته ایفرشته رو نصیبم کرد تا در جوار وجودش مفتخر بشم به همه این مواردی که گفتم هرچند که من به علت شاغل بودن همیشه ناراحتم که تمام روز رو پیشت نیستم و البته وقتی هم که هستم یا کارهای خونه یا خستگی کار بیرون و هزار جور مشکل دیگه ای که شاغل بودنم برام به وجود می اره نمیتونم دربست در اختیارت باشم و بهت برسمناراحتدل شکسته و گاهی این فکر میاد سراغم که اصلا مادر خوبی نیستم برات و درام برات کم میگذارم اما توی دنیای امروز چاره ای به جز این ندارم عزیزم امیدوارم هر کم و کسری و قصوری از طرف من و بابایی میبینی به بزرگواری خودت بر ما ببخشی و خرده نگیری و امیدوارم خدای مهربون تا حد امکان بهم قوت بده که بتونم اونطوری که شایسته ات هست بهت برسم قلبماچو بنده لایق تحویل پروردگارم بدم و جلوی خدای مهربون سرم پاین نباشه بابت تربیت فرزند ناخلف و ناصالح انشالله که از بندگان مقرب خدای مهربون بشی و مایه افتخار و مباهات مامان و بابا دلبندم .

و اما این روزهای گرم تابستون دارند یکی پس از دیگری میگذرند و شما روز به روز خانم تر و مقبول تر از قبل میشی این روز ها خیلی دلم میخواد یک وقتی برای تفریح و ددر رفتنت در نظر بگیرم اما با این که روزها خیلی بلند هستند اصلا موفق نمیشم و همه روزهامون دارند توی خونه سپری میشند برای تعطیلات عید فطر تصمیم داشتم ببرمت پارک اما متاسفانه روز عید رو که شما خونه عزیز جون بودی و تا شب نیومدی روز بعدشم انقدر من مشغول این کار و اون کار شدم که وقت نشد تا کارهام رو کردم و ناهار خوردیم و بعد ناهار هم تا شما بیایی و بخوابی شد چهار و تا ساعت هفت خوابیدی و و بعد از هفت هم دیگه دیدم دیر شده که بخوایم از خونه بریم بیرون و پروژه موکول شد به یک روز دیگه تا ببینم جمعه چی میشه انشالله .

اما شیرین زبونیهات روز به روز بیشتر میشه و من وقتی برای ثبتش ندارم عزیزم ناراحتو چون دیر به دیر میام تا برات بنویسم متاسفانه خیلی هاش رو یادم میرهناراحتدل شکسته اما الان دو موردش رو یادم هست برات مینویسم از خود راضیلبخندتا به سرنوشت اونهای دیگه دچار نشه عزیزم .امروز صبح من توی آشپزخونه بودم که  رفتی و از یخچال یک بطری آب بردی  و لیوانت رو هم بردی و آب برای خودت ریختی که بخوری بعد از چند دقیقه از آشپز خونه اومدم بیرون دیدم در بطری رو نگذاشتی و همینطوری بدونه در گذاشتیش روی زمین بهت گفتم مامان در بطری رو بگذار اگر بیفته زمین آبش میریزه بعدم هم ته اتاق یک چیزی گردی مثل در بطری به چشمم خورد و بهت گفتم اوناهاش در بطری برو بردار درش رو بگذار شما گفتی نه اون درش نیست منم با اطمینان گفتم از خود راضیچرا مگه درش سبز نبود اوناهاش برو بردار درش رو بگذار که دیدم شما داری میخندی و میگی اینه درش، آخه این در بطریهسوالمتفکر منم اومدم جلو تا ببینم چیه و بهت ثابت کنماز خود راضیکلافهوقت تمام که اون در بطریه و باید بگذاریش که یکدفعه دیدم نه بابا در بطری کجا بود یک تیکه از لوگوهای شماست و چون رنگش سبز بود و گرد من فکر کردم در بطریه و شما هم همین که من اومدم اونجا  ودیدم چیه برگشتی بهم گفتی حالا ضایع شدیاز خود راضیشیطاننیشخندزبان حالا ضایع شدی دیدی در بطری نیست بعد از چند دقیقه هم من از توی اتاق اومدم بیرون باز اون لگو رو با دست بهم نشون میدی و میگی مامان دربطری اونجاستاز خود راضیعینکمژه برو بردار بیارش ببند سرجاش و بعدشم بهم خندیدی و گفتی دیدی ضایعت کردم شیطاندروغگوزبانبعد از اینکه در بطری رو بستم وگذاشتمش توی یخچال  میخواستم لباسهات رو بشورم که شما هم اومدی و گفتی منم میخوام کمکت کنم و من گفتم نه نمیشه (چون میخواستم لباسهای سفیدت رو با سفید کننده بشورم نمیخواستم دست به این مواد شیمیایی بزنی یا اینکه بوش به بینیت بره و اذیت بشی) از شما اصرار و از من انکار تا اینکه یکدفعه وسطای کار من اومدی دستت رو ببری و یک تیکه لباس برداری و آب بکشی و من از کوره در رفتم و داد زدم سرتشیطان و شما ترسیدی و بعدشم شما هم وایستادی جلوی من و صدات رو بردی بالا و طلبکارانه گفتی وقت تمامدیگه سرمن داد نزن فهمیدی بار آخرت باشه سر من داد میزنیوقت تمام بعدشم خودت از کار خودت خندت قهقههگرفت و زدی زیر خنده و منم (اینجوری شدم خجالتنیشخندقهقههقلبماچبغل)از اینکه خندیدی خوشحال شدم و ازت معذرت خواهی کردم و خدارو شکر کردم که دادی رو که سرت زدم رو خوشبختانه فراموش کردی و بعدم رفتی دنبال بازی خودت منم  به کار خودم رسیدم  خوب همین ها که گفتم برای امروز کافیه تا پست بعدی در پناه معبود یگانه.

1392/5/22

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (43)

نگاری
22 مرداد 92 19:18
اخیییی تصور قیافه اش وقتی می گه سر من داد نزن خیلی جالبه
مامان تارا
22 مرداد 92 19:27
ای وای مامانی ضایع شد احتمالا عینک نزده بودی نه؟ وای وای دخملی چه مقتدرانه حرفشو به مامانی زد!!!
آیسان مامان ماهان
23 مرداد 92 9:05
سلام به سونیا خانوم دلبر و مامان مهربونسوای خاطره های سونیا جونم مادرانه زیبایی نوشتی،مطمئنم سونیا جون وقتی بزرگ بشه و اینها رو بخونه براش خیلی ملموس خواهد بود و به خاطر وجود و داشتن این مامان به خودش افتخار خواهد کرد


ممنونم عزیزم شما همیشه به ما لطف داری خانمی انشالله که دخملی وقتی بزرگ شد بدونه مامانش عاشقش بوده و همه زندگیش رو با یک لحظه داشتن این دختر عوض نمیکرده و تلاشش رو برای خوشبختی دختر به طور کامل انجام داده
آیسان مامان ماهان
23 مرداد 92 9:08
عزیز دلم مطمئنم شما هم مث من از باقیمانده روز تون برا با هم بودناتون استفاده های زیاد و مفیدی میکنین که شاید مامانای خونه دار بخاطر زیادی وقتشون توجهی بهش نکنن پس اینقدر خودتو ملامت نکن و از باقی روزاتون برا خوش بودن بیشتر، نقشه بکشین


انشالله که اینطور باشه و من پس فردا در پیش خدای خودم مسول نباشم که وظیفه ام رو به درستی انجام ندادم
آیسان مامان ماهان
23 مرداد 92 9:08
راستی سونیا ضایعت کرد بابت درب بطری چه حالی شده بودی


چی بگم والا شما باید بگی من چه شکلی شده بودم من که نباید از خودم تعرف بکنم که
آیسان مامان ماهان
23 مرداد 92 9:09
من الان حالت ضایع بودنو دارم مجسم میکنم اینطوریهشما چطور؟


من که میگم اینطوریه وقتی که دخملی ضایعت بکنه
آیسان مامان ماهان
23 مرداد 92 9:11
میگم مامان سونیا جهنم کاش آب بطری میریخت رو فرش اما شما پیش دخملی ضایع نمیشدین نـــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟؟؟


شما که انگار بدت نیومده من ضایع شدم پیش دخملی نه آیسان جون انگاری توی دلت قند آب کردن نه
آیسان مامان ماهان
23 مرداد 92 9:15
الهی فدای دخملی که میخواد کمک حال مامانش باشه و تو شستن رخت ها کمش بده


خدا نکنه خاله مهربون ممنونم از این همه لطف محبتتون انشالله سالیان سال سایه اتون روی سر ماهان جون باشه
مامان عبدالرحمن واويس
23 مرداد 92 9:29
عزيزم بااين حرفاي شيرينت
ماماني خداواستون ببخشدش


ممنونم خاله جون
آیسان مامان ماهان
23 مرداد 92 9:46
ای جون دلم،، آخه با اون دستای کوچولوت مامانی برا خودت صداشو برده بالا که دستای خوشگلت صدمه نبینن عزیزم



ای خاله این مامانی اگر جلوش درنیام همش صداش میره بالا کلا تن صداش زیادی بلند باید اصلاح بشه
آیسان مامان ماهان
23 مرداد 92 9:47
ای فدای دخمل عصبانی که سر مامانش صداشو بلند میکنه و خودشم خندش میگیره


ممنونم خاله جون ما اینطورییم دیگه جذبه نداریم که این مامان با بالارفتن صدامون حساب کار دستش بیاد
مامان ضحی
23 مرداد 92 10:09
سلام خانومی دلم براتون تنگ شده بود دو هفته ای هست دارم میرم سر کار مثل شما. این پست رو که خوندم دلم یه جوری شد ولی من خودم مامانم معلم بودن و بسیار فعال تو عرصه های مختلف قبلا خیلی غر میزدم ولی الان خیلی بابتش راضیم و تفاوت خودمو با تمام کسایی که مادرشون خونه دار بود احساس و لمس میکنم و این منو راضی میکنه و بهم انگیزه میده که برم سر کار و ضحای من بشه یه دختر نمونه مثل سونیای عزیز. پس همیشه شاد و راضی باشین و مطمئن باشین سونیای گل توی جامعه مثل ماه میدرخشه با داشتن یه مامان با فرهنگ.


ممنونماز دلداریتون انشاالله که سونیا هم مثل شما در آینده از شاغل بودن من راضی باشه ببوسید روی ماه ضحی جون رو
مامان مبينا
23 مرداد 92 11:20
خدا حفظش كنه . دلت مياد سر اين فرشته كوچووولو داد بزني مامان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!


دلم که نمی اد ولی حرضم که دربیاد دیگه یک وقتایی اشتباه میکنم دیگه
مامان مبينا
23 مرداد 92 11:22
ميدوني عزيزم ، اگه آدم تو وجود خودش ببينه كه مي تونه بره سر و كار و به بچه ش برسه خيلي هم خوبه . خيلي نگران نباش . والا منكه بعد اومدن دختر طلا ديگه نرفتم.چون نمي تونستم رهاش كنم.دوست دارم هميشه باهاش باشه كه اينم خيلي بده بدتره از اون حالتش.تعادل خوبه كه انشالا داري
مریم بانو
23 مرداد 92 11:23
سلام مامان سونیای عزیزم
چقد اون حرفای اولی ک زدین به دلم نشست. آخه مامان منم همه اون کارا رو برام کرده بود و حرفاتونو ک میخوندم انگار مامانم داشت باهم حرف می زد..........
کاشکی هیچوقت یادم نره که چقدر مامانم و بابام برام زحمت کشیدن و همیشه دست بوسشون بمونم



جریان در بطری خییییییییلی باحال بود
خداییش ناجوره آدم اینجوره ضایع بشه

داد زدن سونیا خانم و عصبانی شدنش هم مخصوص خودشه !!


ای بابا چرا همه طرف این دختر هستند و از عصبانی شدنش خوشحال میشند تازه از ضایع شدن من که خیلی خوشحال میشن
مامان موژان جون
23 مرداد 92 13:26
الهی قربون اینم دخملی دیدی ضایع شدی دیدی ضایع شدی امان از دست این بلبل زبونیهای این بچه ها
مامان فافا
23 مرداد 92 14:54
چه زبونی داره این سونیا جون.خوشم اومد میتونه از پس خودش بر بیاد مامانی نکنه چشمات ضعیف شدن که این اشتباه رو کردی؟
بهناز مامی یلدا و سروش
23 مرداد 92 15:33
دلم گرم خداوندیست که با دستان من گندم برای یاکریم خانه میریزد ، چه بخشنده خدای عاشقی دارم که میخواند مرا با آنکه میداند گنهکارم ! دلم گرم است ، میدانم بدون لطف او تنهای تنهایم … برایت من خدا را آرزو دارم !
ندا
24 مرداد 92 0:23
مسابقه ای بزرگ در پیشه. با جوایز نفیس. دوستای کیان آماده باشین
خاله الهام
24 مرداد 92 11:56
جونم خاله چقدر دلم ميخواست اون لحظه اونجا بودم حيف شد ولي تصورشم با مزه هس
مامان فتانه
24 مرداد 92 12:03
خیلی باحال بوذ این بچه ها گاهی اوقات یک حرفهایی میزنن ما بزرگا توش میمونینم
مامان ندا
24 مرداد 92 21:23
سلام گلم ممنون از لطفت در ضمن وب زیبایی دارین
بي هنر
25 مرداد 92 15:57
دست بالاي دست كجا و... صداي بالاي صدا كجا از دلخوري مادر و دختر كه بشه گذشت، از تصور چهره ي مادر خانم هنگام ضايع شدن نميشه گذشت! تصور بنمويين لفطا
☆ یاسمین ☆
25 مرداد 92 18:16
مامانی شما که میدونی سونیا جون اِنقد بلاست حداقل پافشاری نکن تا 3 نشه بابا جذبه مامان به این خوبی،مطمئناً بابت دخملی همیشه سر بلندیموفق باشی خانومی
مامان هدیه
25 مرداد 92 18:19
بچه های این دوره زمونه ان دیگه! کاری نمیشه کرد شمام کم دخترمونو ضایع کنینو دیگه سرش داد نزنین
مامان مبينا
25 مرداد 92 21:49
مامان جون خوب بسكه من نازم همه طرفدارمن.
مامان شاهزاده کوچولو
26 مرداد 92 4:22
ااااااای جانم ! باید یه طوری جلوی بد شدن رفتارت رو میگرفت مامانی خانم! کی میشه دختر منم حرف بزنه؟ الان 8 ماهشه دارم غش میکنم واسه کارای نمکیش! به وب ما سر بزن مامانه سونیا خوشگله کهتا 4.5 صبح آنلاینی!! مگه نمیخوای صبح بری سرکار؟ در ضمن نظر هم بیا البته من یه کم دیر دارم مطلباشو مینویسم و کلی عقبم ولی همه رو یادداشت کردم براشتا پستاشم بنویسم
مامان آرشيدا قند عسل
26 مرداد 92 8:41
فكر كنم اين عذاب وجدانه بخاطر شاغل بودنمون تا آخر عمر ولمون نكنه ولي اين دليل نميشه مادر خوبي نباشي اتفاقا چون شاغل هستي و علاوه بر كار بيرون به دخملي هم ميرسي قابل ستايش تر هست و فقط وقت محدودتري داري تازه خونه رو هم تازه عوض كردي و خودش هزارتا كار داره و تا مدتها طول ميكشه جا بيفتي و انشالله اين دخملي بلبل زبون هم قدر شناس زحماتت خواهد بود. يعني موندم شما جواب مامانها رو نديد چي ميشه والا!!! براي تو حاضر جواب.
مامانی درسا
26 مرداد 92 13:52
مامانی این روزا کارایی میکنن این وروجکا که همه مون متعجب میشم ....... همه بسیار با شعور و فهمیده هستن ...... درسا هم جند باری اینطور به من تذکر داده ..... تا ما باشیم دیگه سر بچه هامون داد نزینم .....
مامان محمد و ساقی
26 مرداد 92 19:11
سلام مامانی سونیا جان خسته نباشی قسمت اول نوشته هات خیلی قشنگ بود و به دلم نشست. حتما" مامان خوبی هست
مامان محمد و ساقی
26 مرداد 92 19:12
حالا ضایع شدی؟ وای خدا این دختر چه بلبل زبون.خدا نکنه سوتی بدیم دیگه تمووووووووووووووم دیگه سر من داد نزن فهمیدی؟ از طرف من بچلونش خدا حفظت کنه سونیای گلم
مامان عسل
26 مرداد 92 20:15
ای جان دلم فداش بشم من. مامانی خیلی وقته ازش عکس نذاشتی دلمون تنگیده واسه این خوشگل خانم
مامان مهسا
27 مرداد 92 10:38
اپم منتظرم


چشم میام پیشتون
آیسان مامان ماهان
27 مرداد 92 11:33
من که همیشه از دست ماهان روزگارم ضایعست..یه بار تازه تاتی تاتی راه افتاده بود و مثلا برا خودش مستقل شده بود و بهم نیاز نداشت که بغلش کنم،،با جاریم اینا میخواستیم بریم خونه خواهر شوهری این داشت خودشو میکشت که مامان نباید بیاد،هر چی هم میخواستیم به زبون بگیریمش نمیشد..هیچی دیگه پیش جاری ضایع شدم رفت پی کارش..از همو وقت دیگه من اعتماد به نفس ندارم


خوب چه میشه کرد این فسقلیها مگه کار دیگه ای هم به جز ضایع کردن ماها بلدن
آیسان مامان ماهان
27 مرداد 92 11:37
حالا ما یه نکته رو اشاره کردیم اونقد شما خواهر شوهر بازی درآرین تا این شوشویی بلاخره خونه رو پسم بگیره


نه بابا انقدر ذلیلش کردی که چنین فکری به مخیله اش هم خطور نمیکنه خیالت تخت عزیزم
آیسان مامان ماهان
27 مرداد 92 11:45
میگم مامان سونیا پریروز آقاهه از 2020 اومده بود adsel نصب کنه ،من تماس گرفته بودم..ازم کارت ملی میخواست که به نام بزنه ،شوهری برگشته میگه شمام فهمیدین من زن ذلیلم که همه چی بنام خانومه اینم بنامش میزنین آقاهه کپ کرده بود


ایول ذلیلش کردی تا این خد که کل تبریز هم خبر داره
عالمه مامان امیرحسین
27 مرداد 92 12:28
چه با مزه،ببوسش دحتر نازتو پیش ما هم بیا


مممنونم خاله چشممیام پیشتون
رها مامان راستین
27 مرداد 92 18:21
دلت مياد سر اين فرشته كوچووولو داد بزني مامانجونم خاله چقدر دلم ميخواست اون لحظه اونجا بودم


شما ببخشید خاله چه میشه کرد گاهی این فسقلیها چنان ادم رو توی آمپاس میگذارند که ادم مجبور میشه همچین کاری رو انجام بده
mamanebaran
28 مرداد 92 10:27
عزیزممممممممممممممممممممم قربونت برم که این روزا انقدر کارای خاص انجام میدی ، مامانی مهربون اول از همه بگم که شما بهترین مامان دنیای که با وجد این همه مشغله کاری همیشه برای سونیای عزیزم وقت میزاری و لحظه های خوبی رو باهاش می گذرونی و دوم اینکه مامان خانم مهربون سر دختر نازمون داد نزن دیگه خب اونا کوچولو هستن یه وقتی از صدای ما می ترسن و اعتماد به نفسشون نو از دست میدن ، مامانی مهربونممممم صبور باش در مقابل کارای دخمرمون اخه شما بهترین مامانی عزیزم

ممنونم از حرفهای قشنگ دوست عزیز چشم سعی میکنم تکرار نشه
مامان مهسا
28 مرداد 92 10:42
به به چه وب قشنگی دارید به ما هم سر بزنید


چشم خانمی
مامان تارا و باربد
29 مرداد 92 11:34
تو مامان نمونه ای هستی دوست عزیزم ایشالا همیشه موفق و سربلند باشی
" بار آخرت باشه سر من داد می زنی " ای شیرین زبون فسقلی


ممنونم دوست گلم
آره میبنی خاله با چنان قیافه حق به جانبی هم این حرف رو گفت که دل سنگ براش کباب میشد اما بعدش خودش خندش گرفت و منم خندیدم و یادم رفت
مامان آرنیکا
2 شهریور 92 10:00
سلام مامان سونیا جان خوبی عزیزم ممنون که به وب دخترم سر زدی خوشحالمون کردی ، از پیام تبریکت هم ممنون ماشالا دختر نازی داری ، خدا حفظش کنه و عاقبتش رو به خیر بازم بهمون سر بزن بای
مامان عبدالرحمن واویس
4 شهریور 92 17:45
دوست خوبم اپم منتظرتونم